راهرو عشق

راهرو عشق کویراست، که دریا بودنش را به آفتاب بخشید،آفتاب هم گرمی اش را نمی تواندبه همه نبخشد!

راهرو عشق

راهرو عشق کویراست، که دریا بودنش را به آفتاب بخشید،آفتاب هم گرمی اش را نمی تواندبه همه نبخشد!

فرهنگ واژه های پهلوی(ت تا خ)

«ت» تا

«خ»

http://www.loghatnaameh.org


«ت»


ت= t اوپاد (= ضمیر) اَبرین (= متصل)
تَئوما= taumã (اوستایی: تَئُخمَن؛ سنسکریت: توکمَنَ) تخمه، ریشه، نسل، دودمان، تبار، نژاد (پارسی باستان)
تِئومان= teumãn نام یکی از شاهان ایلام و برادر اورتاکو که پس از برادرش به تخت نشست (659 پیش از ژانگاس = میلاد) (پارسی باستان)
تَئومایا= taumãyã نژاد ـ تبار ـ خاندان ـ دودمان شریف یا پر ارزش (پارسی باستان)
تا= tã ـ 1ـ تا، در حالی که، در ظرف 2ـ همتا، جفت، زوج
تاب= tãb (سنسکریت: تاپ= فرمانروا) 1ـ فرمانروا، حاکم، والی 2ـ نام فرمانروای کابل
تابا= tãbã طلا، زر
تابالوس= tãbãlus نام فرمانداری که کوروش برای ساردس برگزید. (پارسی باستان)
تابِستان= tãbestãn (= تاپَستان) تابستان
تابَگ= tãbag (= تاپَک) تاوه، تابه
تابیدَن= tãbidan (= تاپیتَن)تابیدن، تافتن، گرم ـ داغ ـ سوخاری کردن، حرارت دادن، سوزاندن
تابیشْن= tãbishn تابش، ساطع شدن
تاپ= tãp تَب، گرما، حرارت
تاپاک= tãpãk ـ 1ـ تابان، درخشان، ظاهر 2ـ سوزان
تاپَستان= tãpastãn تابستان
تاپَک= tãpak تاوه، تابه
تاپیتَن= tãpitan تابیدن، تافتن، گرم ـ داغ ـ سوخاری کردن، حرارت دادن، سوزاندن
تاپیستان= tãpistãn تابستان
تاپیش= tãpish تابش، ساطع شدن
تاپیشْن= tãpishn تابش، ساطع شدن
تاپیک= tãpik ـ 1ـ تابان، تابنده، درخشان، نورانی 2ـ سوزان، گرم، داغ
تاترون= tãtrun بارش، سقوط
تاترونَتَن= tãtrunatan باریدن، سقوط کردن
تاترونَم= tãtrunam سقوط کردم، ساقط شدم
تاترونید= tãtrunid بارید، می بارد، سقوط کرد یا می کند
تاتموتا= tãtmotã خرس، دُب
تاتون= tãtun کشف، اکتشاف، پیدایش
تاتونَتَن= tãtunatan کشف ـ اکتشاف ـ پیدا کردن، یافتن
تاتونَم= tãtunam کشف ـ اکتشاف ـ پیدا کردم یا می کنم، یافتم، می یابم
تاتونید= tãtunid کشف ـ اکتشاف ـ پیدا کرد یا می کند، یافت، می یابد
تاج= tãj ـ 1ـ تاج 2ـ نام نیای زهاک ماردوش 3ـ نام برادر هوشنگ
تاجیک= tãjik ـ 1ـ (= تاچیک) تازی، عرب 2ـ نام مردمی که از نوادگان تاج برادر هوشنگ هستند
تاجیکان= tãjikãn ـ 1ـ تازیان، اعراب 2ـ نام مردمی که از نوادگان تاج برادر هوشنگ هستند
تاچ= tãch ـ 1ـ حمله، تازش، آفند، تک، هجوم، عملیات 2ـ جریان 3ـ دو (نه 2) 4ـ ریزش (ریشه ی تاختن)
تاچان= tãchãn دونده، رونده، جاری، سریع
تاچانَک= tãchãnak تازیانه، شلاق
تاچیک= tãchik تازی، عرب
تاختار= tãxtãr تازنده، حمله ـ تک ـ آفند ـ عملیات کننده، هجوم آورنده، مهاجم، دونده
تاختَک= tãxtak تخته، الوار
تاختَن= tãxtan ـ 1ـ تاختن، حمله ـ تک ـ آفند ـ عملیات کردن، هجوم آوردن 2ـ جاری ـ روان شدن 3ـ دویدن 4ـ ریختن 5 ـ موج زدن
تار= tãr تار، تاریک
تارِرون= tãreron ظهر
تارمِمان= tãrmemãn شغال
تارنیمِه= tãrnimeh نیمه تاریک
تارویرا= tãrvirã خروس
تاریک= tãrik تاریک، ظلمات، ظلمانی
تاریکیْه= tãrikih تاریکی، ظلمت
تاریگ= tãrig (= تاریک)
تاریگیْه= tãrigih (= تاریکیه)
تاز= tãz (= تاچ) 1ـ حمله، تازش، آفند، تک، هجوم، عملیات 2ـ جریان 3ـ دو (نه 2) 4ـ ریزش 5 ـ تاج 6ـ نام نیای زهاک (ریشه ی تاختن)
تازانَک= tãzãnak تازیانه، شلاق
تازانَگ= tãzãnag (= تازانَک)
تازَک= tãzk ـ 1ـ تازه 2ـ نام زن
تازِنیتَن= tãzenitan تازیدن، تازش ـ حمله ـ تک ـ آفند ـ عملیات کردن، تاختن، هجوم آوردن، جاری کردن، به حرکت واداشتن
تازِنیدَن= tãzenidan (= تازِنیتَن)
تازیتَک= tãzitak تازیده، حمله کننده
تازیشْن= tãzishn (= تَزیشن) تازش، حمله، آفند، تک، عملیات، هجوم، حرکت، جریان
تازیک= tãzik ـ 1ـ تازی، عرب 2ـ سگ تازی 3ـ تند، سریع، چالاک، پرشتاب
تازیکان= tãzikãn تازیان، اعراب
تازیگ= tãzig (= تازیک)
تازیگان= tãzigãn (= تازیکان)
تاس= tãs تاس (بازی)
تاسواچیک= tãsvãchik ـ 1ـ تاس بازی 2ـ نواختن آکری (= نوعی)آهنگ
تاسوباتید= tãsobãtid خوک
تاش= tãsh تا او
تاشت= tãsht اطمینان، یقین
تاشتاک= tãshtãk اطمینان بخش
تاشتاگ= tãshtãg (= تاشتاک)
تاشتَن= tãshtan (= تاشیتَن) آفریدن، خلق ـ تولید ـ ایجاد کردن
تاشتیک= tãshtik مطمئن، قطعی، یقینی، مسلما، بدون شک
تاشتیگ= tãshtig (= تاشتیک)
تاشیت= tãshit ـ 1ـ بریده، مقطوع، قطع شده 2ـ ساخته شده، مخلوق، ایجاد ـ خلق شده، مولود
تاشیتار= tãshitãr ـ 1ـ برنده، برا، قاطع، قطع کننده 2ـ خالق، آفریننده، ایجاد کننده، مولد
تاشیتَن= tãshitan ـ 1ـ بریدن، قطع کردن، تراشیدن، از ته زدن 2ـ ساختن، خلق ـ ایجاد تولید کردن
تاشیدَن= tãshidan (= تاشیتَن)
تاشیشْن= tãshishn قالب زنی، خلق، ایجاد، تولید
تاشیشْنیْه= tãshishnih خلقت ـ خلق ـ ایجاد ـ تولید کردنی
تافتَک= tãftak تافته، تفتیده، گرم، گداخته، سوزان
تافتَن= tãftan تافته ـ تفتیده ـ گرم ـ گداخته ـ سوزان ـ سرخ شدن
تاک= tãk ـ 1ـ تا (پس از ساگ (= عدد)؛ مانند دوتا)، 2ـ حتی 3ـ تنها، واحد، تک 4ـ تار 5 ـ درخت مو 6 ـ تکه، قطعه 7 ـ مجموع 8 ـ لنگه 9ـ تا اینکه 10ـ نظیر، مانند، مثل 11ـ شاخه
تاکرون= tãkrun ـ 1ـ فعل، اقدام، عمل، کنش، رفتار، کردار 2ـ ترکیب، اختلاط، امتزاج، تلفیق 3ـ سنجش، قیاس، مقایسه
تاکرونَتَن= tãkrunatan ـ 1ـ اقدام ـ عمل ـ رفتارکردن، کردن، انجام دادن 2ـ ترکیب ـ مخلوط ـ امتزاج ـ تلفیق کردن 3ـ سنجیدن، قیاس ـ مقایسه کردن
تاکرونَم= tãkrunam ـ 1ـ اقدام ـ عمل ـ رفتارکردم، یا می کنم، کردم، می کنم، انجام دادم یا می دهم 2ـ ترکیب ـ مخلوط ـ امتزاج ـ تلفیق کردم یا می کنم 3ـ سنجیدم، می سنجم، قیاس ـ مقایسه کردم یا می کنم
تاکرونید= tãkrunid ـ 1ـ اقدام ـ عمل ـ رفتارکرد، یا می کند، کرد، می کند، انجام داد یا می دهد 2ـ ترکیب ـ مخلوط ـ امتزاج ـ تلفیق کرد یا می کند 3ـ سنجید، می سنجد، قیاس ـ مقایسه کرد یا می کند
تاکیتوم= tãkitom ذره، خرد، بسیار کوچک
تاگ= tãg ـ 1ـ تاج 2ـ دیدن، مشاهده، تماشا 3ـ وجود 4ـ شاخه، فقره 5 ـ تنها، واحد، تک
تاگ خروس= tãg xrus تاج خروس
تالبا= tãlbã پیه، دمبه، چربی
تالمان= tãlmãn بینی، دماغ، پِت
تالمَن= tãlman عقاب سیاه
تام ماریتو= tãm mãritu نام برادر یکی از شاهان ایلام (پارسی باستان)
تان= tãn اوپاد (= ضمیر) دوم یانْس (= شخص) چیوان (= جمع) در ژونیت (= حالت) یاتاکی (= فاعلی) و یاتیکی (= مفعولی) و اِسپین (= اضافه)
تانگوریا= tãngoryã پرنده، هواپیما
تانْما= tãnmã سیر (یا پیاز)
تانوآر= tãnuãr کون، نشیمنگاه، مقعد
تاوان= tãvãn تاوان، جریمه، غرامت، جبران، تلافی
تاوَک= tãvak (= تاپَک) تاوه، تابه
تاهِکَر= tãhekar مجموع، مجتمع، کل، متشکل
تاهون= tãhun آوَرِش
تاهونَتَن= tãhunatan آوردن
تاهونَم= tãhunam آوردم، می آورم
تاهونید= tãhunid آورد، می آورد
تایکَرچیش= tãykarchish نام خرداد ماه در سالنمای هخامنشی (پارسی باستان)
تاییتَن= tãyitan توانا ـ قادر ـ مستعد ـ آماده بودن، زمینه داشتن
تَب= tab تب
تُبان= tobãn توان، توانایی، توانمندی، نیرو، نیرومندی، قدرت
تَباه= tabãh تباه، ضایع، تلف شده، خراب، فاسد
تَباهیْه= tabãhih تباهی، تضییع، اتلاف، خرابی، فساد
تَباهیهیستَن= tabãhihistan تباه ـ تضییع ـ ضایع ـ تلف ـ خراب ـ فاسد شدن
تَبَرزَد= tabarzad (= تَوَرزَت)1ـ قند سپید 2ـ بلور نمک خوراکی 3ـ آکری (= نوعی) انگور در آذربایجان که دانه هایش سفت است 4ـ گیاه صبر زرد
تَبلون= tablun انکسار
تَبلونَستَن=tablunastan شکستن
تَبلونَم=tablunam شکستم، می شکنم
تَبلونید=tablunid شکست، می شکند
تَبنا= tabnã کاه
تَبَنگوگ= tabangug (= تَپَنگوک)، صندوق، جعبه
تَبورَک= taburak تَمبور، تَنبور، ساز دو تار
تَبیشْن= tabishn تابش
تَپ= tap ـ 1ـ تَب، گرما 2ـ گرم کردن، حرارت دادن ریشه ی زمان سامپَر(= حال) از نیدان (= مصدر) تَفتَن
تَپاک= tapãk ـ 1ـ سوزان، داغ 2ـ اضطراب، بیقراری
تَپاه= tapãh تباه، ضایع، خراب، فاسد
تَپاهِنیتار= tapãhenitãr تباه ـ ضایع ـ خراب ـ فاسد کردن
تَپاهِنیتَن= tapãh تباه ـ ضایع ـ خراب ـ فاسد کننده
تَپاهیتَن= tapãhitan تباه ـ تضییع ـ ضایع ـ خراب ـ فاسد شدن
تَپاهیستَن= tapãhistan تباه ـ تضییع ـ ضایع ـ خراب ـ فاسد شدن
تَپاهیْه= tapãhih تباهی، تضییع، خرابی، فساد
تَپَرزَت= taparzat تبرزد، ترنجبین، نبات
تَپَریستان= taparistãn تبرستان، مازندران
تَپریستان= tapristãn تبرستان، مازندران
تَپَنگوک= tapanguk تَپَنگو، صندوق، جعبه، کِیس
تَپورِستان= tapurestãn نام باستانی تبرستان
تَپیشْن= tapishn حرارت، گرمی، تفتیدگی
تَپیشْنومَند= tapishnumand بخاری، پرحرارت، گرم، تابان، تابنده
تَپیشْنیْه= tapishnih حرارت، گرمی، تفتیدگی، جوشش
تَتّا= tattã حرارت، گرما، تابستان
تَتَر= tatar قرقاول
تَتَرگَتیوَس= tatargativas نام مانتین (= وزیر) هندی
تَتَک= tatak بافته، تنیده
تِتَک= tetak شبکیه چشم
تَتَن= tatan بافتن، تنیدن
تَج= taj دوید، جاری شد
تَجَر= tajar (= تچر) (پارسی باستان)
تِجِرا= tejerã رودخانه
تَچ= tach گردنه
تَچاک= tachãk دونده، رونده، جاری، سریع
تَچانیتَن= tachãnitan روان ـ جاری کردن، به حرکت درآوردن
تَچَر= tachar کاخ زمستانی، قشلاق (پارسی باستان)
تَچَرومان= tacharumãn کاخ نشین
تَچَک= tachak تندرو، سریع السیر
تَچَن= tachan روان، جاری، رود تجن نیز از همین واژه است
تَچِنیتَن= tachenitan روان ـ جاری کردن، به حرکت درآوردن
تَچیتَن= tachitan روان ـ جاری کردن، به حرکت درآوردن
تَچیشْن= tachishn تازش، حمله، هجوم، حرکت، جریان
تَچیشْنومَند= tachishnumand ـ 1ـ آنچه نیمیتاک (= موجب) اَواپ (= سقط) اَزات (= جنین) شود 2ـ ذوب کننده
تَچیشْنیْه= tachishnih تحرک، روان بودن، در جریان، در حال تازش ـ حمله ـ هجوم ـ حرکت
تِخ= tex ـ 1ـ چکاد، ستیغ، قله 2ـ پرتو، شعاع
تَخت= taxt ـ 1ـ تخت پادشاهی، صندلی مقام 2ـ تخته 3ـ عرش 4ـ جا، مکان
تَختَک= taxtak تخته، لوح
تَختَگ= taxtag تخته، لوح
تَختگاس= taxtgãs پایتخت، کاخ شاهی
تَختگاه= taxtgãh پایتخت، کاخ شاهی
تَختَن= taxtan جاری ـ روان شدن، دویدن
تَختیشنیْه= taxtishnih جریان
تِخشا= texshã ـ 1ـ دقت، توجه، رعایت 2ـ کاربرد، استعمال، اجرا
تُخشا= toxshã= (تِخشا)
تَخشید= taxshid مراقبت ـ مواظبت ـ توجه کرد
تِخَک= texak تیز، تند، سخت
تَخل= taxl تلخ
تَخلَکیْه= taxlakih تلخی
تَخلَنیْه= taxlanih تلخی
تَخلیْه= taxlih تلخی
تَخم= taxm تَهم، سِتُرک، پهلوان، دلیر
فردوسی: تَهم هست در پهلوانی زبان به مردی فزون ز اژدهای دمان
تُخم= toxm تخم، بذر، دانه
تَخمورَپ= taxmurap تهمورس
تَخموریت= taxmurit تهمورس
تَدَر= tadar قرقاول
تَدَن= tadan (= تَتَن) تَنیدَن
تَر= tar ـ 1ـ متکبر، مغرور 2ـ پَست، خوار، حقیر 3ـ تَر، خیس 4ـ سبز 5 ـ پسوند کِتَنوَن (= صفت تفضیلی) 6ـ آن سو، وراء
تَّر= tarr تَر، خیس، مرطوب
تَراز= tarãz ابریشم، پارچه ی ابریشمی
تَرازنیتاریْه= tarãznitãrih توزین، تراز، تعادل، میزان
