راهرو عشق

راهرو عشق کویراست، که دریا بودنش را به آفتاب بخشید،آفتاب هم گرمی اش را نمی تواندبه همه نبخشد!

راهرو عشق

راهرو عشق کویراست، که دریا بودنش را به آفتاب بخشید،آفتاب هم گرمی اش را نمی تواندبه همه نبخشد!

راهرو عشق

در ره او راهرو پای چه باشد به سر

چشم گشا و ببین سر پدر با پسر

آیهٔ شمس و قمر گر تو بخوانی تمام

با تو بگویم توئی فتنهٔ دور قمر

جام حبابی بگیر آب حیاتی بنوش

صورت ما را بدان معنی ما را نگر

هر چه تو داری از آن چشم گشا و ببین

زان که به نزدیک ما آنی و چیزی دگر

ذوق حریفان ما عقل نداند که چیست

عشق بگوید به تو عقل ندارد خبر

ذات یکی و صفات بی عد و بی شمار

عین یکی در هزار می نگر و می شمر

تخت ولایت تمام یافتم از جد خود

داد به من سیدم خلعت تاج و کمر

شاه نعمت الله ولی

راهرو عشق

شیشهٔ صبر و سکونم ریز ریز

پیر رومی گفت در گوشم که خیز

آن حدیث شوق و آن جذب و یقین

آه آن ایوان و آن کاخ برین

با دل پر خون رسیدم بر درش

یک هجوم حور دیدم بر درش

بر لب شان زنده رود ای زنده رود

زنده رود ای صاحب سوز و سرود

شور و غوغا از یسار و از یمین

یکدو دم با ما نشین ، با ما نشین

زنده رود

راهرو کو داند اسرار سفر

ترسد از منزل ز رهزن بیشتر

عشق در هجر و وصال آسوده نیست

بی جمال لایزال آسوده نیست

ابتدا پیش بتان افتادگی

انتها از دلبران آزادگی

عشق بی پروا و هر دم در رحیل

در مکان و لامکان ابن السبیل

کیش ما مانند موج تیز گام

اختیار جاده و ترک مقام

حوران بهشت

شیوه ها داری مثال روزگار

یک نوای خوش دریغ از ما مدار

 اقبال لاهوری

راهرو عشق

صورت انسان دگر معنی آن دیگر است

صورت انسان مس و معنی انسان زرست

مس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشق دوست

این مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست

عشق بود روح دین چشم و چراغ یقین

هر که درو عشق نیست کفر درو مضمرست

عشق رساند ترا تا به جناب خدا

در ره اطوار صنع راهرو و رهبرست

سوی من آئی دمی بر تو ببارم نمی

از رشحات یمی این سخنم زوترست

کاش ترا جای آن باشد و گنجای آن

تا به عیان آورم آنچه بغیب اندرست

ظرف تو از حرف عشق جام لبا لب کنم

جنت به قالب کنم گوئی که اینمحشراست

مست شوی کف زنان شور بر آری که این

نیست مکرر ستخیز ورنه چه شور و شرست

شور نشور است این بعث قبور است این

شرح صدورست این از همه بالاترست

این اثر طاعت است زلزلهٔ ساعت است

حامله بار افکند مرضعه کور و کرست

بر تو عذابست این زانکه همین صورتی

نزد من آو ببین کز دل و جان خوشتر است

فیض بهل صوت و حرف بحر مپیما بحرف

غرقهٔ این بحر را دم نزدن بهتر است

 فیض کاشانی