تَرازنیتَن= tarãznitan تراز ـ معادل ـ هم سطح ـ هم ارز ـ هم وزن ـ میزان کردن
تَرازنیشنیْه= tarãznishnih تراز ـ معادل ـ هم سطح ـ هم ارز ـ میزان بودن
تَرازوک= tarãzuk ـ 1ـ ترازو 2ـ نام برج هفتم (میزان)
تَرازوگ= tarãzug (= ترازوک)
تَرپاد= tarpãd سرکرده، فرمانده، رئیس
تَرس= tars ترس، بیم، واهمه، دلهره، وحشت، رعب
تَرساک= tarsãk مسیحی
تَرساکاس= tarsãkãs ـ 1ـ ترسیده، بیمناک، مرعوب، وحشتزده 2ـ احترام آمیز، محترم
تَرساگ= tarsãg مسیحی
تَرساگاه= tarsãgãh مؤدب، متواضع، فروتن
تَرساگاهیْه= tarsãgãhih احترام، تواضع
تَرساکیْه= tarsãkih ترسایی، مسیحیت
تِرِستِ= tereste ترسید
تَرسَکاسیْه= tarsakãsih ـ 1ـ فرمانبری، اطاعت، تبعیت 2ـ احترام 3ـ پرهیزکاری، تقوا
تَرسَکاسیها= tarsakãsihã ـ 1ـ از سر ترس، بیمناکانه 2ـ محترمانه 3ـ از روی اطاعت
تَرسَکای= tarsakãy ـ 1ـ ترسان، بیمناک 2ـ محترم، قابل احترام 3ـ در خور اطاعت، مطاع
تَرسناک= tarsnãk ترسناک، وحشتناک، رعب آور، دلهره انگیز
تَرسِنیتَن= tarsenitan ترسانیدن
تَرسیتَن= tarsitan ترسیدن
تَرسیدَن= tarsidan ترسیدن
تَرسیشْن= tarsishn ـ 1ـ ترسیدگی، ترس، وحشت، رعب، واهمه، بیم، دلهره 2ـ احترام
تَرسیْه= tarsih ـ 1ـ حالت ترس 2ـ خشک شدگی، خشکی
تْرَفت= traft مسروقه، مال دزدی
تَرَک= tarak تره، سبزی خوردنی
تَرَّک= tarrak تره، سبزی خوردنی
تِرَک= terak ـ 1ـ تاریک، تیره، ظلمانی 2ـ قله، چکاد، فراز، نوک کوه
تِرَک ایی البورز= tetak I alburz قله ـ چکاد ـ فراز ـ نوک کوه البرز
تَرکَرتَن= tarkartan تحقیر ـ بی حرمت کردن، پَست ـ خوار ـ ناچیز شمردن
تِرَگ= terag (= تِرَک)1ـ تاریک، تیره، ظلمانی 2ـ قله، چکاد، فراز، نوک کوه
تَرَّگ= tarrag (= تَرَّک) تره، سبزی خوردنی
تَرگ= targ کلاهخود، کلاه آهنی، کلاه ایمنی
تَرگَمان= targamãn مترجم
تَرگوم= targum ترجمه
تَرگوماک= targumãk مترجم
تَرگومان= targumãn ترجمه شده ی
تَرگومیک= targumik ترجمه شده
تَرگون= targun صلیب، به اضافه
تَرمانیْه= tarmãnih ـ 1ـ خودسری، تکبر، غرور، نخوت، خودپسندی 2ـ فساد، هرزگی، آلوده دامنی، اوباشی، الواطی 3ـ تحقیر
تَرمِنیتَن= tarmenitan ـ 1ـ متکبر ـ مغرور ـ خودسر ـ خیره سر بودن 2ـ حقیر ـ خوار ـ پست ـ ناچیز شمردن
تَرمِنیشْن= tarmenishn ـ 1ـ ترمنش، متکبر، مغرور، خودخواه، خیره سر 2ـ فاسد، فاسق، هرزه، عیاش، اوباش، الواط
تَرمِنیشْنیْه= tarmenishnih (= ترمانیه)
تَرَنَک= taranak ـ 1ـ تر و تازه، نوبر، لطیف، ظریف 2ـ جوان
تْروش= trush ترش
تَروف= taruf دزدی، سرقت، اختلاس
تَروفاک= tarufãk دزد، سارق
تْروفتار= truftãr دزد، سارق، غارتگر
تْروفتَک= truftak مسروقه، دزدیده شده
تْروفتَگ= truftag مسروقه، دزدیده شده
تْروفتَن= truftan دزدیدن، سرقت ـ اختلاس کردن
تَروفتَن= taruftan (= تْروفتَن)
تْروفتِنیتَن= truftenitan (= تْروفتَن)
تَروفیک= tarufik مسروقه، دزدیده شده
تَروک= taruk تر و تازه، جوان
تَرّوک= tarruk تُرد، نازک، لطیف، ظریف
تَروکمَت= tarukmat ـ 1ـ مغرور، متکبر 2ـ نام دیوی است
تَروگ= tarug (= تروک) تر و تازه، جوان
تَرومَت= tarumat (= تروکمَت)
تَرون= tarun تر و تازه، لطیف
تَروِن= tarven ـ 1ـ آزار، اذیت، صدمه، خسارت، توهین، تحقیر 2ـ پیروزی، فتح، غلبه
تَرونَک= tarunak آکری (= نوعی) سگ
تَروِنیتار= tarvenitãr ـ 1ـ آزار دهنده، اذیت کننده، آسیب ـ صدمه ـ خسارت زننده، زیان رساننده، توهین ـ تحقیر کننده 2ـ پیروز، غالب، فاتح
تَروِنیتَن= tarvenitan ـ 1ـ آزار دادن، اذیت کردن، آسیب ـ صدمه ـ خسارت زدن، زیان رساندن، توهین ـ تحقیر کردن 2ـ پیروز ـ غالب ـ فاتح شدن
تَروِنیدَن= tarvenidan (= تَروِنیتَن)
تَروِنیشْن= tarvenishn ـ 1ـ آزار، اذیت، آسیب، صدمه، خسارت، زیان، توهین، تحقیر 2ـ پیروزی، غلبه، فتح
تَروینیدار= tarvinidãr (= ترونیتار)
تَروِنیشنیْه= tarvenishnih ـ 1ـ آزار دهندگی، اذیت کنندگی، آسیب ـ صدمه ـ خسارت ـ زیان زنندگی، توهین ـ تحقیر کنندگی 2ـ پیروز ـ غالب ـ فاتح شدگیتَرهَک= tarhak نام یکی از ستارگان
تْریتَک= tritak نام کسی
تَریچ= tarich نام دیوی است
تَریست= tarist مقابل، معکوس، عکس
تْریشَک= trishak نام یکی از ستارگان آب چهره
تْریفتَکیْه= triftakih در حالت دزدی ـ سرقت
تَریگیْه= tarigih تری، خیسی، نمناکی، مرطوبی، رطوبتی
تَریْه= tarih ـ 1ـ برتری، علو 2ـ تحقیر، خواری، پستی 3ـ تری، تازگی
تَریها= tarihã خیسی، نمناکی، مرطوبی
تَریهومَند= tarihumand ـ 1ـ متکبر، مغرور، برتری جو 2ـ لایق تحقیر 3ـ خیس، نمناک، مرطوب
تِز= tez ـ 1ـ تیز، بران 2ـ صدای زیر 3ـ تند، سریع
تَز= taz (ریشه تَختن) جریان، زندگی، حیات
تَزاک= tazãk جاری، روان، درجریان
تَزاگ= tazãg (= تَزاک)
تِزدَندان= tezdandãn تیز دندان
تِزرَویشْن= tezravishn سریع، چالاک
تِززیویشنیْه= tez zivishnih زندگی فعال ـ پر تلاش
تِزسوچاک= tezsuchãk شعله ور، مشتعل، سوزان
تَزِن= tazen تازش، حمله، هجوم، آفند، یورش، تک
تَزیت= tazit جاری ـ روان شد، به حرکت درآمد
تَزیتَن= tazitan جاری ـ روان شدن، به حرکت درآمدن
تَزید= tazid (= تَزیت)
تَزیدَن= tazidan (= تَزیتَن)
تَزیشْن= tazishn تازش، حمله، آفند، تک، عملیات، هجوم، حرکت، جریان
تَزیشْنیْه= tazishnih تازشی، آفندی، عملیاتی، حرکتی، جریانی، حمله ای
تِزیْه= tezih ـ 1ـ تیزی، برندگی2ـ سرعت، شتاب
تِژ= tež (= تِز) 1ـ تیز، بران 2ـ صدای زیر 3ـ تند، سریع
تَسوم= tasom ربع، یک چهارم
تَسی= tasi لباس، پیراهن
تَشت= tasht تَشت، لگن
تشت ایی زوربَران= tasht i zurbarãn تشتی که آب مقدس زور در آن جای دارد
تَشکَنَک= tashkanak زیرپوش، زیر پیراهن
تَشکَنَگ= tashkanag (= تَشکَنَک)
تَشکوک= tashkuk پیراهن ـ لباس مقدس، سدره
تِغ= teq ـ 1ـ تیغ، درخشش، نور، تابندگی، روشنایی (مانند تیغ آفتاب) 2ـ تیغ، شمشیر، برنده
تَفت= taft تفت، گرم، سوزان
تَفتَن= taftan تافته ـ تفتیده ـ گرم ـ گداخته ـ سوزان ـ سرخ شدن
تَفتیک= taftik تافته، تفتیده ـ گرم ـ گداخته ـ سوزان ـ سرخ شده، ملتهب
تَفتیگ= taftig (= تَفتیک)
تَک= tak ـ 1ـ شتاب، سرعت، آفند، حمله، هجوم 2ـ تنها، واحد 3ـ نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی، قهرمان، پهلوان
تَک زمان= takzamãn لحظه، آن
تَکسیلا= taksilã نام باستانی شهری در رَپیت (= جنوب) پاکستان کنونی
تَک کَرتَن اَپَر= tak kartan apar حمله ـ آفند کردن، هجوم آوردن
تَک کردن اَبَر= tak kardan abar حمله ـ تازش ـ تک ـ آفند کردن، هجوم بردن
تَکَل= takal (لری: کَل) قوچ، بز یا گوسفند نر شاخدار
تَکِنِروک= takeneruk نام چِشنی (= نوعی) ماهی بسیار تخم
تَکوک= takuk لیوان، جام، ظرف
تَکیک= takik ـ 1ـ سریع 2ـ دلیر، توانا، نیرومند، قوی
تَکیک اومَند= takikumand ـ 1ـ سریع 2ـ دلیر، توانا، نیرومند، قوی
تَکیکیْه= takikih ـ 1ـ سرعت، شتاب 2ـ دلیری، نیرومندی، توانایی، قدرت، قوت
تَگ= tag ـ 1ـ شتاب، سرعت، آفند، حمله، هجوم 2ـ تنها، واحد 3ـ نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی، قهرمان، پهلوان 4ـ خرم، خوش
تَگدیلیْه= tagdilih تک دل، شجاع، پر جرأت
تَگَرگ= tagarg تگرگ
تَگ کردن اَبَر= tag kardan abar حمله ـ تازش ـ تک ـ آفند کردن، هجوم بردن
تَگیک= tagik چابک، دلیر، شجاع، قوی
تَگیکیْه= tagihkih سرعت، قدرت
تَگیگ= tagig چابک، دلیر، شجاع، قوی
تَگیگیْه= tagihgih سرعت، قدرت
تَگیْه= tagih دلیری، شجاعت، سرعت، قدرت
تَگیها= tagihã ـ 1ـ دلیرانه، شجاعانه 2ـ با شتاب ـ سرعت
تَلَک= talak تله، دام
تَلَگ = talag (= تَلَک) تله، دام
تَلَکچین = talakchin تله چین، دام گستر، صیاد، شکارچی
تَلَگچین = talagchin (= تَلَکچین)
تَم= tam تاریکی، ظلمت
تَم اَخو= tam axv دارای طبیعت ـ ماهیت تاریک
تَم اَخوان= tam axvãn جهان تاریکی
تِمار= temãr تیمار، مراقبت، مواظبت، پرستاری
تَم اَرزانیک= tamarzãnik دوزخی، جهنمی
تَمبور= tambur ـ 1ـ تنبور، ساز دوتار 2ـ عود
تَمبور سْرای= tambursrãy تنبور سرا، مطربخانه، کاباره
تَمبورَک= tamburak تنبوره
تَمبورَگ= tamburag تنبوره
تَمبوری مَس= tamburimas تنبور بزرگ
تَم توخمَک= tam tuxmak از نژاد اهریمن
تُم تومَکان= tom tumakãn از نژاد ـ تبار ـ تخمه ـ نسل تاریکان
تُم تومَگان= tom tumagãn (= تُم تومکان)
تَم زَهاک= tam zahãk از نژاد زهاک
تَمَک= tamak تاریک
تِمِمام= tememãm خودش
تِمِمان= tememãn این، آن، همین، او
تَمیک= tamik تاریک
تَمیکان= tamikãn آسیکان (= موجودات) جهان اهریمنی
تَن= tan ـ 1ـ تن، اندام، پیکر، بدن. گاهی که شاهان ساسانی می خواستند به کسی نامی ببخشند، نام خود را به این واژه می افزودند و به آن کس می دادند. مانند تَن هرمز (دست راست هرمز) 2ـ شخص، فرد 3ـ حجم 4ـ آتشگاه، آتشدان، منقل، جای آتش 5 ـ ریشه زمان فیگاف (= حال) از نیدان (= مصدر) تَتَن
تَنِ= tane تنها
تَناپوهْل= tanãpuhl گناه کبیره
تَناپوهْر= tanãpuhr گناهی که ویپاک (= مانع) ایسیای (= عبور) گناهکار از پل چینوت می شود
تَناپوهْرَک= tanãpuhrak کسی که کَنواک (= مرتکب) گناه تناپور شده است
تَناجوَر= tanãjvar گناهی که نمی گذارد مانو mãnu (= انسان) از پل چینوت در رستاخیز بگذرد
تَناوَک= tanãvak سرنگون، واژگون، معلق
تَن ایی پَسین= tan i pasin قالب مثالی، جسم برزخی، کِهرِپی (= بدن) که در یوتان (= قیامت) برانگیخته می شود
تَنبان= tanbãn غلط، اشتباه، ناصحیح، نادرست
تَنبَر= tanbar بدن، جسم، هیکل، اندام، تن
تَنبْرِه= tanbreh تناسب ـ زیبایی اندام
تَنبور= tanbur تنبور، دوتار
تَنبورتار= tanburtãr باردار، آبستن، حامله
تَنبورَک= tanburak تنبور، دوتار
تَن بَهر= tanbahr تناسب ـ زیبایی اندام، وضعیت جسمی
تَن پانَک= tanpãnak نگهبان ـ محافظ تن، بادی گارد، فدایی
تَن پَت فْرَمان= tanpat framãn تن به فرمان، یکی از نام های سروش
تَن پَسین= tanpasin تنی که روز رستاخیز از خاک بر می خیزد
تَن پیروچگَریْه= tanpiruchgarih پیروزی مادی
تَن توخمَک= tantuxmak شیره ـ عصاره گیاه
تَن توهمَگ= tantuhmag (= تَن توخمَک)
تَن جامَک= tanjãmak لباس، جامه، تنجامه، رخت، پوشاک
تَن چینَکیْه= tanchinakih وسواسی، نگهداری افراطی از تن
تَند= tand سست، ضعیف، بی حال، افسرده
تَندروست= tandrust تندرست، سالم، سلامت
تَندروستیْه= tandrustih تندرستی، سلامتی، صحت
تَندروست رَویشنیْه= tandrustih تندرستی ـ سلامتی ـ صحت همیشگی، سلامتی دائمی
تَندیْه= tand ـ 1ـ سستی، ضعف، بی حالی، افسردگی 2ـ پدیدار شدن برگ روی شاخه، رویش، غنچه درآوردن
تَنسَر= tansar نام هیربدی که در گردآوری اوستا به اردشیر بنیانگذار ساسانیان کمک نمود (پارسی باستان)
تَن فْرَمان= tan framãn حریص، پیرو هوای نفس، پیرو فرمان های تن، پیرو نفس اماره
تَنکامَکیْه= tankãmakih تنکامگی، هوسبازی، شهوترانی
تَنکَرت= tankart جسمانی، مادی، بدنی
تَنکَرتار= tankartãr تنساز، آفریننده ـ خالق ماده ـ جسم
تَنکَرتَکیْه= tankartakih جسمانی ـ مادی ـ بدنی بودن
تَنکَرتیک= tankartik جسمانی ـ مادی ـ بدنی بودن
تَنکَرتیْه= tankartih جسمانی ـ مادی ـ بدنی بودن
تَنکَرتیها= tankartihã به صورت جسمانی ـ مادی ـ بدنی
تَنگ= tang تنگ، فشرده، ضیق
تَنگ آپیْه= tang ãpih تنگ آبی، خشکسالی
تَنگیْه= tangih تنگی، سختی، بلا، بدبختی، فقر، فلاکت
تَنمَسای= tanmasãy به اندازه یک تن
تَنَند= tanand عنکبوت، کارتَنه
تَنوتَن= tanutan ـ 1ـ خودداری ـ پرهیز ـ اجتناب ـ مضایقه کردن 2ـ تنیدن، بافتن
تَنور= tanur تنور
تَن وَزدوَریْه= tanvazdvarih نیروی تن، قوت ـ قدرت بدن
تَنوک= tanuk ـ 1ـ تُنُک، باریک، ظریف 2ـ کم، اندک، اقل، نادر
تَنومَند= tanumand تنومند، دارای تن، جسمانی
تَنومَندیْه= tanumandih تنومندی، جسمانیت
تَن ویمِختَن= tan vimextan آمیزش جنسی، همبستری، همخوابگی، مقاربت، جماع، سکس
تَنها= tanhã شخصاً، به تنهایی
تَنیپَسین= tanipasin تنی که روز رستاخیز از خاک بر می خیزد
تَنیتَن= tanitan تنیدن، بافتن
تَنیشْن= tanishn تَنِش
تَنیک= tanik تنی، جسمی، بدنی، مادی
تَنیگ= tanig تنی، جسمی، بدنی، مادی
تَنیکَرتیک= tanikartik تنی، جسمی، بدنی، مادی
تَنیگَردیک= tanigardik (= تَنیکَرتیک)
تَنیگَردیگ= tanigardig (= تَنیگَردیک)
تَنیها= tanihã شخصاً، به تنهایی
تو= to تو اوپاد (= ضمیر) دوم یانس (= شخص)
تو ایچ= to ich تو نیز، تو هم
توپ= tup تا، لایه، طاقه، توپ پارچه
توپا= topã جامه، رخت، لباس
توپانی= topãni مُهر، علامت
توپاه= topãh سیب (واژه ی تُفاح در عربی از همین واژه است)
تَوپَک= tavpak (= تَوَّک)
توتا= totã تن، پیکر، بدن، جسم
توت بون= tut bun درخت توت
توج= tuj تورج برادر ایرج پسر فریدون
توجاوَند= tujãvand از تبار تورج برادر ایرج
توجیتَن= tujitan کفاره ـ تاوان دادن، جبران ـ تلافی ـ توبه کردن
توجیشن= tujishn توبه،کفاره، جبران، تلافی
توجیشنومَند= tujishnumand نادم، تواب
توجیشنومَندیْه= tujishnumandih نادمی، توابی
توجیشنیْه= tujishnih ندامت
توچاپ= tuchãp نام پادشاهی بوده است
توختار= tuxtãr ـ 1ـ ادا کننده، بجا آورنده، کفاره دهنده، متعهد، وفاکننده 2ـ جستجوگر، کاوشگر، پژوهشگر، محقق 3ـ کاسب 4ـ غفور، بخشنده، باگذشت، رحیم
توختَن= tuxtan ـ 1ـ ادا کردن، بجا آوردن، کفاره دادن، وفا کردن 2ـ جستجو ـ کاوش ـ پژوهش ـ تحقیق ـ تفحص کردن 3ـ به دست آوردن، کسب ـ اخذ ـ حاصل کردن 4ـ بخشودن، عفو ـ گذشت کردن
توختیشْن= tuxtishn کفاره، دیه
توخشا= toxshã (نگاه کنید به: تُخشا)
توخْشاک = tuxshãk کوشا، فعال، کنشگر
توخْشاکِنیتَن= tuxshãkenitan کوشا ـ فعال ـ کنشگر بودن
توخْشاکیْه= tuxshãkih فعالیت، کوشایی، کنشگری
توخْشاکیها= tuxshãkihã فعالانه، کنشگرانه
توخْشاگ= tuxshãg (= توخشاک)
توخْشاگیْه= tuxshãgih (= توخشاکیه)
توخْشاگیها tuxshãkihã (= توخشاکیها) فعالانه، کنشگرانه
توخْشای= tuxshãy اثر، رد
توخْشْن= tuxshn نیرو، توان، توانایی، قدرت، استطاعت، اقتدار
توخشِنیتار= tuxshenitãr فعال، کوشا، کنشگر
توخشیتار= tuxshitãr فعال، کوشا، کنشگر
توخشیتَن= tuxshitan سعی ـ تلاش ـ کوشش ـ فعالیت کردن
توخشیدار= tuxshidãr فعال، کوشا، کنشگر
توخشیدَن= tuxshidan (= توخشیتَن)
توخشیشْن= tuxshishn کوشش، فعالیت، سعی
توخشیْه= tuxshih کوشش، فعالیت، سعی
توخْم= tuxm تخم، بذر، نطفه، اسپرم، ژن
توخْمَک= tuxmak تخمک، بذر، نطفه، اسپرم، ژن، اصل، بنیاد
توخْمَک سْرَو= tuxmak srav شجره ـ نسب نامه
توخْمَکیْه= tuxmakih منشأ
تور= tur ـ 1ـ تور 2ـ تورانی
توران= turãn (= توگْران) نام سرزمینی در خاور ایران
تورت روت= turt rut نام رودخای که آن را کور نیز گویند و در نزدیکی تخت جمشید است
تَوَرزَت= tavarzat (= تَبَرزَد) 1ـ قند سپید 2ـ بلور نمک خوراکی 3ـ آکری (= نوعی) انگور در آذربایجان که دانه هایش سفت است 4ـ گیاه صبر زرد
تورشَتر= turshatr توران شهر، کشور توران
تورَک= turak ـ 1ـ توره، شغال 2ـ نام نیای افراسیاب
تورک= turk ترک
تورکان= turkãn ترکان
تورَک خاکان= turak xãkãn نام خاقان چین
تورکیستان= turkistãn ترکستان
تورَگ= turag (= تورَک)
تورمَت روت= turmat rut ترمذ رود، نام رودخانه ی ترمذ در ازبکستان
توروک= turuk توله، بچه سگ
تورون= torun انگور
تَوریز= tawriz نام دیوی است
توریز= turiz نام دیوی است
توریچ= turich (= توریز)
توریست= turist سراسر، سرتاسر، به طور کامل
توریم= turim چهار
توز= tuz نام پوست درخت خدنگ که در گذشته به جای کاغذ بر روی آن می نوشتند
توزیشْن= tuzishn کفاره دادن، ادای قرض، وفای به عهد
توژِنیتَک= tuženitak تواب، توبه کننده، کفاره دهنده
توس= tus ـ 1ـ نام یکی از پهلوان شاهنامه 2ـ شهری نزدیک مشهد 3ـ نام کوهی که بر فراز آن دریاچه ای به نام سوبَر هست
توسَر= tusar (= تَنسَر) نام هیربدی که در گردآوری بخش های پراکنده ی اوستا به اردشیر بنیانگذار ساسانیان کمک نمود
توس شَتر= tus shatr شهر توس
توسَک= tusak سرفه، تنگی نفس
توشْت= tusht ـ 1ـ ساکت، آرام 2ـ سفت، سخت، محکم
توشَک= tushak توشه، آذوقه
توشَگ= tushag (= توشَک)
توشْن= tushn (اوستایی: توشنَ) ساکت، آرام
توشیت= tushit ساکت، آرام
توف= tuf ـ 1ـ لایه، قشر 2ـ تف، آب دهان
توک= tuk تاه، لا، لایه، قشر
تَوَّک= tavvak نام شهری در استان پارس که تَوَّج و تَوَز هم خوانده شده؛ ویرانه های این شهر باستانی در بیابان های باختر پارس، نزدیک گناوه، بر سر راه شیراز ـ گناوه است؛ ویرانه های این شهر در دهستان زیرراه، نزدیک رود شاپور، کنار آبادی های زیرراه (نزدیک 21 کیلومتری اودیژ (= شمال) شهر برازجان)، سعدآباد (پانزده کیلومتری اودیژ دَئوشی (= غربی) شهر برازجان و اردشیرآباد (نوزده کیلومتری اودیژ دَئوشی شهر برازجان) پیدا شده است.
توگ= tug ـ 1ـ دود، دخانیات 2ـ حساب
توگیْه= tugih تسویه حساب
توم= tom ـ 1ـ پسوندی که پِسَن (صفت) اَپَر (= عالی) می سازد 2ـ تخم، نژاد، نسل، نطفه، بذر 3ـ تاریکی، ظلمت
توماسپ= tumãsp توماسپ، تهماسپ
توماک= tumãk ـ 1ـ بذرپاش 2ـ تاریک کننده
تومبَک= tumbak تمبک، طبل
تومبَگ= tumbag تمبک، طبل
تومیک= tumik تاریک
تون= tun ـ 1ـ تن، بدن، جسم 2ـ کوره، تنور (لری: تیون)
تونا= tunã ـ 1ـ کامل، تمام، تکمیل 2ـ گاو
تونجیتار= tonjitãr تنبیه کننده
تونجیتَن= tonjitan تنبیه کردن
تونجیشْن= tonjishn تنبیه
تونجیشنیْه= tonjishnih تنبیه کردن
توند= tund تند، تیز، سریع
توندیْه= tundih تندی، تیزی، سرعت
تون فَرمان= tunfarmãn نفس مطمئنه، تنی که به فرمان است، بدن تابع
تونوک= tunuk ظریف، لطیف، نازک
توو= tov قسمت، بخش
تووان= tuvãn توان، نیرو، توانایی، قدرت، استطاعت، امکان
ــ اَندَر تووان= andar tuvãn قادر، توانا، مستطیع، دارای موقعیت، صاحب مقام
تووان اَفزاریْه= tuvãn afzãrih قدرت ابزاری، نیرویی که با ابزار به دست آید، وسایل ـ امکانات قدرت داشتن
توواناک= tuvãnãk توانا، مقتدر، قوی، مستطیع
توواناگ= tuvãnãg (= توواناک)
تووان پاتیخشاهیْه= tuvãn pãtixshãhih پادشاهی با اقتدار
تووان خْواهیشنیْه= tuvãn xvãhishnih اصرار زیاد، خواهش تا حد توانایی
تووان سامانیها= tuvãn sãmãnihã به اندازه ی توانایی، تا حد امکان
تووانکَر= tuvãnkar توانا، مقتدر، قوی، مستطیع
تووانکَریْه= tuvãnkarih توانگری، اقتدار، قدرت، استطاعت
تووانَکیْه= tuvãnakih توانایی، استطاعت، غنا، ثروت، قدرت داشتن، اقتدار
تووانگَر= tuvãngar توانگر، مستطیع، غنی
تووانگَریْه= tuvãngarih توانگری، استطاعت، غنا، اقتدار
تووان هِر= tuvãnher غنی، ثروتمند، پولدار، مستطیع
تووانیتَن= tuvãnitan قدرت ـ نیرو دادن، تقویت کردن
تووانیست= tuvãnsit توانست، قدرت ـ امکان داشت، قادر ـ توانا بود
تووانیستَن= tuvãnsitan توانستن، قدرت ـ امکان داشتن، قادر ـ توانا بودن
تووانیک= tuvãnik ـ 1ـ غنی شده، مستطیع 2ـ ممکن
تووانیکیْه= tuvãnikih در حالت توانایی، با وجود امکان
تووانیگ= tuvãnig (= تووانیک)
تووانیگیْه= tuvãnigih (= تووانیکیه)
تووانیْه= tuvãnih توانایی، استطاعت، قدرت، امکان
توهْم= tuhm تخم، نسل، نژاد، بذر
توهْمَک= tuhmak تخمه، نطفه، ژن، اسپرم، نسب، نژاد
توهْمَگ= tuhmag (= توهمَک)
توهیک= tuhik تهی، خالی
توهیکیْه= tuhikih خالی ـ تهی بودن، خلاء
توهیگ= tuhig تهی، خالی
توهیگیْه= tuhigih خالی ـ تهی بودن، خلاء
تَویْه= tavih (اوستایی: تِویشی) توانایی، نیرو، قدرت، انرژی
تَه= tah ته، انتها
تِه= teh ـ 1ـ لبه، تیزی، تیغه، نوک 2ـ تَه، گودی، عمق، زیر، تحت 3ـ روشنایی ـ نور ـ تیغ آفتاب، فروغ
تِهَک= tehak تیغه، لبه
تَهل= tahl تلخ
تَهم= tahm ـ 1ـ نیرو، توان، انرژی، قدرت، اقتدار. گاهی شاهان ساسانی که می خواستند به کسی نامی ببخشند، نام خود را به این واژه می افزودند و به آن کس می دادند. مانند تَهم شاپور (نیروی شاپور) 2ـ نیرومند، قوی، پرقدرت
تَهماسپان= tahmãspãn پسر تهماسب
تَهمَک= tahmak (= تهم)
تَهمورَپ= tahmurap تهمورس، نام کسی
تَهموریت= tahmurit تهمورس، نام کسی
تَهیک= tahik تهی، خالی
تْیَ= tya که (پارسی باستان)
تَی= tay تَه، زیر، تحت
تیائیّ دَرَیَ هیا= tyãiy daraya hyã ایونی ionie سرزمین های یونان باستان در آسیای صغیر در کناره های دریای سیاه (پارسی باستان)
تیبا= tibã آهو
تیتَر= titar قرقاول
تیتَک= titak (= تِتَک) شبکیه ـ مردمک چشم
تیدَگ= tidag (= تیتَک)
تیر= tir ـ 1ـ نام ستاره ی شعرای یمانی، سیروس، عطارد 2ـ فرشته ی باران 3ـ چهارمین ماه سال 4ـ تیر چوبی
تیرداد= tirdãd برادر ارشَک بنیانگذار اشکانیان
تیرَک= tirak نام رشته کوهی است
تیرَک ایی هَربوز= tirak i harbuz رشته کوه البرز
تیرماهَک= tirmãhak از تیر ماه، آپتیک (= مربوط) به تیر ماه
تیس= tis چیز، کار
تیسافِرن= tisãfern نام یکی از فرمانروایان داریوش دوم در آسیای صغیر (پارسی باستان)
تیسفون= tisfun تیسفون (شهر)
تیسیز= tisiz به هیچ وجه، اصلا، ابدا، امکان ندارد
تْیَشام= tyashãm که به آنان، که به آنها؛ تْیَ (که)+ شام (شان؛ اوپادِ (= ضمیر) اَبرینِ (= متصل) کُنیکی (= مفعولی) چیوان (= جمع) (پارسی باستان)
تیشت= tisht تَشت، لگن، لانجی
تیشتَر= tishtar (اوستایی: تیشتْرْیَ) 1ـ نام ایزد باران 2ـ نام ستاره ی تیر (عطارد)
تیشتَک= tishtak تشت کوچک
تیشَک= tishak تیشه
تیشْن= tishn تشنگی، نام دیو خشکسالی
تیشْن دْروج= tishn druj دیو خشکسالی
تیشْنَک= tishnak تشنه
تیشْنَکیْه= tishnakih تشنگی
تیشْنَگ= tishnag تشنه
تیشْنَگیْه= tishnagih تشنگی
تیشنیْه= tishnih در حالت تشنگی
تیک= tik تیغ، سلاح تیز
تیگ= tig دیگ
تیگر= tigr ـ 1ـ تیر 2ـ تیز، بران
تیگرا= tigrã (= تیگر) (پارسی باستان)
تیگراهی= tigrãhi تیر رس، هدف
تیگرایاپ= tigrãyãp تیریاب، تیر رس، هدف
تیگرَخودا= tigra xudã (= سکاتیگرخودا)
تیمار= timãr تیمار، پرستاری، مراقبت، مواظبت
تین= tin انجیر (این واژه در قرآن هم به کار رفته)
تینا= tinã گِل (واژه ی طین در عربی از همین واژه است)
تیهوک= tihuk پرنده ای از راسته ی کبک ها که کمی از کبک شونیک (= معمولی) کوچک تر است؛ ولی گوشتش خوشمزه تر از آن می باشد
تیهوگ= tihug (= تیهوک)
تیهیک= tihik تهی، خالی
تی یَ= tiya آنکه (پارسی باستان)


«ث»


ثاتی= sãti (اوستایی: ساستی؛ سنسکریت: سَنستی) می گوید (پارسی باستان)
ثاتَگوش= satagush پنجاب (شهری در پاکستان) (پارسی باستان)
ثورَواهَرَ= suravãhara نام اردیبهشت در سالنمای هخامنشی (پارسی باستان)
ثوخْرَ= suxra نام پدر هوتانَ
ثَهْیا= sahyã خوانده، نامیده (پارسی باستان)
ثَهْیامَهْی= sahyãmahy خوانده ـ نامیده می شویم (پارسی باستان)
ــ وَیَم هَخامَنیشییا ثَهْیامَهْی= vayam haxãmanishiyã sahyãmahy ما هخامنشی خوانده (یا نامیده) می شویم (پارسی باستان)


«ج»


جِ= je فاحشه، روسپی، جنده، بدکاره، هرجایی، هرزه، اهل حال
جَئیا= jaayã رگ، عصب
جائِتوگونَتَن= jãetugunatan آوردن
جائِتوگونَم= jãetugunam آوردم، می آورم
جائِتوگونید= jãetugunid آورد، می آورد
جات= jãt قسمت، سهم
جاتون= jãtun ایزد، اهورا مزدا، خداوند، آفریدگار، دادار، الله، رب
جاتونَتَن= jãtunatan آمدن، رسیدن
جاتونََم= jãtunam آمدم، می آیم، رسیدم، می رسم
جاتونید= jãtunatan آمد، می آید، رسید، می رسد
جاتونیشنیْه= jãtunishnih آمدن، تشریف آوردن
جاتیبونَتَن= jãtibunatan نشستن
جاتیبونَست= jãtibunast نشسته، منهدم، ویران، خراب
جاتیبونََم= jãtibunam نشستم، می نشینم
جاتیبونید= jãtibunatan نشست، می نشیند
جاخون= jãxun رشد، نمو، توسعه
جاخونَتَن= jãxunatan ـ 1ـ ریستَن، رشد ـ نمو کردن، توسعه یافتن 2ـ ریختن، واژگون ـ سرنگون کردن
جاخونَم= jãxunam ـ 1ـ رشد ـ نمو می کنم، بزرگ می شوم 2ـ ریختم، می ریزم، واژگون ـ سرنگون کردم یا می کنم
جاخونید= jãxunid ـ 1ـ رشد ـ نمو کرد یا می کند، بزرگ شد یا می شود 2ـ ریخت، می ریزد، سرنگون ـ واژگون کرد یا می کند
جاد= jãd (= جات) قسمت، سهم
جادْرون= jãdrun برداشت، درو، استحصال
جادْرونَتَن= jãdrunatan چیدن، استحصال کردن، برداشت محصول کردن
جادْرونَم= jãdrunam چیدم، می چینم، استحصال کردم یا می کنم، برداشت محصول کردم یا می کنم
جادْرونید= jãdrunid چید، می چیند، استحصال کرد یا می کند، برداشت محصول کرد یا می کند
جادوک= jãduk (اوستایی: یاتو) جادو، سحر
جادوکیْه= jãdukih جادوگری، ساحری
جادوگ= jãduk جادو، سحر
جادوگیْه= jãdugih جادوگری، ساحری
جار= jãr وقت، موقع، زمان، هنگام
جاسونَتَن= jãsunatan داشتن
جاسونَم= jãsunam داشتم، دارم
جاسونید= jãsunid داشت، دارد
جاک= jãk آن، او
جاکْترونَتَن= jãktrunatan زدن
جاکْترونَم= jãktrunam زدم، می زنم
جاکْترونید= jãktrunid زد، می زند
جاکْرون= jãkrun ضربه
جاکْرونَتَن= jãkrunatan کوفتن، کوبیدن
جاکْرونَم= jãkrunam کوفتم، می کوبم
جاکْرونید= jãkrunid کوفت، کوبید، می کوبد
جام= jãm (اوستایی: یامَ) جام، ظرف، پیاله، لیوان
جاماسپ= jãmãsp نام دو تن از سرشناسان در ایران باستان: 1ـ داماد زرتشت 2ـ برادر غَباد شاه ساسانی
جاماسپ آسانا= jãmãsp ãsãnã (= اندرز هوسرو کوادان)
جاماسپ نامَک= jãmãsp nãmak جاماسپ نامه. پیراپی (= کتابی) است با 5000 واژه و با یک بخش تارادیک (= نسبتاً) گوکانیک (= مفصل) و چند بخش کوتاه و گَژگومَند (= شامل) پرسش های گشتاسپ از جاماسپ در باره ی آینده ی دین زرتشتی است. این پیراپ زبانی اَفشاکانه (= شاعرانه) دارد؛ ولی اَفش (= شعر) نیست؛ ویتَر (= احتمال) دارد تَرگوم (= ترجمه) یا نگارشی یاژیک (= منثور) از یک دیپ (= متن) سارگیت (= منظوم) پیژوبی (= قدیمی) تری باشد. دیپ پازند و ترگوم پارسی جاماسپ نامه در دست است.
جاماسپ نامَگ= jãmãsp nãmag (= جاماسپ نامَک)
جامَک= jãmak ـ 1ـ جامه، رخت، لباس 2ـ بُتری، لیوان، ظرف، تُنگ
جامَک جامَک = jãmak jãmak لباس های گوناگون
جامَگ= jãmag (= جامَک)
جامَگ جامَگ = jãmag jãmag (= جامَک جامَک)
جاملِلون= jãmlelun ـ 1ـ ضربه 2ـ گفتار، سخن، حرف، صحبت، اظهار، بیان
جاملِلونَتَن= jãmlelunatan ـ 1ـ کوبیدن، کوفتن 2ـ گفتن، حرف زدن، صحبت کردن
جاملِلونَم= jãmlelunam ـ 1ـ کوبیدم، می کوبم 2ـ گفتم، می گویم، حرف زدم یا می زنم، صحبت کردم یا می کنم
جاملِلونید= jãmlelunid ـ 1ـ کوبید، می کوبد 2ـ گفت، می گوید، حرف زد یا می زند، صحبت کرد یا می کند
جامنون= jãmnun گفتار، سخن، حرف، صحبت، بیان، اظهار
جامنونَتَن= jãmnunatan گفتن، حرف زدن، اظهار ـ بیان داشتن
جامنونَم= jãmnunam گفتم، می گویم، حرف زدم یا می زنم، اظهار ـ بیان داشتم یا می دارم
جامنونید= jãmnunid گفت، می گوید، حرف زد یا می زند، اظهار ـ بیان داشت یا می دارد
جامِنیتَن= jãmenitan هدایت ـ راهنمایی ـ رهبری ـ امامت کردن
جامیتون= jãmitun مرگ، فوت، رحلت
جامیتونَتَن= jãmitunatan مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن
جامیتونَم= jãmitunam می میرم، درگذرم، فوت ـ رحلت کنم
جامیتونید= jãmitunid مرد، می میرد، درگذشت، فوت ـ رحلت کرد یا می کند
جان= jãn (= گیان) جان، روح
جان اپََسپار= jãn apaspãr جان نثار، فدایی، پیشمرگ
جان بِ شَویشنیْه= jãn be ahavishnih جان از تن رفتن، مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن
جان اپََسپارَگیها= jãn apaspãragihã جان نثارانه، فداکارانه، پیشمرگانه
جانداریشْن= jãnadãrishn جاندار، موجود زنده
جان فْراخْوِنیتار= jãn frãxvenitãr فراخ کننده ی جان، دلگرمی ـ روحیه ـ نشاط بخش
جانَکان= jãnakãn گور، آرامگاه، قبرستان
جانَوَر= jãnavar جانور
جانوَر= jãnvar جانور
جانوِر= jãnver موجود زنده، جاندار
جانوک= jãnuk زانو
جانومَند= jãnumand جاندار، موجود زنده
جانون= jãnun وجود
جانونَتَن= jãnunatan بودن، هستن، وجود داشتن
جانونَد= jãnunad باید باشد
جانونَم= jãnunam هستم، می باشم
جانونید= jãnunid هست، می باشد، وجود دارد
جانهَنج= jãnhanj عزرائیل، گیرنده ی جان
جانیک= jãnik جانی، مربوط به جان، از جان
جانیک داشتار= jãnik dãshtãr نگهدارنده ـ حافظ جان
جانیْه= jãnih در قید حیات ـ زنده بودن، بقا داشتن
جاوِدانَک= jãvedãnak جاودانه، ابدی
جاوِدانَگ= jãvedãnag جاودانه، ابدی
جاوَر= jãvar دفعه، بار
جاوَری= jãvari یک دفعه، یکباره
جاویت= Jãvit جاوید، ابدی
جاویتان= jãvitãn جاویدان، همیشگی، ابدی. گاهی شاهان ساسانی که می خواستند به کسی نامی ببخشند، نام خود را به این واژه می افزودند و به آن کس می دادند. مانند جاویتان هوسرو (همیشه با خسرو)
جاوید= Jãvid جاوید، ابدی
جاویدان= jãvidãn (= جاویتان)
جاییشْن= jãyishn ـ 1ـ تفأل، فال 2ـ تقدیر، سرنوشت 3ـ بخت، اقبال، شانس
جُبال= jobãl معزول، خلع مالکیت شده، خلع ید شده
جِبون= jebun هیراسباب، دارایی، ثروت، مال، زاد، توشه
جَتَک= jatak ـ 1ـ تفأل، فالگیری، پیشگویی 2ـ شکل، فرم، صورت 3ـ خاصیت 4ـ سبب، مورد
جَتَک گو= jatak gu وکیل، نماینده
جَتَک ویهریْه= jatak vihrih تغییر، دگرگونی
جَتَکیْه= jatakih وکالت، نمایندگی
جَداریْه= jadãrih نگهداری، حفاظت، محافظت، پاسداری
جَدَگ= jadag (= جَتَک)
جَدَگ گو= jadag gu (= جَتَک گو)
جَدَگ ویهریْه= jadag vihrih تغییر، دگرگونی
جَدَگیْه= jadagih (= جَتَکیه)
جِدمان= jedmãn ـ 1ـ پیشانی، جبهه، جبین 2ـ تقدیر، سرنوشت، قضا و قدر 3ـ لطف ـ محبت ـ عنایت کردن
جَدیشْن= jadishn خاصیت، عَرَض
جَدیشْنیک= jadishnik عَرَضی، غیر اصلی
جَدیشْنیگ= jadishnig عَرَضی، غیر اصلی
جُذدیودات= jozdivdãt وَندیداد (قوانین ضد دیو)
جِرِرا= jererã سنگ
جُسبون= josbun قیام
جُسبونَتَن= josbunatan ایستادن، قیام کردن
جُسبونَم= josbunam ایستادم، می ایستم، قیام کردم یا می کنم
جُسبونید= josbunid ایستاد، می ایستد، قیام کرد یا می کند
جَستَک= jastak ـ 1ـ برجسته، نمایان، واضح، هویدا 2ـ جسته، گریخته، نجات یافته
جَستَن= jastan ـ 1ـ جستن، جهیدن، جهش کردن 2ـ کار اَمَنت (= غیر عمد) 3ـ پدیدار ـ نمایان ـ آشکار ـ پیدا ـ ظاهر ـ هویدا ـ معلوم شدن 4ـ اتفاق افتادن، روی دادن
جُستَن= jostan جُستَن، پیدا کردن
جَستیشْن= jastishn (= جَهیشن) 1ـ جهش، جست و خیز، پرتاب 2ـ سرنوشت، تقدیر 3ـ شانس، اقبال، بخت
جَستیها= jastihã ـ 1ـ جهشی 2ـ به طور نمایان ـ آشکار 3ـ به طور اتفاقی
جَسک= jask بیماری
جَشن= jashn جشن، عید
جَشنزار= jashnzãr موسم جشن، وقت عید
جَغ= jaq نام درختی است که چوب آن مانند آبنوس سیاه است
جِکتیبون= jektibun نگارش، تحریر
جِکتیبونِستَن= jektibunestan نوشتن، تحریر کردن، به رشته ی تحریر درآوردن
جِکتیبونَم= jektibunam نوشتم، می نویسم، تحریر کردم یا می کنم، به رشته ی تحریر درآوردم یا در می آورم
جِکتیبونید= jektibunid نوشت، می نویسد، تحریر کرد یا می کند، به رشته ی تحریر درآورد یا در می آورد
جِکنِمون= jeknemun قیام
جِکنِمونَستَن= jeknemunastan ایستادن، قیام کردن
جِکنِمونَم= jeknemunam ایستادم، می ایستم، قیام کردم یا می کنم
جِکنِمونید= jeknemunid ایستاد، می ایستد، قیام کرد یا می کند
جَگَر= jagar جگر، کبد
جِلرا= jelrã پوست، جلد
جِلکا= jelkã ترب سیاه
جَم= jam جمشید
جَمان= jamãn زمان، وقت
جَمتونَتَن= jamtunatan رسیدن
جَمتونَم= jamtunam رسیدم، می رسم
جَمتونید= jamtunatan رسید، می رسد
جَمشِت= jamshet جمشید
جَمَک= jamak نام خواهر و همسر جمشید
جَمکَرت= jamkart ساخته ی جمشید، دژی که جمشید در زیر زمین ساخت
جِمنا= jemnã شتر
جِن= jen دِرِم، سروش (واژه ی جن در عربی نیز به همین واتا (= معنی) است؛ و همین واژه است که به عربی راه یافته است؛ زیرا سروش دیده نمی شود و جن در عربی نیز به زیویکانی (= موجوداتی) نادیدنی گفته می شود)
جَنجرونَتَن= janjrunatan آوردن
جَنجرونَم= janjrunam آوردم، می آورم
جَنجرونید= janjrunid آورد، می آورد
جَندِنیتَن= jandenitan جنبیدن، جمبیدن، حرکت کردن
جَند= jand حرکت، جنبش
جَندیتَن= janditan (= جَندِنیتَن)
جَندینِنیتَن= jandinenitan جنباندن، جمباندن، به حرکت درآوردن
جَنگ= jang جنگ، پیکار، زرم
جَنیشْن= janishn کشتار، قتل، قتل عام
جَو= jaw جو (دانه)
جو= ju جوی، نهر، جویبار
جُو= jov دنباله، ادامه
جَوام= javãm روز
جوب= jub جوی، نهر، جویبار
جوبار= jubãr جوپار (روستایی در 26 کیلومتری رَپیت (= جنوب) کرمان) جایی که اردشیر پس از جنگ با کردان خدای به آن جا بازگشت
جوتا= jutã ـ 1ـ تن، بدن، جسم، هیکل 2ـ کتاب، رساله
جوتار= jutãr جونده، بلعنده
جوتَّر= juttar غیر از، بجز، به استثنای، متفاوت از
جوتَّریْه= juttarih استثنا، تفاوت
جوتَن= jutan جویدن، بلعیدن
جوجان= jojãn سوپان (= واحد) پول
جوخت= juxt جفت، زوج، دو تا
جود= jud پیشوندی است به واتای (= معنی): جدایی، انفکاک، طلاق، تفاوت، تجزیه، استثنا
جود اَز= jud az جدا از، بجز، به استثنای
جوداک= judãk جدا، مجزا، متفاوت، مستثنی
جوداکیْه= judãkih (= جود)
جوداگ= judãg جدا، مجزا، متفاوت، مستثنی
جوداگیْه= judãgih (= جود)
جودان= judãn جوان
جودبَش= judbesh پادزهر
جود دادِستان= jud dãdestãn مخالف، ناسازگار
جود دیو= jud div ضد دیو
جود ریستَک= jud ristak بی دین، کافر، مشرک، ملحد، لائیک
جود ریستَکیْه= jud ristakih بی دینی، کفر، شرک، الحاد، لائیکی
جود ریستَگ= jud ristag (= جود ریستَک)
جود ریستَگیْه= jud ristagih (= جودریستَکیه)
جود گوهْر= jud guhr جدا گوهر، منحرف، گمراه، دور مانده از اصل خویش
جودَن= judan (= جوتَن)
جودنای= judnãy سوپان (= واحد) دَرگ (= طول) به اندازه 48/30 سانتیمتر
جورتاک= jurtãk دانه، غله، حبه
جورتاک کَرتاریْه= jurtãk kartãrih کشاورزی، زراعت، غلات ـ حبوبات کاری
جورتای= jurtãy دانه، غله، حبه
جورتای کَرتاریْه= jurtãy kartãrih کشاورزی، زراعت، غلات ـ حبوبات کاری
جورتَک= jurtak دانه، حبه، غله
جوردا= jurdã (= جورتای/ک)
جوسگون= josgun دریافت، اخذ
جوسگونَتَن= josgunatan ستادن، گرفتن، دریافت ـ اخذ کردن
جوسگونَم= josgunatan ستادم، می ستانم، گرفتم، می گیرم، دریافت ـ اخد کردم یا می کنم
جوسگونید= josgunatan ستاد، می ستاند، گرفت، می گیرد، دریافت ـ اخد کرد یا می کند
جوشان= jushãn جوشان
جوشِسنیْه= jushesnih گرم شدن، داغ کردن، جوش آوردن، خشمگین ـ عصبانی شدن
جوغ= juq یوغ
جوفتَن= juftan جفت شدن، جفتگیری ـ هم بستری ـ همخوابگی ـ آمیزش ـ جماع ـ حال کردن
جولاه= julãh پیرهن، لباس، رخت، جامه
جولاهَک= julãhak جولاهه، بافنده
جولمان= julmãn گردن
جوما= jumã هر دو، با هم، به اتفاق، در معیت
جومباک= jumbãk محرک، جمباننده، باعث، برانگیزاننده
جومباکیْه= jumbãkih تحرک، جمبندگی، جمبش
جومباگ= jumbãg (= جومباک)
جومباگیْه= jumbãgih تحرک، جمبندگی، جمبش
جومبَن= jumben جمبش، حرکت، تحرک
جومبِنیتَن= jumbenitan جمبیدن، حرکت کردن
جومبِنیدَن= jumbenidan (= جومبِنیتَن)
جومبیتَن= jumbitan جمبیدن، حرکت کردن
جومبیدَن= jumbidan (= جومیتَن)
جومبیشْن= jumbish جمبش، حرکت
جومبیشْنیک= jumbishnik جمبان، متحرک
جومبیهَستَن= jumbihastan جمبانده شدن، حرکت داده شدن
جوندِنِنیتَن= jundenenitan جمباندن، حرکت دادن، باعث تحرک شدن
جونویتَن= junvitan جمبیدن، حرکت کردن
جووال= juvãl جوال، کیسه
جووان= juvãn جوان، بالغ
جووانیْه= juvãnih جوانی، بلوغ
جوی= juy ـ 1ـ پیدایش (ریشه ی جُستَن) 2ـ جوی آب، نهر، جویبار
جَوید= javid جدا، مجزا، منفک
جَوین= jawin جوین، نان جو
جوییتَن= juyitan بریده بریده ـ نسیه حرف زدن، نارسا سخن گفتن
جوییشْن= juyishn ـ 1ـ جویش، جستجو، سِرچ 2ـ بلعیدن، خوردن
جوییشنیْه= juyishnih جویشی، جستجویی
جَه= jah روسپی، بدکاره، جنده، هرزه، خیابانی، فاحشه
جِه= jeh فاحشه، روسپی، جنده، بدکاره، هرجایی، هرزه، اهل حال
جِه مَرزیْه= jeh marzih فاحشه گری، روسپیگری، جندگی، بدکارگی، هرجاییگری، هرزگی، رابطه نامشروع
جَهی= jahi (= جَه)
جَهیتَن= jahitan جهیدن، جَستن
جَهیشْن= jahishn ـ 1ـ جهش، جست و خیز، پرتاب 2ـ سرنوشت، تقدیر 3ـ شانس، اقبال، بخت
جَهیشْن اَیّار= jahishn ayyãr بختیار، خوش شانس
جَهیشْن اَیّاریْه= jahishn ayyãrih بختیاری، خوش شانسی
جَهیک= jahik (= جَه)
جَهیک کاریْه= jahik kãrih روسپیگری، جندگی، هرزگی، بدکارگی، فاحشگی
جیبا= jibã هیزم
جیگَر= jigar جگر، کبد
جیناک= jinãk (= جیواک) جا، مکان، محل
جیو= jiv شیر، شیر مقدس
جیواک= jivãk جا، مکان، محل


«چ»


چ= ch (= ایچ) پسوندی که به آمیت (= انتها) سابْد (= اسم) و اوپاد (= ضمیر) اِسپین (= اضافه) می شود. در واژه های رادیک (= مختوم) به موکان (= حروف بی صدا)، پیش از «چ» «ایی» افزوده می شود و ایچ خوانده می شود و دارای این نیالان (= معانی) است: 1ـ و، نیز، همچنین، همین طور 2ـ حتی 3ـ افزون بر، به علاوه 4ـ هنوز 5 ـ دیگر
چِ= che ـ 1ـ چه، چرا، برای چه 2ـ زیرا
چَئیش پیش= chaish pish پسر هَخامنش و یکی از نیاکان داریوش یکم که 730 پیش از ژانگاس (= میلاد) پادشاه پارس بود. (پارسی باستان)
چِئیْه= che ih چگونگی، ماهیت
چابوک= chãbuk ـ 1ـ چابک، زرنگ، تیز 2ـ ظریف، آراسته، سبک، برازنده، مناسب
چابوک سَچیشْن= chãbuk sachishn ـ 1ـ تیزدست 2ـ ظریفکار
چابوکیْه= chãbukih ـ 1ـ چابکی، زرنگی، تیزی 2ـ ظرافت، آراستگی، سبکی
چاپوک= chãpuk (= چابوک)
چاپوک سَچیشْن= chãpuk sachishn (= چابوک سَچین)
چاپوکیْه= chãpukih (= چابوکیه)
چاپون= chãpun آَنبَم، دنباله، ادامه
چاتور= chãtur چادر، پوشش، حجاب
چادور= chãdur (= چاتور)
چار= chãr ـ 1ـ چاره، وسیله، ابزار، روش، طریقه، تدبیر 2ـ کمک، یاری، درمان، علاج 3ـ جا، مکان، کاخ، قصر
چارپاد= chãrpãd (= چهارپا) چهارپا، ستور
چارپای= chãrpãy (= چهارپای) چهارپا، ستور
چارَک= chãrak ـ 1ـ چاره، وسیله، ابزار، روش، طریقه، شیوه، تدبیر 2ـ کمک، یاری، درمان، علاج 3ــ چاره، نیرنگ، حیله، فریب، خدعه، مکر 4ـ پیش بینی 5 ـ توانایی، قدرت، توانمندی، نیرو
چارَک کَرتاریْه= chãrak kartãrih چاره گری، چاره اندیشی، وسیله سازی
چارَک کَرتَن= chãrak kartan چاره ـ تدبیر کردن
چارَک گَریْه= chãrak garih چاره اندیشی، علاج، راهکار، درمان
چارَک کونیشنیها= chãrak kunishnihã چاره اندیشانه، مدبرانه
چارَک وِنیْه= chãrak venih چاره بینی ـ اندیشی، دوراندیشی، پیش بینی
چارَگ= chãrag (= چارک)
چارَگ کَرتاریْه= chãrag kartãrih (= چارک کرتاریه)
چارَگ کَرتَن= chãrag kartan (= چارک کرتن)
چارَگ گَریْه= chãrag garih (= چارک گریه)
چارَگ کونیشنیها= chãrag kunishnihã (= چارک کونیشنیها)
چارَگ وِنیْه= chãrag venih (چارک ونیه)
چارواک= chãrvãk چارپا
چاروک= chãruk ساروج، ملاط
چاروک= chãruk ساروج، ملاط
چاروکَران= chãrukarãn ساروج ـ ملاط سازان
چاروکِن= chãruken ساروجی، آهکی
چاروگ= chãrug (= چاروک)
چاروگَران= chãrugarãn (= چاروکران)
چاروگِن= chãrugen (= چاروکن)
چارومَندیْه= chãrumandih چاره مندی، دارای چاره ـ راه حل ـ راهکار بودن
چارومَندیْها= chãrumandihã چاره مندانه، مدبرانه، دوراندیشانه
چاریک= chãrik چاره پذیر، قابل درمان ـ ترمیم ـ تعمیر ـ علاج
چاشت= chãsht آموخت، آموزش ـ تعلیم داد
چاشتَک= chãshtak ـ 1ـ چاشته، صبحانه 2ـ تفسیر، توضیح، تشریح 3ـ تعلیم، آموزش 4ـ رأی، فتوا، حکم
چاشتَکیْه= chãshtakih رأی، فتوا، حکم
چاشتَگ= chãshtag (= چاشتک)
چاشتَگیْه= chãshtagih (= چاشتکیه)
چاشتَن= chãshtan آموزش ـ تعلیم ـ یاد دادن، راهنمایی ـ هدایت کردن، باخبر ـ آگاه ـ مطلع کردن
چاشدَن= chãshdan (= چاشتَن)
چاشنیک= chãshnik ـ 1ـ چشیدن هوژانی (= غذایی) که در پِراتیش (= مراسم) شاسَنی (= مذهبی) آماده می شود 2ـ مزه، طعم 3ـ چاشنی هوژان
چاشنیگ= chãshnig (= چاشنیک)
چاشیتار= chãshitãr ـ 1ـ آموزگار، معلم، استاد، راهنما، رهبر، مرشد، امام 2ـ دانش آموز، شاگرد، دانشجو، طلبه
چاشیتَن= chãshitan آموزش ـ تعلیم ـ یاد دادن
چاشیدار= chãshidãr (= چاشیتار)
چاشیدَن= chãshidan (= چاشیتَن)
چاشیشْن= chãshishn (اوستایی: چَش) 1ـ آموزش، تعلیم، راهنمایی، رهبری، هدایت، آموزگاری، آموزندگی 2ـ باور، عقیده، رأی 3ـ نِریتان (= سنت های) شاسَنی (= مذهبی) 4ـ مزه، طعم
چاشیشْنیک= chãshishnik آموزشی، قابل تعلیم، تعلیماتی
چاشیشْنیْه= chãshishnih آموزش، فراگیری، تعلیم، موعظه، وعظ
چاگین=chãgin محاصره ـ احاطه شده، محوطه
چاگوئین= chãguin حاصلخیز
چِ اِوِنَک= che evenak چگونه
چِ اِوِنَکیْه= che evenakih چگونگی، کیفیت
چِ اِوِنَگ= che evenag (= چ اونک)
چِ اِوِنَگیْه= che evenagih (= چ اونکیه)
چاه= chãh چاه
چاهیک= chãhik چاهی
چُپ= chop (= جُوْ) دنباله، ادامه
چِپون= chepun (= جِبون) هیراسباب، دارایی، ثروت، مال، زاد، توشه
چِت= che t چه تو، چه تو را
چِتِر= cheter چهره، روی، صورت
چَترَنگ= chatrang شترنج (نادرست: شطرنج)
چَترَنگ کَرتَن= chatrang kartan شترنج بازی کردن
چَترو= chatru (= چَسرو) چهار
چَتروشامروت= chatru shãmrut (= چَسروشامروت) واژه های دینی که چهار بار پَبید (= تکرار) شود، مکرر
چَتروش واتَک= chatrush vãtak چارک، ربع، یک چهارم
چَچا= chachã نام درختی است
چَچادار= chachãdãr (= چَچا)
چَخر= chaxr چرخ
چَخرَک= chaxrak چرخک، دوک چرخ ریسی، دستگاه ریسندگی
چَخرَگ= chaxrag (= چخرک)
چَخرواک= chaxrvãk باز، غوش (نادرست: قوش)، پرنده شکاری
چَخشاکیْه= chaxshãkih چشایی
چَخشاگیْه= chaxshãgih چشایی
چَخشریت= chaxshrit (= چَشریت) نام رودخانه ای که آن را خجند نیز گویند
چَخشنوش= chaxshnush (= چَشنوش) نام نیای پنجم زرتشت
چَخشیشْن= chaxshishn چشش، مزه، طعم
چَر= char قوی، نیرومند
چَرائیتیک= charãitik دوشیزه، باکره
چَراتیک= charãtik دوشیزه، باکره
چَراغ= charãq چراغ
چِرای= cherãy چرا
چِراییْه= cherãyih چرایی، چیستی، ماهیت
چَرب= charb ـ 1ـ چرب، روغنی 2ـ نرم 3ـ مطبوع، خوشمزه
چَرب اَفروشَک= charb afrushak آکری (= نوعی) نان کلوچه ی روغنی، آکری مُدکا (= حلوا)
چَرب اَنگوست= charb angust آکری کلوچه که با روغن می پختند و شاید چون روی آن با انگشت چیزهایی می کشیدند، و یا آن را مانند انگشت درست می کردند، این نام را روی آن نهادند. در همدان شیرینی به نام انگشت پیچ درست می کنند که شاید همان باشد
چَرب اِواچیْه= charb evãchih چرب زبانی، خوش آوایی، دم گرم داشتن
چَرب اِواچیکیْه= charb evãchikih (= چرپ اواکیه)
چَرب زووانیْه= charb zuvãnih چرب زبانی، چاپلوسی، تملق
چَربیشْن= charbishn مواد چربی، پیه، خون و چربی که از تن مرده بیرون می آید
چَربیشْن اومَند= charbishn umand چربی دار، پیه دار
چَربیْه= charbih ـ 1ـ چربی 2ـ ملایمت، نرمی، ادب 3ـ کامیابی، موفقیت، پیشرفت
چَربیْه اومَند= charbih umand چربی دار، چرب
چَرپ= charp (= چرب)
چَرپ اَفروشَک= charp afrushak (= چرب افروشک)
چَرپ اَنگوست= charp angust (= چرب انگوست)
چَرپ اِواچیْه= charp evãchih (= چرب اواچیه)
چَرپ اِواچیکیْه= charp evãchikih (= چرب اواکیه)
چَرپ زووانیْه= charp zuvãnih (= چرب زووانیه)
چَرپیشْن= charpishn (= چربیشن)
چَرپیشْن اومَند= charpishn umand (= چربیشن اومند)
چَرپیْه= charpih (= چربیه)
چَرپیْه اومَند= charpih umand (= چربیه اومند)
چَردار= chardãr پدر، والد، جد (برای زیویکان zivikãn (= موجودات) اهریمنی)
چَرز= charz گونه ای پرنده ی آبی
چَرَک= charak چراگاه، مرتع
چَرَک اَرزانیک= charak arzãnik چراگاه ـ مرتع خوب
چَرَگ= charag (= چَرَک)
چَرَگ اَرزانیک= charag arzãnik (= چرک ارزانیک)
چَرم= charm چرم
چَرمین= charmin چرمی
چِرونَتشْرا= cheronatshrã سیمرغ
چَسرو= chasru (اوستایی: چَثرو) چهار
چَسروشامروت= chasru shãmrut (اوستایی: چَثرو شامروتَ) واژه های دینی که چهار بار پَبید (= تکرار) شود، مکرر
چَسروشامروتیک= chasru shãmrutik (= چَسروشامروت)
چِش= che sh چه او
چَشاک= chashãk اندوه، غم، غصه
چَشریت= chashrit (= چَخشریت) نام رودخانه ای که آن را خجند نیز گویند
چَشم= chashm چشم، دیده، نگاه
چَشم اَریشْک= chashm arishk رَشکاک، حسود
چَشم اَریشْکیْه= chashm arishkih رَشکاکی، حسادت
چَشم اَکاس= chashm akãs ـ 1ـ نامیک، معروف، مشهور 2ـ آشکار، پیدا، مرئی، معلوم، علنی، صریح، واضح، ظاهر، هویدا
چَشم اَکاسیْه= chashm akãsih ـ 1ـ شهرت، اشتهار 2ـ رؤیت، صراحت، وضوح، ظهور، اعلان
چَشم اومَند= chashm umand چشمدار، بصیر
چَشم دیت= chashm dit آشکار، پیدا، مرئی، معلوم، علنی، صریح، واضح، ظاهر، هویدا
چَشم دید= chashm did (= چشم دیت)
چَشمَک= chashmak ـ 1ـ چشمه 2ـ عینک، روزنه، سوراخ، دریچه 3ـ تابنده، تابان، درخشان، نورانی 4ـ توانگر، مایه دار، سرمایه دار، ثروتمند، غنی، مستطیع 5 ـ نامیک، مشهور، معروف، بلند آوازه 6ـ نام دیوی است که زمین لرزه و بادهای تند می آورد 6ـ جاسوس، مأمور مخفی
چَشم کاس= chashm kãs ـ 1ـ آگاه، باخبر، مطلع 2ـ آشکار، پیدا، مرئی، معلوم، علنی، صریح، واضح، ظاهر، هویدا 3ـ بدنام، بی احترام
چَشمَکان= chashmakãn ـ 1ـ تابنده، تابان، درخشان، نورانی، منور 2ـ عیون، مأموران مخفی، جاسوسان، کسانی که به جای چشم شاه هستند
چَشم کای= chashm kãy مشهور، علنی
چَشمَکیْه= chashmakih ـ 1ـ تابناکی، شکوه، درخشندگی 2ـ دارایی، سرمایه، ثروت، مال، توانگری
چَشمَکیها= chashmakihã تابناکانه، شکوهمندانه
چَشمَگ= chashmag (= چشمک)
چَشم گاس= chashm gãs (= چشم کاس)
چَشمَگان= chashmagãn (= چَشمکان)
چَشمگاه= chashmgãh کاسه ی چشم
چَشمَگاه= chashmagãh انگشت نما، علنی، آشکار
چَشمَگاهیْه= chashmagãhih انگشت نمایی
چَشمَگیْه= chashmagih (= چَشمَکیْه)
چَشمَگیها= chashmagihã (= چَشمَکیها)
چَشمیْه= chashmih ـ 1ـ تابندگی، تابناکی، درخشانی، درخشندگی، شکوه 2ـ توانگری، ثروتمندی، غنا
چَشمیْها= chashmihã ـ 1ـ تابناکانه، شکوهمندانه 2ـ از روی چشم، فرمانبردارانه، بچشم
چَشنوش= chashnush (= چَخشنوش) نام نیای پنجم زرتشت
چَشیتَن= chashitan چشیدن، مز مزه کردن
چَشیدَن= chashidan (= چَشیتَن)
چَک= chak ـ 1ـ فرق سر 2ـ آمیت (= انتها) چانه و بینی (چک و چونه)
چَکا= chakã چکاوَک
چَکات= chakãt (= چَگات) چَکاد، نوک ـ فراز ـ سر کوه، قله
چَکات ایی دائیتیک= chakãt i dãitik چَکاد ـ نوک ـ فراز ـ قله کوه دائیتی. بر پایه باور گذشتگان این کوه افسانه ای در آنتر (= مرکز) زمین است و بلندای آن به اندازه ی سد مرد است و یک سر پل چینوت (= صراط) روی آن می باشد و مردگان در آن جا بازجویی می شوند
چِکامَک= chekãmak (= چگامگ) چکامه، سرود، قصیده
چِکامیچ= che kãm ich هرچه، هر آنچه
چَکَر= chakar چاکر، نوکر
چَکَرزَن= chakar zan چاکرزن: اگر زنی شوهرش بمیرد و را به مرد زن داری شوهر دهند که زنش نازا باشد یا نتواند کارهای خانه را انجام دهد، این زن به چاکری شوهر اول به خانه ی همسر دوم می رود و چَکَرزن خوانده می شود (فرهنگ بهدینان: سروشیان) اگر زنی همسرش بمیرد و پسری نداشته باشد، چون شوهر کند، چکرزن نامیده شود و اگر از همسر دوم فرزندی بیاورد، به شوهر اول رسد (هیوال (= روایت) شاپور بروجی)
چَکوچ= chakuch چکش
چَکوک= chakuk چَکاوَک
چَگات= chagãt چَکاد، نوک ـ فراز ـ سر کوه، قله
چَگاد= chagãd (= چگات)
چِگامَگ= chegãmag (= چکامک)
چِگامیز= chegãmiz کمی، اندکی، قلیل
چَگَر= chagar (= چکرزن)
چَگوئین= chaguin ـ 1ـ چگونه، چون 2ـ هنگامی ـ زمانی ـ وقتی ـ موقعی که
چِگون= chegun ـ 1ـ چگونه، چون، چطور 2ـ همان گونه، همان طور، چنانکه
چِگونیْه= chegunih چگونگی، کیفیت، ماهیت، خصوصیت
چَمبَک= chambak سوسن، زنبق
چَمبَر= chambar چمبر (نادرست: چنبر)، حلقه، دایره
چَمبَر واچیک= chambar vãchik ـ 1ـ چمبر بازی 2ـ دایره زدن
چَمروش= chamrush نام مرغی افسانه ای
چَمیتَن= chamitan ـ 1ـ چمیدن، با ناز ـ کرشمه ـ عشوه راه رفتن، خرامیدن 2ـ چامیدن، شاشیدن، پیشاب ـ چُرکه ـ ادرار کردن
چَمیش= chamish شاش، پیشاب، چُرکه، ادرار
چَمیشْک= chamishk شاش، پیشاب، چُرکه، ادرار
چَمیشْن= chamishn ـ 1ـ شاش، پیشاب، چُرکه، ادرار 2ـ عشوه، خرامان راه رفتن
چند= chand (اوستایی: چَئیتی) 1ـ چند، چقدر، چه اندازه 2ـ اندازه، چند و چون، کیفیت
چَند اَتیشنیْه= chand atishnih طول، درازا به اندازه ی از انگشتان تا آرنج
چندان= chandãn چندان، آن قدر، خیلی، زیاد
چَندتوم= chandtum حداکثر
چَندَل= chandal سَندل (نادرست: صندل) درخت سندل
چَندوَر= chandvar گذرگاه، معبر، پل چینوت ـ صراط
چَندیتَن= chanditan جُمبیدن (نادرست: جنبیدن)، لرزیدن، تکان خوردن
چَندیدَن= chandidan (= چَندیتَن)
چَندیشْن= chandishn چندش (لرزش اندک تن از دیدن یا شنیدن چیزی ناخوشایند) حرکت، جمبش، تحرک، تکان
چَندیْه= chandih چندی، کمیت، تعداد
چَنگ= chang چنگ، آکری (= نوعی) ساز، وادیا (= آلت موسیقی)
چَنگ سْرای= chang srãy چنگ سرای، چنگ نواز، نوازنده ی چنگ
چوب= chub چوب
چوبَک= chubak ـ 1ـ چوبی 2ـ عصا 3ـ چوبه ی تیر 4ـ گرز
چوبَکان= chubakãn چوگان
چوبَکان هوشْْناس= chubakãn hushnãs کایوشار (= ماهر، متبحر، وارد) در چوگان بازی
چوبَگان= chubagãn (= چوپکان) چوگان
چوپ= chup چوب
چوپَک= chupak (= چوبک)
چوپَکان= chupakãn چوگان
چوپَکان هوشْْناس= chupakãn hushnãs (= چوبکان هوشناس)
چوپیچَک= chupichak چوبدستی کوچک
چوپیگان= chupigãn (= چوپکان) چوگان
چور= chur گونه ای غرغاول (نادرست: قرقاول)
چوگان= chogãn چوگان
چَوگان= chawgãn (= چوپکان، چوپیگان) چوگان
چَولَگان= chawlagãn (= چوگان، چوپکان، چوپیگان) چوگان
چول= chul نام شهری و نام کسی
چون= chun چگونه، چطور
چَهار= chahãr چهار
چَهار اِوَک= chahãr evak ربع، یک چهارم
چَهار اَیوجیشْن= chahãr ayujishn ارابه چهار اسبه
چَهار بوخْت= chahãr buxt رستگار شده از سوی چهار ایزد، ناما وائیس (= اسم خاص)
چَهار پاد= chahãr pãd چهارپا، ستور
چَهار پای= chahãr pãy چهار پا، ستور
چَهار پایان= chahãr pãyãn چهارپایان
چَهارپای دار= chahãr pãy dãr چهارپادار، چاروادار
چَهارپَتیشتان= chahãr patishtãn چهارپایان خوب مانند: سگ، اسب، خر و ...
چَهار چَشم= chahãr chashm سگ چهار چشم، سگی که لکه ی سیاهی در بالای هر چشم دارد
چَهارده= chahãrdah چهارده
چَهاردهُم= chahãrdahom چهاردهم، چهاردهمین
چَهار زَنگ= chahãr zang چهارپایان ناسودمند ـ غیر مفید
چهارزنگ توخمَک= chahãr zang tuxmak از راسته ی چهارپایان
چَهارسَت= chahãrsat چهارسد (نادرست: چهارصد)
چَهارسوک= chahãr suk چهارسو، مربع، چهار گوش
چَهارشومبَت= chahãr shumbat چهارشمبه (نادرست: شنبه)
چَهار گوش= chahãr gush چهارگوش، مربع
چَهار گوشَک= chahãr gushak چهارگوشه، مربع
چَهار گوشیْه= chahãr gushih چهارگوشه ای، مربعی
چَهارُم= chahãrom چهارم
چَهار ماهَک= chahãr mãhak چهارماهه
چَهار نَدیْه= chahãr nadih چهار ضلعی
چَهار واک= chahãr vãk چهارپا
چَهاروم= chahãrum چهارم
چَهارین= chahãrin چهارتا
چَهَل= chahal چِهِل
چِهِل= chehel چهل
چِه ویدَرَک= cheh vidarag پل چینوت ـ صراط
چَهیل= chahil چهل
چیان ویتَرگ= chyãn vitarg پل چینوت ـ صراط
چیپا= chipã واتای (= معنی) این واژه شناخته نشد
چیتاک= chitãk بر روی هم چیده شده
چیتْر= chitr ـ 1ـ چهره، صورت، روی، رخسار، جمال 2ـ صورت نخستین، ذات، فطرت، نسل، نژاد
چیتْردات= chitr dãt چهرداد، فطرت خدادادی
چیتْردات ماتیگان= chitr dãt mãtigãn نام یکی از نسک های گم شده ی اوستا که چکیده ای از آن در دینکرت آمده و در باره ی چگونگی آفرینش است
چیترومِهَن= chitrumehan چیترومیهن، نام رودخانه ای در گنگ
چیتَک= chitak چیده، برگزیده، منتخب
چیتَک هَندَرز ایی پوریوتْ کِشان= chitak handarz i puryutkeshãn یکی از اندرزنامه های پهلوی است که پندنامه زرتشت نیز نامیده می شود و دارای هزار و چهارسد و سی واژه است.
چیتَن= chitan چیدن، برگزیدن، انتخاب کردن
چیچَست= chchast نام دریاچه اورْمیه (نادرست: ارومیه؛ اور= شهر؛ میه= آب)
چیچیست= chchist (= چیچَست)
چیخشنوش= chixshnush نام نیای پنجم زرتشت
چیدَن= chidan (= چیتَن) چیدن، برگزیدن، انتخاب کردن
چیر= chir چیر، چیره، مسلط، فاتح، غالب
چیراغ= chirãq (= چَراغ) چراغ
چیرکین= chirkin چرکین، کثیف، آلوده
چیریْه= chirih چیرگی، تسلط، فتح، غلبه
چیریْهَستَن= chirihastan چیره ـ مسلط ـ غالب ـ فاتح ـ پیروز شدن
چیش= chish چیز، شیء، امر، مطلب، موضوع، قضیه، مسئله
چیشان= chishãn چیزها، اشیاء، امور، مطالب، موضوعات، قضایا، مسائل
چیشمَک= chishmak چشمک، نام کسی
چیشیچ= chishich چیزی، هیچ چیز
چیشیچ چیش= chishich chish هر چه باشد
چیکات= chikãt (= چَکات) چَکاد، قله، نوک کوه
چیکامْچی= chikãmchi هر آنچه، هر چه، هر کدام، هر نوع، هر قسم
چیکامَک= chikãmak چکامه، سرود، قصیده
چیگون= chigun (= چگون) چون، چگونه، چطور
چیلان= chiklãn خنجر، چاقو، قمه
چیلانکَر= chiklãnkar (بروجردی: چِلِنگَر) خنجر ـ چاقوـ قمه ساز، کسی که ابزارهای آهنی کوچک می سازد
چیلانگَر= chiklãngar (= چیلانکر)
چیم= chim ـ 1ـ چَم، معنی، مفهوم 2ـ توضیح، تعبیر، تفسیر، تشریح 3ـ نتیجه، ثمره، غایت 4ـ نیت، هدف، قصد، مقصود 5 ـ چرا 6ـ علت، دلیل، انگیزه، سبب
چیم ایی کوستیگ=chim i kustig لانچ (= دلیل) بستن کُستی. (= پوس ایی دانیشن کامک) نام نوشته ی کوچکی است که پَهْو pahv (= اصل) پهلوی آن از میان رفته و پازند آن در دست است. در این نوشته، پسری در باره ی بستن کُستی (= کمربند ویژه زرتشتیان) از پدر می پرسد و پدر به او پاسخ می دهد. این پاسخ ها با بیانی آنویکی ãnviki (= فلسفی) گفته شده تا نماد جدایی همیشگی خوبی از بدی باشد.
چیمراث= chimrãs چرا، برای چه
چیمرای= chimrãy چرا، برای چه
چیمْکان= chimkãn نام کوهی است
چیمْگان= chimgãn ـ 1ـ معنی، مفهوم، فحوا 2ـ توضیح، تبیین، تفسیر، تشریح 3ـ علت، دلیل، سبب
چیمَگان= chimagãn (=چیمْگان)
چیم گوواکیْه= chim guvãkih علم منطق
چیم گوواگیْه= chim guvãgih علم منطق
چیمیک= chimik با معنی، موجه، منطقی، عقلی، معقول
چیمیگ= chimig (= چیمیک)
چیمیْه= chimih ـ 1ـ با معنی، معنی دار 2ـ مستدل، مدلل 3ـ منتج 4ـ واضح، صریح، مبرهن
چیمیها= chimihã ـ 1ـ معناً 2ـ با دلیل، از روی دلیل
چین= chin ـ 1ـ چین، کشور چین 2ـ چیننده، ناظم
چینار= chinãr چنار (درخت)
چینامْروش= chinãmrush نام مرغی افسانه ای
چینَستان= chinastãn کشور چین
چینَک= chinak ـ 1ـ دام، تله 2ـ دانه، چینه (این واژه در «چینه دان» مانده است)
چینَگ= chinag (= چینَک)
چینکار= chinkãr پل چینوت ـ صراط
چینوَت پوهْل= chinvat puhl پل صراط
چینوَد پوهْل= chinvad puhl (= چینوَت پوهل)
چینوَر= chinvar پل چینوت ـ صراط
چینِوَر= chinevar (= چینوَر)
چینویتَرگ= chinvitarg پل چینوت ـ صراط
چینیتَن= chinitan چیدن، برگزیدن، انتخاب کردن
چینیدَن= chinidan (= چینیتَن)
چینیستان= chinistãn (= چینَستان)
چینیشْن= chinishn ـ 1ـ چینش، نظم، ترتیب 2ـ چیدن، برگزیدن، انتخاب کردن
چینیک= chinik چینی، از کشور چین
چیون= chyun (= چگون، چیگون) چون، چگونه، چطور
چیونکَ= chyunka چنان که
چیونْکیْه= chyunkih چگونگی، کیفیت
چیهر= chihr ـ 1ـ چهر، سرشت، ذات، خوی، طبع، طبیعت 2ـ تخم، دانه، بذر 3ـ نژاد، تبار، نسل، دودمان، منشأ، ریشه 4ـ چهره، رخ، روی، رخسار، صورت، سیما، شکل، قیافه، ظاهر 5ـ نشان، علامت 6ـ آشکار، روشن، پیدا، نمایان، معلوم، ظاهر، هویدا، صریح، واضح، بدیهی، علنی
چیهرآزات= chihr ãzãt چهر آزاد، نام کسی
چیهراپ= chihrãp باز، غوش (نادرست: قوش)، پرنده شکاری
چیهران اومَند= chihrãn umand اصل و نسب دار، اصیل
چیهرشْناسیْه= chihr shnãsih فیزیک، دانش شناخت تَسات (= طبیعت) و پارمیتان pãrmitãn (= خواص) ژانْسان (= اشیاء)
چیهرَک= chihrak ـ 1ـ چهره، رخ، روی، رخسار، صورت 2ـ نشان، علامت 3ـ نژاد، تبار، نسل، دودمان، منشأ، ریشه، اصل، بنیاد 4ـ طبع، طبیعت، ذات، سرشت
چیهرَگ= chihrag (= چیهرک)
چیهرِنیتار= chihrenitãr طبع پذیر، معتاد
چیهرِنیتَک= chihrenitak طبع پذیر، معتاد
چیهرِنیتَکیْه= chihrenitakih طبع پذیری، عادت
چیهرِنیتَن= chihrenitan ـ 1ـ طبع پذیرفتن، عادت کردن 2ـ شکل دادن، صورت پذیرفتن
چیهرِنیتیها= chihrenitihã از روی طبع ـ عادت
چیهرِنیدار= chihrenidãr (= چیهرنیتار)
چیهرِنیدَک= chihrenidak (= چیهرنیتک)
چیهرِنیدَکیْه= chihrenidakih (= چیهرنیتکیه)
چیهرِنیدَن= chihrenidan (= چیهرنیتن)
چیهرِنیدیها= chihrenidihã (= چیهرنیتیها)
چیهریک= chihrik طبیعی، فطری، غریزی، ذاتی
چیهریگ= chihrig (= چیهریک)
چیهریْه= chihrih فطری، غریزی، ذاتی
چیهریْها= chihrihã به طور فطری، از روی غریزه ـ عادت
چیهَک= chihak اندوه، غم، غصه
چیهَگ= chihag (= چیهَک)
چیهَمچا= chihamchã چند، چه اندازه، چه مقدار
چیهِنیتَن= chihenitan ـ 1ـ شناساندن، معرفی کردن 2ـ خبر دادن، آگاه ـ مطلع کردن 3ـ آموزش ـ تعلیم ـ یاد دادن
چیهِنیدَن= chihenidan (= چیهِنیتَن)
چیهیتَن= chihitan گریه ـ زاری ـ شیون ـ عزاداری ـ سوگواری کردن، ماتم گرفتن
چیهیدَن= chihidan (= چیهیتَن)
چیهیشْن= chihishn زاری، شیون، ماتم، عزا، سوگواری
چیهیشْنیک= chihishnik عزادار، سوگوار، غمگین
چیهیشْنیگ= chihishnig (= چیهیشْنیک)
چیهیل= chihil چهل


«خ»



خُآپ= xoãp خواب
خُآر= xoãr خوار
خُآستَک= xoãstak خواسته، مال
خُآستَن= xoãstan خواستن
خُآهَر= xoãhar خواهر
خُآهیت= xoãhit خواهید
خُئَت= xoat خود
خُئَتای= xoatãy خدای
خُئَت دوشَک= xoat dushak خودخواه
خُئَراسان= xoarãsãn خراسان
خُئَرسَند= xoarsand خرسند، خشنود، راضی
خُئَرشیت= xoarshit خورشید
خُئَرّم= xoarram خرم
خُئَرّه= xoarrah فره، شکوه
خُئَش= xoash خوش
خُئَشیْه= xoashih خوشی
خاتْمان= xãtmãn خواهر
خاتمِنِر= xãtmener واتای (= معنی) این واژه شناخته نشد
خار= xãr خار
خارپوشت= xãrpusht خار پشت، جوجه تیغی
خارواتْرَنگ= xãrvãtrang بادرنگ، بالنگ
خارومَند= xãrumand خاردار
خاست= xãst خاست، برخاست، قیام کرد
خاستَن= xãstan برخاستن، قیام کردن، بلند شدن، ایستادن
خاستیْه= xãstik ـ 1ـ خواسته، مال، گنج، عتیقه، زیرخاکی 2ـ خواستن، طلب ـ تقاضا ـ درخواست ـ آرزو کردن 3ـ حمل می کند، می آورد
خاک= xãk خاک، زمین
خاکان= xãkãn خاغان (نادرست: خاقان) نام شاهان ترکستان و چین
خاکیستَر= xãkistar خاکستر
خام= xãm خام، نارس، کال
خامَک= xãmak خامه، قلم، خودکار
خاموش= xãmush خاموش
خامیچ= xãmich گوشت نمک زده
خامیز= xãmiz (= خامیچ)
خان= xãn ـ 1ـ خوان، سفره 2ـ چشمه، چاه، جوی 3ـ خانه، سرا، منزل، مسکن
خان اوتْ مان= xãn ut mãn خانمان، خانه و خانواده
خان اودْ مان= xãn ud mãn (= خان اوتْ مان)
خانشیر= xãnshir خوانشیر، نام رودخانه ای در سمنان
خانَک= xãnak ـ 1ـ خانه، سرا، منزل، مسکن 2ـ چشمه، سرچشمه، چاه
خانَگ= xãnag (= خانَک)
خانْمان= xãnmãn خانمان، خانه و خانواده
خانیک= xãnik ـ 1ـ چشمه، چاه آب 2ـ اصلی، اساسی، فابریک، اوریژین 3ـ چشمه ای
خانیگ= xãnig (= خانیک)
خاوِن= xãven خارون، سگ
خاهْر= xãhr (= خْواهَر) خواهر
خایَک= xãyak خایه، تخم، تخم مرغ
خایَک دیس= xãykgdis تخم مرغی، به شکل ـ صورت تخم مرغ، بیضه ای
خایَگ= xãyag (= خایک)
خایَگ دیس= xãyagdis (= خایک دیس)
خاییک= xãyik خایه، بیضه، تخم مرغ
خُدا= xodã شاه، فرمانروا، حاکم
خَر= xar خر، الاغ
خَراج= xarãj مالیات، عوارض
خَر ایی سِ پای= xar i se pãy خر سه پا، خری افسانه ای در دریای خزر
خَربوچ= xarbuch بز ماده
خَربوز= xarbuz بز ماده
خَربوزَک= xarbuzak خربزه
خَرپای= xarpãy جانورانی که پاهایی مانند خر دارند
خْرَت= xrat (اوستایی: خْرَتو) خرد، عقل، هوش، استعداد، درک، فهم
خْرَت اَفزار= xrat afzãr نیروی خرد ـ عقل، آی کیو
خْرَت اومَند= xrat umand خردمند، عاقل
خْرَت خْواستاریْه= xrat xvãstãrih خردخواستاری، خرد جویی
خْرَت دوشَکیْه= xrat dushakih خردورزی، فلسفه
خْرَت سْتَرت= xrat start خرد پریشان، گیج، خنگ، احمق
خْرَت کَرتار= xrat kartãr خرد کردار، کسی که عاقلانه رفتار می کند
خْرَتِنیتَن= xratenitan تربیت ـ خردمندکردن
خْرَتیک= xratik باخرد، خردمند، عاقل
خْرَتیْه= xratih خردی، عقلانی
ــ پیش خْرَتیْه= pish xratihدوراندیشی، پیش بینی
خِرِد= xered خرد، عقل، هوش، استعداد
خْرَد= xrad خرد، عقل
خْرَد اومَند= xrad umand خردمند، عاقل
خِرِد پادیمان= xered pãdimãn روحیه تعادل ـ اعتدال
خْرَدومَند= xradumand خردمند، عاقل
خْرَدیک= xradik خردمند، عاقل
خْرَدیگ= xradig خردمند، عاقل
خْرَستَر= xrastar حشره
خْرَفسْتَر= xrafstar (اوستایی: خْرَفْستَرَ) حشره
خْرَفسْتَرگَن= xrafstargan حشره کش، چیزی که با آن میروپان (= حشرات) اَرداک (= موذی) را می کشتند
خْرَفسْتَریک= xrafstarik خرفستری، آپتیک (= مربوط) به میروپ (= حشره)
خَرگوش= xargush خرگوش
خُرما= xarmã خرما
خَرماو= xarmãv (= اَرماو) خرما
خِروج= xeruj (اوستایی: خْروژْد) خِروژ، سفت، سخت، محکم
خْروچ دیتوم= xruch ditom سخت تر، جدی تر
خْرو دْرَفش= xru drafash درفش خونین
خْرو دْروش= xru drush درفش خونین
خْروژد= xružd محکم، جدی، سفت، ثابت قدم، استوار
خِروس= xerus (اوستایی: خْرِسیو xresyu) خروس
خْروس= xrus خروس
خْروستَک= xrustak فریاد کشیده
خْروستَکیْه= xrustakih خروش، فریاد، هیجان
خْروستَن= xrustan خروشیدن، فریاد کردن
خْروسیتَن= xrusitan خروشیدن، فریاد کردن
خْروسیشْن= xrusishn خروش، فریاد
خْروشد= xrushd پر سر و صدا، پر جمب و جوش، فعال، پر حرارت، جدی، محکم، استوار، مصمم
خْروشینیتَن= xrushinitan به خروش درآوردن
خْروکیْه= xrukih ظلم، ستم، خشونت، بی رحمی، ترور
خْروه= xruh خروس
خْروهَک= xruhak مرجان
خْروی دْروش= xrvidrush کانس (= سلاح) خونین ـ خون آلود ـ خونریز
خْرویک= xrvik خونخوار، ظالم، ستمگر، دیکتاتور، جبار، جابر
خَریتار= xaritãr خریدار، مشتری
خْریتَن= xritan خریدن
خَریتَن= xaritan خریدن
خْریدَن= xridan خریدن
خِزیستَن= xezistan خیزیدن، برخاستن، بالا آمدن، قیام کردن، بلند شدن
خَز= xaz خز (پوست)
خَزَن= xazan قبرستان، گورستان
خَزیتَن= xazitan خزیدن
خِزیشْن= xezishn ستایش، عبادت، حمد، تمجید
خَست= xast زخم، جراحت
خَستار= xastãr ضارب، زخمی ـ مجروح کننده
خَستَک= xastak زخمی، مجروح
خَستَن= xastan زخمی ـ مجروح کردن
خَستوو= xastuv اعتراف، اقرار
خَستووان= xastuvan معترف، مقر، اقرار ـ اعتراف کننده
خْشاه= xshãh شاه
خْشایَ ثییَ= xshãyasiya (سنسکریت: خشَئیتیَ؛ اوستایی: خِشَئِتا) شاه، پادشاه (پارسی باستان)
خْشایَثیَ اَنام= xshãyasiya anãm شاه شاهان، شاهنشاه (پارسی باستان)
خْشَپَواَ= xshapavã شب (پارسی باستان)
خْشَترَ= xshatra شهر، ولایت، مملکت
خْشَترَپاوَن= xshatrapãvan فرماندار و آژْنیک (= مأمور) دریافت گَژیت (= مالیات) از شهرهای گرفته شده در زمان هخامنشیان (پارسی باستان)
خْشَتردار= xshatrdãr شهردار، شهریار
خْشَترَم= xshatram امپراتور (پارسی باستان)
خْشَتریوَر= xshatrivar شهریور، نام یکی از امشتسپندان
خْشَرتِنیتَک= xshartenitak جوشیده، جوشانده شده
خْشَرتِنیتَن= xshartenitan جوشاندن
خِشم= xeshm خشم، عصبانیت
خَشم= xashm خشم، عصبانیت
خِشم توهمَک= xeshm tuhmak از نژاد خشم، عصبی مادرزادی
خِشم توهمَگ= xeshm tuhmag (= خِشم توهمَک)
خِشمین= xeshmin خشمگین
خَشمِنیْْه= xashmenih خشمگینی، تندی، عصبانیت
خْشناییشْن= xshnãyishn ستایش، سپاس، تشکر، عبادت
خَشنواز= xashnavãz نام کسی
خْشنوتَن= xshnutan خشنود ـ خرسند ـ راضی ـ ارضا ـ قانع کردن
خُشنود= xoshnud دلپذیر، مطبوع، خوشایند
خْشنومَن= xshnuman دعا، نیایش
خْشنومَند= xshnumand خشنود، خرسند، راضی، قانع
خَشین= xashin آبی سیر ـ تیره، کبود
خْشین= xshin (= خَشِن)آبی سیر ـ تیره، کبود
خَفتار= xaftãr گفتار، سخن، کلام
خَفَک= xafak خفه، معدوم، به دار آویخته
خَفَک دیو= xafak div دیو خفگی
خَفَکیْه= xafakih خفگی، اعدام
خَنجِنیتَن= xanjenitan (= خنگنیتن)پس زدن، عقب راندن، دفع ـ طرد ـ رد کردن
خَنجیستَن= xanjistan محاصره ـ احاطه ـ محصور ـ محدود کردن، دور چیزی را گرفتن
خَندَک= xandak خنده
خَندَن= xandan خندیدن
خَندیتَن= xanditan خندیدن
خَندید= xandid خندید
خَندیدَن= xandidan خندیدن
خَنزَک= xanzak خنثی، مخنث
خَنگِنیتَن= xangenitan پس زدن، عقب راندن، دفع ـ طرد ـ رد کردن
خوئَمْن= xuamn خواب
خوئَمْن ویچار= xuamn vichãr خوابگزار، تعبیر کننده ی خواب
خوئَنیرَس= xuaniras ایران
خوئیش= xuish خویش
خوئیشکاریْه= xuishkãrih خویشکاری، وظیفه
خْوائیشْن= xvãishn خواهش، درخواست، تقاضا
خْواب= xvãb خواب
خْوابَر= xvãbar نیکوکار، سودمند، مفید
خْوابَریک= xvãbarik نیکوکار، سودمند، مفید
خْوابَریگ= xvãbarig (= خْوابَریک)
خْوابَریْه= xvãbarih نیکوکاری، سودمندی، مفید بودن
خْواپ= xvãp خواب
خْواپَر= xvãpar (اوستایی: خْواپَرَ) مهربان، رحیم، باگذشت، دلسوز
خْواپَرگَریْه= xvãpargarih مهربانی، رحیمی، دلسوزی
خْواپَریْه= xvãparih ترحم، شفقت
خْواپ فْرَجام= xvãp frajãm عاقبت بخیر، نیک فرجام
خْواپیتَن= xvãpitan خوابیدن، استراحت کردن
خْوادیشْن= xvãdishn خواهش، درخواست، تقاضا، تمنا، استدعا
خْوادیشْنومَند= xvãdishnumand خواهشمند، درخواست کننده، متقاضی
خْوادیشْنیک= xvãdishnik مورد خواهش ـ درخواست ـ تقاضا
خْوادیشْنیْه= xvãdishnih درخواستی، تقاضایی
خْوادیشْنیها= xvãdishnihã خواهشاً، تقاضامندانه
خْوار= xvãr ـ 1ـ خوار، ذلیل، درمانده، محقر، پست، فرومایه، تحقیرآمیز 2ـ سبک، آسان 3ـ نام جایی در سپاهان (= اصفهان)4ـ خوراک
خْوار اوت بار= xvãr ut bãr خواربار
خْواربار= xvãrbãr خواربار
خْوارباریْه= xvãrbãrih خوارباری
خْوارتاریْه= xvãrtãrih اشتها، میل به غذا، تغذیه، خورندگی
خْوارتَر= xvãrtar ـ 1ـ خوار ـ پست ـ ذلیل تر 2ـ گناه صغیره
خْوارتَن= xvãrtan خوردن
خْوارتوم= xvãrtum آسان ترین
خْواردَن= xvãrdan خوردن
خْوارَزم= xvãrazm خوارزم
خْوارَزمیش= xvãrazmish (اوستایی: هْوَئیریزیم) خوارزم
خْوارزییشنیْه= xvãrzyishnih آسوده ـ راحت ـ در رفاه زندگی کردن، زندگی مرفه
خْوارَک= xvãrak ـ 1ـ شاد، خوشحال 2ـ شیرینی
خْوارَکیْه= xvãrakih شادی، خوشحالی
خْوارگون= xvãrgun مواد غذایی
خْوارْم= xvãrm خواب، رؤیا
خْوارْماتَک= xvãrmãtak خوارماده، کم اهمیت، غیر اساسی
خْوارْمان= xvãrmãn کسی که خانه ای کوچک و اَپاک (= کثیف) دارد
خْواروشْن= xvãrushn خود روشن، ستاره، روشنایی طبیعی
خْواروم= xvãrum مزه، طعم، ناندایی (لذتی) که از خوردن هوژان (= غذا) برده می شود
خْواریتَن= xvãritan ـ 1ـ خوراندن 2ـ آشامیدن
خْواریدَن= xvãridan (= خواریتن)
خْواریزْم= xvãrizm (اوستایی: خْوائیریزَم) خوارزم
خْواریستان= xvãristãn محکمه، دادگاه
خْواریشْن= xvãrishn ـ 1ـ خوردنی 2ـ آشامیدنی، نوشابه، شربت
خْواریشْنیک= xvãrishnik خوردنی
خْواریشْنیگ= xvãrishnig خوردنی
خْواریشْنیْه= xvãrishnih خوردنی، قابل خوردن
خْوارین= xvãrin خوردنی، قابل خوردن
خْوارینیتَن= xvãrinitan خوراندن، تغذیه کردن
خْواریْه= xvãrih ـ 1ـ خواری، بدبختی، حقارت 2ـ خوشبختی، سعادت، رستگاری، رفاه، آسانی، آسایش، شادی
خْواریها= xvãrihã ـ 1ـ به خواری، بدبختانه، حقارت آمیزانه 2ـ خوشبختانه، سعادتمندانه، رستگارانه، به آسانی، آسایشمندانه، به شادی
خْواریْه اومَند= xvãrih umand ـ 1ـ خوار، بدبخت، حقیر 2ـ خوشبخت، سعادتمند، رستگار، مرفه، شاد
خْواست= xvãst خواست، اراده، میل
خْواستار= xvãstãr خواستار، خواهان، خواهنده، طالب، مایل، متقاضی
خْواستارومَند= xvãstãrumand (= خْواستار)
خْواستارومَندیْه= xvãstãrumandih (= خواستاریه)
خْواستاریْه= xvãstãrih خواستاری، خواهانی، خواهندگی، طلب، تمایل، تقاضا
خْواستَک= xvãstak ـ 1ـ خواسته، درخواست، تقاضا، طلب 2ـ خواسته، مال، دارایی، ثروت
خْواستَک اومَند= xvãstak umand دارامند، ثروتمند، مالدار، سرمایه دار
خْواستَک دینیْه= xvãstak dinih مال پرستی، کسی که دین او دارائی اش باشد
خْواستَک کامَکیْه= xvãstak kãmakih مال دوستی، ثروت جویی
خْواستَکیْه= xvãstakih ثروتمندانه، دارامندانه
خْواستَگ= xvãstag (= خْواستَک)
خْواستَگ اومَند= xvãstag umand (= خْواستَک اومَند)
خْواستَگ دینیْه= xvãstag dinih (= خْواستَگ دینیْه)
خْواستَگ کامَگیْه= xvãstag kãmagih (= خْواستَک کامَکیْه)
خْواستَگیْه= xvãstagih (= خْواستَکیْه)
خْواستَن= xvãstan خواستن، اراده ـ میل ـ طلب ـ تقاضا کردن
خْواسیشْن= xvãsishn ـ 1ـ خواهش، آرزو، درخواست، طلب، تقاضا، تمنا، استدعا 2ـ آه کشیدن، تضرع، التماس، استغاثه
خْوالیست= xvãlit شیرین ترین
خْوان= xvãn خوان، سفره
خْوانتار= xvãntãr ـ 1ـ خواننده، مطالعه کننده 2ـ طالب، طلب ـ احضار کننده
خْوانتَن= xvãntan ـ 1ـ خواندن، مطالعه کردن، بیان نمودن 2ـ طلبیدن، احضار ـ صدا کردن
خْواند= xvãnd ـ 1ـ خواند، نامید 2ـ فراخواند، احضار کرد
خْواندَن= xvãndan ـ 1ـ خواندن (به واتای (= معنی) نامیدن)، نامیدن 2ـ فراخواندن، احضار کردن
خْوان سالار= xvãn sãlãr وزیر تشریفات
خْوانَک گَر= xvãnakgar خُنیاگر، خواننده
خْوانیشْن= xvãnishn خوانش، احضار
خْوانیهیستَن= xvãnihistan خوانده ـ نامیده شدن
خْواوَر= xvãvar رحیم، مهربان، باگذشت، دلسوز
خْواوَرگَر= xvãvar بارور، مثمر، پرحاصل، سودمند، مفید
خْواوَرگَریْه= xvãvar garih آبادانی، باروری، ثمردهی
خْواوْریر= xvãvrir ـ 1ـ مثمر، سودبخش، بارده 2ـ محصول، فرآورده
خْواوَریْه= xvãvarih رحم، ترحم، گذشت، شفقت
خْواه= xvãh (ریشه: 1ـ خْوَستَن 2ـ خْواستَن)
خْواهان= xvãhãn خواهان، طالب، متقاضی، مدعی
خْواهَر= xvãhar خواهر
خْواهْر= xvãhr خوشمزه، گوارا، مطبوع، دلنشین، لذیذ، لذت بخش
خْواهْرَگیْه= xvãhragih خوشمزگی، گوارایی، مطبوعی، دلنشینی، لذیذی، لذت بخشی
خْواهْریْه= xvãhrih (= خْوَهْریْه) موفقیت، پیشرفت، کامیابی، ترقی، توسعه، سعادت
خْواهیشْن= xvãhishn ـ 1ـ خواهش، طلب، تقاضا، درخواست، میل 2ـ اقتدار 3ـ پایمالی، لگدکوبی، تضییع، ضایع کردن
خْواهیشْنیْه= xvãhishnih درخواستی، خواهشانه، تقاضامندانه
خْواییشْن= xvãyishn خواهش، درخواست، تقاضا، طلب، تمنا، استدعا
خْواییشْنیْه= xvãyishnih خواهشی، درخواستی، تقاضایی، تمنایی، استدعایی
خْوَب= xvab خوب، مطبوع
خوب= xub (= خوپ) خوب، مناسب
خوبسار= xubsãr زیبا، خوشگل، قشنگ، خوش تیپ
خوبیْه= xubih خوبی
خوپ= xup خوب، مناسب
خْوَپ= xvap خوب، عالی
خوپ دْرَنجیشنیْه= xup dranjishnih خوب سخن گفتن، فصاحت، بلاغت
خوپدین= xupdin خوب دین، زرتشتی
خْوَپ رایِنیتاریْه= xvãp rãyenitãrih فرمانروایی ـ پادشاهی ـ حکومت ـ رژیم خوب
خوپسار= xupsãr خوبسار، زیبا، قشنگ، موزون، مناسب
خوپ شْناسَک= xup shnãsak خوب شناسا، بصیر
خوپ شْناسَکیْه= xup shnãsakih خوب شناس بودن، بصیرت
خوپ کونیشْن= xup kunishn خوشرفتار، خوشکردار، خوب کنش
خوپ گوویشْن= xup guvishn خوب گفتار، فصیح، بلیغ
خوپ نیپیک= xup nipik نوشته ی خوب، ادبیات
خْوَپیْه= xvapih خوبی، نیکی
خوپیْه= xupih خوبی، نیکی، احسان
خوپیها= xupihã بخوبی، به طور مناسب ـ شایسته
خْوَت= xvat خود، خویش، خویشتن
خْوَتات= xvatãt خدای، سرور، رئیس
خْوَتاتیْه= xvatãtih خدایی، قائم بالذاتی
خْوَتان= xvatãn فامیل، بستگان نزدیک
خْوَتای= xvatãy خدای، سرور، رئیس
خْوَتای دینیْه= xvatãy dinih دین خدایی، شاه ـ فرمانروا ـ حاکم پرستی، قدرت ستایی
خْوَتای فْرَزانَکیْه= xvatãy frazãnakih شایسته سالاری (≠ سْتَمبَکیْه= دیکتاتوری)
خْوَتای کامَک= xvatãy kãmak فرمانروای محبوب ـ دلخواه ـ مردم پسند
خْوَتای کامَکیْه= xvatãy kãmakih ریاست مردم پسندانه
خْوَتای ناف= xvatãy nãf شاهزاده، از نژاد شاه
خْوَتای وار= xvatãy vãr خدای وار، شاهوار، خداگونه، شاهانه
خْوَتایومَند= xvatãyumand خدایمند، بنده، رعیت، شهروند
خْوَتاییْه= xvatãih خدایی، سروری، ریاست
خْوَتاییْه نامَک= xvatãih nãmak خداینامه، شاهنامه
خْوَت روشْن= xvat rushn خود روشن
خْوَت دوشَک= xvat dushak خود دوست، خودخواه، مغرور، متکبر
خْوَت دوشَکیْه= xvat dushakih خود دوستی، خودخواهی، غرور، تکبر، نخوت
خْوَت دوشیْه= xvat dushih (= خوت دوشکیه)
خْوَت سوچیشْنیْه= xvat suchishnih آتشی که خود بخود می سوزد، نام آتشکده ی آذربایجان بوده که گویند خود بخود می سوخته است
خْوَت شَتریک= xvat shatrik همشهری
خْوَتَک دیس= xvãtakdis ازدواج با نزدیکان
خْوَت گوهْریها= xvãt guhrihã ذاتی، غریزی، فطری، بالفطره، بالذات
خْوَتِنیتَک= xvãtenitak محصول، حاصل ـ کسب شده، به دست آمده، متعلق
خْوَتیک= xvatik ـ 1ـ خودی، صمیمی 2ـ ذاتی، اصلی، وجودی
خْوَتیْه= xvatih ـ 1ـ خودی ـ صمیمی شدن 2ـ وجود، ذات، هستی
خوجارَک= xujãrak کم، اندک، ناچیز، قلیل
خوجَند روت= xujand rut رود خجند
خوجیستان= xujistãn خوزستان
خْوَد= xvad ـ 1ـ خود 2ـ به راستی، حقیقتاً
خْوَدات= xvadãt خوددات، خودآفریده، خدا، قائم بالذات
خْوَدای= xvadãy (= خوتای) خدای، سرور، رئیس
خْوَدای وار= xvadãy vãr (= خوتای وار) خدای وار، شاهوار، خداگونه، شاهانه
خْوَداییْه= xvadãih خدایی، سروری، ریاست
خْوَد دوشَگ= xvad dushag (= خْوَت دوشَک) خود دوست، خودخواه، مغرور، متکبر
خْوَد دوشَگیْه= xvad dushagih (= خْوَت دوشَکیه) خود دوستی، خودخواهی، غرور، تکبر
خْوَدیْه= xvadih خودی، عصاره
خْوَرّ= xvarr فر، فَرِّه، شکوه، جلال، عظمت
خْوَر= xvar ـ 1ـ زخم، جراحت، آسیب، صدمه 2ـ خور، خورشید، آفتاب 3ـ جرقه آتش، روشنی 4ـ نام یازدهمین روز هر ماه 5 ـ نام گناهی است 6ـ شیرینی
ــ خْوَر ایی لوزینَک= xvar i luzinak نان شیرینی لوزینه یا بادامی
خور= xor (اوستایی: خِرو) نام گناهی است
خْوَراسان= xvarãsãn ـ 1ـ خاور، شرق، مشرق 2ـ طلوع آفتاب 3ـ خراسان
خوراسان= xurãsãn خراسان، خاور، شرق، مشرق
خوراسانیک= xurãsãnik خراسانی، خاوری، شرقی، مشرقی
خْوَراسانیک= xvarãsãnik (= خوراسانیک)
خْوَرَّ اومَند= xvarr umand فرهمند، شکوهمند
خوراییشنیْه= xurãyishnih خوراک ـ غذا دادن، تغذیه کردن
خْوَربَران= xvãrbarãn (= خْوَروَران) مغرب، جای غروب آفتاب
خْوَرت= xvart خرد، کوچک، ریز
خورت= xurt خرد، ریز، کوچک
خْوَرتار= xvartãr خورنده، مصرف کننده
خْوَرتاریْه= xvartãrih اشتها، میل به غذا، تغذیه، خورندگی
خورتاک= xurtãk ـ 1ـ جدی، مصمم، ثابت قدم 2ـ شریک، سهیم 3ـ مسئول
خْوَرتَک= xvartak ـ 1ـ خرده، کوچک، ریز 2ـ برج ماه
خورتَک= xurtak خرده، ریزه، کم سن، خردسال
خورتَک اَپَستاک= xurtak apastãk خرده اوستا
خورتَک نیکیریشنیْه= xurtak nikirishnih کوته بینی، خرده نگری
خْوَرتَکیْه= xvartakih خردگی، کوچکی، ریزی
خورتَکیْه= xurtakih خردگی، کوچکی، ریزی
خْوَرتَن= xvartan خوردن
خْوَرتیک= xvartik خوردنی، مواد غذایی
خْوَرچَشم= xvarchashm خورشید چشم، نام کسی
خْوَرخْشیت= xvãrxshit خورشید
خْوَردار= xvardãr خوردنی شرعی، خوراک حلال
خوردَت= xurdat خرداد، سومین ماه سال، نام ششمین روز هر ماه
خْوَردَت= xvardat خرداد
خْوَرْدروش= xvardrush خونین درفش، نام دیو خشم
خوردروش= xurdrush (اوستایی: خْرْویدرو) دارنده ی کانس (= سلاح) خونین، نام دیو خشم است
خورِدروش= xuredrush (= خوردروش)
خْوَردیک= xvardik خوردنی، قابل خوراک
خْوَردیگ= xvardig خوردنی، قابل خوراک
خْوَرسَند= xvarsand خرسند، خشنود، راضی
خورسَند= xursand خرسند، خشنود، شاد، راضی
خْوَرسَندیْه= xvarsandih خرسندی، خشنودی، رضایت
خورسَندیْه= xursandih خرسندی، خشنودی، شادی، رضایت
خورسَندیْها= xursandihã خشنودانه، خرسندانه، رضایتمندانه، بارضایت
خْوَرشیت= xvarshit (اوستایی: خْوَرَئیت، هْوَرِخْشَئِتَ) خورشید، آفتاب
خْوَرشیت بالاد= xvarshit bãlãd به بلندای خورشید، خورشید بالا
خْوَرشیت پایَک= xvarshit pãyak خورشید پایه، مدار، جایی در آسمان
خْوَرشیت روشنیْه= xvarshit rushnih روشنایی خورشید
خْوَرشیت نیایشْن= xvarshit nyãyishn خورشید نیایش، نام یکی از بخش های «خرده اوستا» که در 500 واژه به زبان پهلوی برگردانده شده است
خْوَرشیت نیکریشْن= xvarshit nikrishn چیزی را جلوی آفتاب گذاشتن
خْوَرشیت نیکریشْنیْه= xvarshit nikrishnih جلوی آفتاب گذارندگی
خْوَرشیت یَشت= xvarshit yasht خورشید یَشت، نام ششمین یَشت از یَشت های اوستا که در 400 واژه به پهلوی ترگوم (= ترجمه) شده است
خْوَرشیتیک= xvarshitik خورشیدی، شمسی
خْوَرشید= xvarshid خورشید، آفتاب
خْوَرشید یَشت= xvarshid yasht (= خورشیت یَشت)
خْوَرَغ= xvaraq شعله، زبانه ی آتش، آلاپ
خْوَرَک= xvarak ـ 1ـ شعله ور، آلاپین 2ـ زخم، جراحت، صدمه
خْوَرگ= xvarg اخگر، زغال سوزان
خورگ= xurg شراره، اخگر
خورَگ= xurag شراره، اخگر
خورَگ بَختار= xurag baxtãr فروغ ـ روشنی بخش
خورَگ بَختاریْه= xurag baxtãrih فروغ ـ روشنی بخشی
خْوَرم= xvarm خواب
خورَّم= xurram خرم، دلگشا
خورما= xurmã خرما
خورماک= xurmãk خرما
خورَّمَکیْه= xurramakih خرمی، دلگشایی
خورَّمیْه= xurramih خرمی، دلگشایی
خْوَرَن= xvaran جشن، سور، ضیافت، مهمانی
خْوَروَران= xvarvarãn باختر، غرب
خْوَروفْران= xvarufrãn غروب خورشید، مغرب
خورون= xurun خوراکی که به فرورها داده می شود
خْوَرووَران= xvaruvarãn (= خوروران) باختر، غرب
خْوَرَّه= xvarrah (اوستایی: خْوَرثنَه) فره، شکوه، جلال
خْوَرَّه اَفزاییشنیْه= xvarrah afzãyishnih فره ـ شکوه افزایی
خْوَرَّه اومَند= xvarrah umand فرهمند، باشکوه
خْوَرَّه اومَندکوف= xvarrah umand kuf نام کوهی در خوارزم که اولین جای آتش فرنبغ بوده است
خْوَرَّه اومَندیْه= xvarrah umandih فرهمندی، شکوه، جلال
خْوَرَّه اومَندیْها= xvarrah umandihã فرهمندانه، شکوهمندانه
خْوَرَّه ایی کیان= xvarrah i kyãn فره کیانی
خْوَرَّه پیروچ= xvarrah piruch نام کسی، فیروز با شکوه
خْوَرِه روت= xvarerut (= خوریگ روت) یکی از شاخه های کارون به نام گرگر
خْوَرِه روتبار= xvarerutbãr (= خوره روت)
خْوَرَّه کاستار= xvarrah kãstãr فره کاهنده، کسی که نیمیتاک (= موجب) کاسته شدن فره ایزدی می شود
خْوَرَّه کاستاریْه= xvarrah kãstãrih از میان رفتن فره ایزدی
خْوَریشْن= xvarishn ـ 1ـ خورش، خوراک، غذا 2ـ خوردن
خْوَریشْنیک= xvarishnik خوراکی، غذایی، خوردنی
خْوَریشْنیْه= xvarishnih خوراکی، غذایی، خوردنی
خْوَریک= xvarik باشکوه، مجلل
خوریگ روت= xurig rut نام باستانی رود گَرگَر در خوزستان
خوزیستان= xužistãn خوزستان
خوژِهرِستان= xužehrestãn نام باستانی شهر لارستان
خوسپیتَن= xuspitan خُسبیدن، خفتن، خوابیدن، استراحت کردن
خوسپیک اومَند= xuspik umand بیکار، در حال استراحت
خوسپین= xuspin خوابیده، درخواب، در حال استراحت
خْوَست= xvast پَساگ (= جاده) کوبیده شده
خوست= xust مطمئن، معتمد، قابل اطمینان، مورد اعتماد
خْوَستار= xvastãr خستار، پایمال ـ پاسا ـ لگدکوب ـ ضایع ـ تضییع کننده
خْوَستَک= xvastak خسته، کوفته
خْوَستَن= xvastan ـ 1ـ خستن، پایمال ـ پاسا ـ ضایع ـ تضییع کردن، زیرپا گذاشتن 2ـ تکرار کردن
خوستَنار= xustanãr خرد ـ منحل کننده، شکاننده
خوستَنیک= xustanik خرد ـ شکسته ـ منحل شده
خْوَستوک= xvastuk خَستو، معترف، مقر
خْوَستوکیْه= xvastukih اعتراف، اذعان
خْوَستوگ= xvastug خَستو، معترف، مقر
خْوَستوگیْه= xvastugih اعتراف، اذعان
خْوَستوهیت= xvastuhit ثابت ـ تأیید ـ تصدیق شده، مستدل، مبرهن، متقن
خوسرَو اود ریدَک= xusraw ud ridak خسرو و ریدک. نوشته ای است به زبان پهلوی با 1770 واژه که در آن پسر جوانی به نام خوش آرزو که از والاتباران بوده، به پرسش های خسرو در باره ی بهترین خوراکی ها، نوشیدنی ها، سرودها، زن ها، اسب ها و... پاسخ می دهد.
خوسرَو اود ریدَگ= xusraw ud ridag (= خوسرَو اود ریدَک، هوسرَو اود ریدَک)
خوسْروی= xusruy خسرو
خوسْروی موستاپات= xusruy mustãpãt نام شهری در دَئوش (= غرب) ایران به واتای (= معنی) خوش خسرو
خوسِنیتَن= xusenitan خشکاندن، پژمرده کردن
خوسِیتَن= xusitan خشکیدن، پژمرده شدن
خْوَش= xvash خوش، شاد، خوب، مطبوع، ظریف، لطیف
خْوَش آرْزوک= xvash ãrzuk خوش آرزو، نام کسی
خْوِش دین= xveshdin همدین، هم کیش
خوشْک= xushk خشک
خوشَک= xushak خوشه، سنبله
خوشْک کون= xushk kun کسی که دوست ندارد آمیزش سَسی (= جنسی) کند
خوشْکیْه= xushkih خشکی، خشکسالی
خْوَشنوت= xvashnut خشنود، خرسند، راضی
خْوَشنوتَک= xvashnutak خشنود، خرسند، راضی
خْوَشنوتَکیْه= xvashnutakih خشنودی، خرسندی، رضایت
خْوَشنوتیْه= xvashnutih (= خْوَشنوتَکیْه)
خوشِنیت= xushenit خشکیده
خوشیتَن= xushitan خشکیدن، خشک شدن
خوشینیت= xushinit خشکانده شده
خْوَشیْه= xvashih خوشی، لذت، کیف، حال
خْوَفتَک= xvaftak خوابیده، در حال استراحت
خوفتَکیْه= xuftakih خفتگی
خوفتَن= xuftan خفتن، خوابیدن
خْوَفتَن= xvaftan خفتن، خوابیدن، استراحت کردن
خْوَفسَ= xvafsa خوابید، در خواب است
خْوَفسیتَن= xvafsitan خوابیدن، استراحت کردن
خوفسیند= xufsind خوابند
خوک= xuk ـ 1ـ خوی، طبع، سرشت، فطرت 2ـ خوک
خوکَر= xukar خارپشت، جوجه تیغی
خوکَرَک= xukarak خارپشت، جوجه تیغی
خوگ= xug (= خوک)
خوگَرَک= xugarak خارپشت، جوجه تیغی
خومْب= xumb خُم، خمره، کوزه
خوم بان کالداش= xumbãn kãldãsh یکی از شاهان ایلام (645 پیش از ژانگاس (= میلاد) (پارسی باستان)
خومبَک= xumbak خُمره
خومبیکان= xumbikãn پسوند نام کسی
ــ فْرَتَخشت ایی خومبیکان= frataxsht i xumbikãn فرتخشت خومبیکان
خْوَمْر= xvamr خواب
خومْر= xumr خواب، رؤیا
خومْرویچار= xumr vichãr خوابگزار، تعبیر کننده ی خواب
خْوَمن= xvamn خواب، رؤیا
خْوَمن ویچار= xvamn vichãr خوابگزار، تعبیرکننده خواب
خْوَمن ویزار= xvamn vizãr (= خْوَمن ویچار)
خون= xun ـ 1ـ خون، دم 2ـ خانه، منزل، مسکن
خْوَن آسِن= xvan ãsen فلز درخشان، آهن گداخته، مذاب
خْوِن آهِن= xven ãhen فلز درخشان، آهن گداخته، مذاب
خْوَن آهِن= xvan ãhen فلز درخشان، آهن گداخته، مذاب
خْوَندرای= xvandrãy خوشایند، دلنشین، مطبوع
خْوَندَن= xvandan (= خْواندَن)1ـ خواندن (به واتای (= معنی) نامیدن)، نامیدن 2ـ فراخواندن، احضار کردن
خون ریچیشنیْه= xun richishnih خونریزی
خْوَنسَند= xvansand خرسند، خشنود، راضی
خونسَند= xunsand خرسند، خشنود، راضی، قانع، شاد
خونسَند هِران= xunsand herãn پولداران خوشبخت
خْوَنسَندیْه= xvansandih خرسندی، خشنودی، رضایت
خونسَندیْه= xunsandih خرسندی، خشنودی، رضایت، اقناع
خونَک= xunak ـ 1ـ خنک 2ـ شاد، خوشحال 3ـ خوشا!
خونومَند= xunumand حائض، پریود، دشتان، زنی که خونریزی ماهانه دارد
خونیا= xunyã گوش
خونیاگیْه= xunyãgih خنیاگری، نوازندگی
خْوَنیرَس= xvaniras (اوستایی: خْوَنیرَثَ) نام یکی از هفت کشور بزرگ جهان باستان (نگاه کنید به: هفت کیشور)
خْوَنیرَه= xvanirah (= خْوَنیرَس)
خووَجَ= xuvaja خوزستان یا اهواز (نگاه کنید به: هووج)
خْوورد= xvurd خرد، کوچک، ریز، جزء
خْووردَک= xvurdak ـ 1ـ خرده، ریزه، جزئی 2ـ مدارماه 3ـ بخشی از پای اسب
خْووردَکیْه= xvurdakih خردگی، کوچکی، جزئیات
خْووردَگ= xvurdag (= خْووردَک)
خْووردَگیْه= xvurdagih (= خْووردَکیْه)
خوه= xuh خوی، سرشت، فطرت
خْوَه= xvah خواهر
خوهْر= xuhr پیچ ـ تاب خورده، مبهم
خْوَهر= xvahr کج، خمیده، مُوَرَب
خْوَهریْه= xvahrih (= خْواهْریْه) موفقیت، پیشرفت، کامیابی، ترقی، توسعه، سعادت
خْوَهل= xvahl کج، خمیده، مُوَرَب، منحنی
خْوی= xvi خواب، رؤیا
خْوِیّ= xvey (= خوید) عرق تن
خْوَیاپَک= xvayãpak دارامند، ثروتمند، غنی، پولدار، سرمایه دار
خویار= xuyãr خیار
خْویت= xvit خوید، نمناک، مرطوب، نوبر، تر و تازه
سعدی: هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
خْویتودَت= xvitudat (اوستایی: خْوَئِتَ وَدَثَ) ازدواج فامیلی
خْویتودَتیْه= xvitu datih ازدواج فامیلی کردن
خْویتودَس= xvitudas ازدواج فامیلی
خْویتوک دات= xvituk dãt ازدواج با بستگان نزدیک
خْویتوک دَسیْه= xvitudas ازدواج فامیلی
خْویتیْه= xvitih ـ 1ـ نمناکی، تازگی، سرسبزی 2ـ اشک چشم
خْوید= xvid ـ 1ـ (= خْوِیّ) عرق تن 2ـ (= خْویت) خوید، تر، نمناک، مرطوب، نوبر، تر و تازه
خْویدودَه= xvidudah ازدواج فامیلی
خْویدیْه= xvidih (= خویتیه) 1ـ نمناکی، تازگی، سرسبزی 2ـ اشک چشم
خْویستَن= xvistan ـ 1ـ خیسیدن 2ـ نفس نفس زدن 3ـ خجالت کشیدن 4ـ عرق کردن
خْویش= xvish ـ 1ـ خویش، خویشتن، شخصا 2ـ شخصی، خصوصی، انحصاری
ــ او خْویش کَرتاریْه= u xvish kartãrih تعلق، اختصاص، انحصار
ــ او خْویش کَرتَن= u xvish kartan از آن خود کردن
خْویش اوج= xvish uj قدرت ـ استقامت شخصی
خْویشاوَند= xvishãvand خویشاوند، فامیل، قوم
خْویشاوَند داریْه= xvishãvand dãrih خویشاوند داری، صله رحم، رفت و آمد فامیلی
خْویش پَتیْه= xvish patih اعتماد به نفس
خْویشتَن= xvishtan خویشتن، خود
خْویشتَن خْرَتیْه= xvishtan xratih خودرأیی
خْویشتَن شْناسیْه= xvishtan shnãsih خویشتن ـ خود شناسی
خْویش دین= xvish din همدین، همکیش، هم عقیده
خْویشکار= xvishkãr خویشکار، وظیفه شناس، متعهد
خْویشکارَک= xvishkãrak (= خویشکار)
خْویشکاریْه= xvishkãrih ـ 1ـ خویشکاری، وظیفه شناسی 2ـ وظیفه، تکلیف
خْویشکاریْهاتوم= xvishkãrihãtum ـ 1ـ بسیار وظیفه شناس ـ متعهد 2ـ وظیفه مهم
خْویشکاریْه ایی ریدَگان= xvishkãrih i ridagãn هَرگان (= وظایف) کودکان. نوشته ای رهنمودی در باره ی هرگان کودکان به پازند است.
خْویش کامَکیْه= xvish kãmakih خودکامگی، خودسری، دیکتاتوری
خْویشیک= xvishik خصوصی، شخصی، اختصاصی، فردی
خْویشینیتاریْه= xvishinitãrih مالکیت، تصاحب، اختصاص
خْویشینیتَن= xvishinitan شخصی ـ اختصاصی ـ خصوصی ـ انحصاری ـ از آن خود کردن
خْویشینیدَن= xvishinidan (= خْویشینیتَن)
خْویشینیشْن= xvishinishn شخصی ـ اختصاصی ـ انحصاری ـ خصوصی ـ از آن خود کردن
خْویشیْه= xvishih ـ 1ـ خویش، خویشاوندی، فامیلی 2ـ ملک، دارایی، ثروت، سرمایه، مالکیت، تعلق، انحصار 3ـ وظیفه شناسی
ــ پَت خْویشیْه= pat xvishih شخصاً، به طور خصوصی
خْویشیها= xvishihã ـ 1ـ صمیمانه، به طور صمیمیی 2ـ شخصاً، به طور خصوصی
خْویشیهیتَن= xvishihitan به تملک درآوردن، خصوصی ـ اختصاصی ـ شخصی ـ از آن خود کردن
خْوین آهِن= xvin ãhen (= خْوِن آهن) فلز درخشان، آهن گداخته، مذاب
خْویهْل= xvihl کج، معوج، مورب، خمیده
خِه= xeh برادر (واژه اخوه در اربی نیز از همین واژه است)
خیر= xir ـ 1ـ چیز، کار 2ـ دارایی، مال، ثروت
خیرس= xirs خرس
خیریک= xirik گل شب بو، گل همیشه بهار
خیریک ایی زَرت= xirik i zart گل شب بو ـ همیشه بهار زرد
خیریک ایی سوخْر= xirik i suxr گل شب بو ـ همیشه بهار سرخ
خیشت= xisht خشت
خیشم= xishm خشم، غضب
خیشمگَن= xishmgan خشمناک، غضبناک، عصبانی
خیشمگین= xishmgin خشمناک، غضبناک، عصبانی، آتشی
خیشمَن= xishman خشمناک، غضبناک، عصبانی
خیشمَنیْه= xishmanih خشمگینی، غضبناکی، عصبانیت
خیشمین= xishmin خشمگین، خشمناک، غضبناک، عصبانی
خیک= xik خی، مشک آب
خیگ= xig (= خیک)
خیم= xim خوی، سرشت، خصلت، طبیعت، مزاج، فطرت
خیم اود خْرَد ایی فَرُخ مَرد= xim ud xrad i farrox mard خوی و خرد فرخ مرد. نام پندنامه ای به زبان پهلوی است.
خیم ویراستَن= ximvirãstan تکامل پیدا کردن، تهذیب نفس
خیمیْه= ximih طبیعی، فطری
خیندَک= xindak بیمار، مریض
خیندَکیْه= xindakih بیماری، مرض
خیندَگ= xindag بیمار، مریض
خیندَگیْه= xindagih بیماری، مرض
خَیوک= xayuk آب دهان، تف، خَدو
خَیوگ= xayug (= خیوک)
خْْیون= xyun هون، ترکانی که در آسیای میانه و خاور ایران می زیستند
خْْیونان شا= xyunãn shã شاه هون ها
خیْه= xih عرق تن



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد