راهرو عشق

راهرو عشق کویراست، که دریا بودنش را به آفتاب بخشید،آفتاب هم گرمی اش را نمی تواندبه همه نبخشد!

راهرو عشق

راهرو عشق کویراست، که دریا بودنش را به آفتاب بخشید،آفتاب هم گرمی اش را نمی تواندبه همه نبخشد!

فرهنگ واژه های پهلوی(ب،پ)

«ب»

«پ»


«ب»


بِ= be افسوس، آه
بِئُدو وِرِستی= beodo veresti (اوستایی: بِئُدو وِرِشتِهی) نام گناهی است
بابیروس= bãbirus بابِل (پارسی باستان)
بابیل= bãbil بابِل
باپگون= bãpgun طبقه
بات= bãt باشد، باد (از بودن) مانند چنین باد
باتِر= bãter بعداً، آخِر
باتَک= bãtak ـ 1ـ شراب ـ مشروب ـ آب شنگولی تازه 2ـ باده
باج= bãj باج، مالیات، عوارض
باجینه= bãjineh سلامتی، صحت
باچ= bãch (= باج)
باختریس= bãxtris (اوستایی: باخذی bãxzi) بلخ (پارسی باستان)
باخْل= bãxl بلخ
باخِن= bãxen بنده، نوکر، غلام، چاکر، خدمتکار، برده
باد= bãd بون، ریشه، پِی، اصل، اساس، بنیاد، شناژ
بادانیخْش= bãdãnixsh توان، نیرو، قدرت
بادانیخشا= bãdãnixshã توانا، توانمند، نیرومند، قوی
بادَگ= bãdag باده، شراب ـ مِی، مشروب ـ آب شنگولی تازه
بادیاوَند= bãdyãvand توانا، توانمند، نیرومند، قوی
بادیاوَندیْه= bãdyãvandih توانایی، نیرومندی، قدرت
بار= bãr ـ 1ـ رنج، زحمت، مشقت، سختی 2ـ دفعه، نوبت 3ـ کنار، کناره، حاشیه، ساحل 4ـ بارو، حصار، دیوار 5ـ پشته، وظیفه
بارارون= bãrãrun گله دار، چارپادار، صاحب ـ مالک ـ دارنده گله
بار بورتَن= bãr burtan بار بردن، حمل ـ تحمل ـ صبوری ـ صبر ـ شکیبایی ـ بردباری کردن
باربیتا= bãrbitã رئیس، سرور، فرمانده، سالار، حاکم
بارجامَگ= bãrjãmag خورجین، چمدان، ساک
بارْزان= bãrzãn کوه بارز یا بارجان در کرمان (بَرزَ= بلند) بارز یعنی کوه بلند
بارَک= bãrak ـ 1ـ باره، اسب، مرکب 2ـ دفعه، نوبت
بارَگ= bãrag (= بارَک)
بادَگ= bãdag (= بادَک)
بارَندَک= bãrandak بارنده، بارش کننده
بارون= bãrun ـ 1ـ درست، صحیح 2ـ درستکار
بارهِن= bãrhen کشف، خلق، تولید، ابداع، اختراع
بارهِنیتَن= bãrhenitan یافتن، پیدا ـ کشف ـ خلق ـ تولید کردن
بارهِنید= bãrhenid یافت، پیدا ـ کشف ـ خلق ـ تولید کرد
باریامَک= bãryãmak خورجین
باریستان= bãristãn ـ 1ـ محکم، مستحکم، ثابت، مستقر، تزلزل ناپذیر 2ـ خوشبین، امیدوار، متوکل، راضی، قانع، صبور، صابر، متحمل
باریستانیْه= bãristãnih ـ 1ـ ثبوت، استحکام، انسجام 2ـ خوشبینی، امیدواری، توکل، صبر، تحمل
باریک= bãrik باریک، نازک، لاغر، ظریف
باریگ= bãrig (= باریک)
باز= bãz ـ 1ـ باز، گشوده، مفتوح 2ـ شاهین، باز
بازا= bãzã بازو
بازا بانَگ= bãzã bãnag بازوبند
بازا زَنیشنیْه= bãzã zanishnih نام درجه ای از گناه
بازانِ= bãzãne زانو
بازکونَتَن= bãzkunatan خدمت کردن
بازو= bãzu سوپان (= واحد) اندازه گیری دَرگ (= طول) برابر 106 سامتیمتر
بازوک= bãzuk بازو
بازی= bãzi بازو
بازیپانَک= bãzipãnak بازوبند
باژ= bãž باج، مالیات، عوارض
باژاک= bãžãk ـ 1ـ عوارضی، مأمور دریافت مالیات 2ـ بازو
باژاک اوج= bãžãk uj قوی بازو
باژاک مَساک= bãžãk masãk به اندازه ی دَرگ (= طول) یک بازو
باژیم= bãžim باج، مالیات، عوارض (پارسی باستان)
باستان= bãstãn ـ 1ـ باستان، قدیم، کهن، گذشته 2ـ همیشه، همواره، دائم، دائما، مستمر 3ـ غالبا، اغلب، اکثرا، بیش تر 4ـ هرگز
باسِریا= bãseriã گوشت
باسیا= bãsyã باده، مِی، شراب، عرق
باش= bãsh باش (آژْن (= امر) از بودن)
باشرون= bãshru کباب، برشته، داغ، سوخاری
باشرونَتَن= bãshrunatan کباب ـ سرخ ـ برشته ـ داغ کردن
باشرونَم= bãshrunam کباب ـ سرخ ـ برشته ـ داغ کردم یا می کنم
باشرونید= bãshrunid کباب ـ سرخ ـ برشته ـ داغ کرد یا می کند
باغ= bãq باغ
باغپان= bãqpãn باغبان
باغستان= bãqestãn باغستان
باغَیادیش= bãqayãdish نخستین ماه پاییز در سالنمای هخامنشی، مهر (پارسی باستان)
باکْرا= bãkrã سبز، لطیف، بانشاط، تر و تازه
باگ= bãg بخش، بهر، قسمت، سهم
باگوآس= bãguãs کسی که به اردشیر سوم زهر داد و او را کشت. (پارسی باستان)
بالا= bãlã بالا، فوق
بالاد= bãlãd بالا، فوق، بلند، بلندی، ارتفاع، مرتفع
بالای= bãlãy (= بالاد)
بالِسیت= bãlesit فرق سر
بالَک= bãlak بال، پر و بال
بالَگ= bãlag بال، پر و بال
بالیتَن= bãlitan بالیدن، بزرگ شدن، رشد ـ نمو کردن، گسترده شدن
بالیست= bãlist ـ 1ـ بلندترین جا، قله، چکاد، ستیغ، اوج، مرتفع، نقطه ی اوج، علو، ترفیع 2ـ سیاره، ستاره
بالیستان= bãlistãn بلندی ها، قلل
بالیستان بالیست = bãlistãn bãlist برتر، عالی، برترین، بالاترین آتو ãtu (= طبقه) ی بهشت
بالیستیک= bãlistik بلند، عالی، اعلی، متعالی، مرتفع، اوج
بالیستیگ= bãlistig (= بالیستیک)
بالیستیْه= bãlistih بلندی، ارتفاع، اوج
بالیشْن= bãlishn ـ 1ـ بالندگی، رویندگی، رشد، نمو 2ـ بالش، تخت، مَسند
بالیشْن گاس= bãlishn gãs تختخواب، رختخواب
بالِین= bãleyn ـ 1ـ بالین 2ـ بلند (لری: بُلِین)، رأس، قله، اوج 3ـ بالش
بالِین گاس= bãleyn gãs تخت، صفحه، سطح، صحن، صحنه
بالِین گاه= bãleyn gãh (= بالِین گاس)
بالینیتَن= bãlinitan ـ 1ـ بالانیدن، رشد ـ نمو ـ توسعه ـ گسترش دادن، بزرگ کردن، بالا بردن، ترفیع ـ مقام دادن 2ـ ارج نهادن، بزرگ داشتن، قدر دانی کردن
بام= bãm ـ 1ـ بامداد، پگاه، سپیده دم، صبح 2ـ درخشندگی، نورانیت
بامبیشْن= bãmbishn ملکه، زن شاه
بامدات= bãmdãt ـ 1ـ بامداد 2ـ نام پدر مزدک
بامداتان= bãmdãtãn از خانواده ی بامداد
بامداد= bãmdãt (= بامدات)
بامدادان= bãmdãtãn (= بامداتان)
بامَک= bãmak صبح
بامیان= bãmyãn نام استانی در افغانستان
بامیک= bãmik ـ 1ـ بامدادی، صبحگاهی 2ـ درخشان، با شکوه، زیبا، روشن
بامیگ= bãmig (= بامیک)
بامیْه=bãmih زمین
بامیْه تَریْه= bãmih tarih زمین آبیاری شده
بامیْه چاگوئین= bãmih chãguin زمین حاصلخیز
بان= bãn ـ 1ـ پسوند کُناکی (= فاعلی). مانند دیدبان 2ـ بام، سقف، پوشش 3ـ درون، داخل، تو tu
بانباربیتا= bãnbãrbitã پیل، فیل
باندوزاد= bãndozãd (اوستایی: بِئُزِچی) نام گناهی است
بانْم= bãnm (اوستایی: بانثرو) فرش، تخته بندی کف اتاق
بانوک= bãnuk خانم، بانو، زن اشراف زاده
بانوکیْه= bãnukih کدبانویی، خانمی کردن
بانوگ= bãnug (= بانوک)
بانوگیْه= bãnugih (= بانوکیه)
بانوی= bãnuy روشنی، پرتو، نور، تشعشع، شعاع، شعله، حرارت
بانویی= bãnui بانو، زن، خانم
باوید= bãvid باشد
باویل= bãvil بابِل
باویم= bãvim باشم
باویهون= bãvihun خواست، درخواست، میل، اراده، تقاضا، طلب
باویهونَستَن= bãvihunastan خواستن، اراده ـ تقاضا ـ طلب کردن
باویهونَم= bãvihunam خواستم، می خواهم، اراده ـ تقاضا ـ طلب کردم یا می کنم
باویهونید= bãvihunid خواست، می خواهد، اراده ـ تقاضا ـ طلب کرد یا می کند
باهْمین= bãhmin بهار
باهون= bãhun گریه، عزا، سوگواری
باهونَستَن= bãhunastan گریستَن، گریه کردن، اشک ریختن
باهونَم= bãhunam گریستم، گریه می کنم، اشک ریختم یا می ریزم
باهونید= bãhunid گریست، گریه کرد، اشک ریخت
باییستَن= bãyistan ضرورت، لزوم
بِبا= bebã دَر، درب (باب در عربی نیز از همین واژه است)
بَبر= babr (سنسکریت: بَبهْرو) ببر
بَبرَگ= babrag سگ آبی
بَتمَهور= batmahur پس فردا
بِتیا= betyã ـ 1ـ سینه، صدر 2ـ کنجد
بَجَک= bajak تراویدنی، پالودنی، قابل تصفیه
بَجیشْن= bajishn تکه، پاره، بخش، قطعه، قسمت، سهم
بُجیهْک= bojihk پزشک، طبیب
بُجیهک ایی پِناج= bojihk i penãj پزشک متخصص
بَچَشک= bachashk پزشک، طبیب
بَچَشکیْه= bachashkih پزشکی، طبابت
بَچَک= bachak ـ 1ـ گیاهی که آب آن گرفته می شود 2ـ بزه، گناه، جرم، تقصیر 3ـ بچه، کودک، طفل
بَچَک پَت بَچَک برینیتَن= bachak pat bachak brinitan تکه تکه ـ قطعه قطعه کردن، به قطعات ریز بریدن
بَچَکَر= bachakar بزهکار، مجرم، مقصر، خلافکار
بَچَک کاریْه= bachak kãrih بزهکاری، خلافکاری
بَچَک کَر= bachak kar (= بَچَکَر)
بَچَک گَر= bachak gar (= بَچَکَر)
بُخت= boxt (= بَخت)
بَخت= baxt ـ 1ـ بخت، شانس، اقبال، تقدیر، سرنوشت 2ـ خوشبختی، سعادت، رستگاری 3ـ بخش ـ تقسیم ، قسمت شده، شکسته
بَخت آفْریت= baxt ãfrit نام کسی
بَختار= baxtãr مقسم، بخش ـ تقسیم کننده
بَختاریک= baxtãrik ـ 1ـ قابل تقسیم 2ـ بخشیدنی
بَختاریْه= baxtãrih قسمت ـ تقسیم کنندگی، سهم دادن
بَخت اِستید= baxt estid قسمت ـ تقسیم ـ تقسیط شده است
بَخت خسرو= baxt xosro نام کسی
بَختَکیْه= baxtakih پیش بینی نشده، غیر قابل انتظار، اتفاقی، الله بختکی
بَختَن= baxtan ـ 1ـ بخش ـ قسمت ـ تقسیم کردن 2ـ مقدر ـ تقدیر کردن 3ـ بخشیدن، دادن، عطا کردن
بَختیک= baxtik متحد، متفق
بَخش= baxsh سرنوشت، تقدیر، مقدرات
بَخش رَویشنیْه= baxsh ravishnih جبر، اجبار
بَخشیتَن= baxshitan ـ 1ـ بخشیدن، دادن، اعطا ـ عطا کردن 2ـ بخش ـ قسمت ـ تقسیم کردن
بَخشیشْن= baxshishn تقسیم، بخش، قسمت، بهر
بَخشینْد= baxshind قسمت ـ تقسیم کنند
بَخشینیتار= baxshinitãr مقدر ـ تقدیر کننده
بَخشینیشْن= baxshinishn سرنوشت، قسمت، تقدیر، قضا و قدر
بَخشیهَستَن= baxshihastan بخش ـ قسمت ـ تقسیم شدن
بَخْل= baxl بلخ
بَخْل روت= baxl rut رود بلخ
بِد= bed پسوندی است به نیآل (= معنی) بزرگ، سرور، رئیس که در شاهنامه بُد نوشته شده است. مانند: سپهبد
بَذَشخْوارگَر= bazashxvãrgar تپورستان، تبرستان، مازندران
بَر= bar ـ 1ـ بر، فوق، بالا، بلندی 2ـ ناحیه، منطقه، محله، محوطه، ملک 3ـ میوه، بهره، دستاورد، رهاورد، بازخورد، ثمره، حاصل، نتیجه
بْرات= brãt برادر
بْراتا= brãtã برادری (پارسی باستان)
بْراتَر= brãtar برادر
بْراتَران= brãtarãn هفت برادر، ستارگان دب اکبر و اصغر
بْراتَر زات= brãtar zãt برادر زاده
بْراتَروت= brãtarut ـ 1ـ موافق، مترادف، هم معنی 2ـ برادر دروغی، نابرادری 3ـ رقیب، حریف
بْراتَروتیْه= brãtarutih ـ 1ـ توافق، ترادف 2ـ رقابت
بْراتَر وَخش= brãtar vaxsh زیاد کننده ی برادران
بْراتَرو ریش= brãtaru rish نام کسی
بْراتَرو کریش= brãtaru krish کشنده ی زرتشت
بْراتَک= brãtak دوست، رفیق
بْراتوروش= brãturush (= بْراتَرو کریش)
بْراتیْه= brãtih برادری، رفاقت، دوستی
بْراد= brãd (= برات) برادر
بْرادَر= brãdar (= براتر) برادر
بْرادَرود= brãdarud ـ 1ـ برادر ناتنی 2ـ رقیب، حریف
بْرادَرودیْه= brãdarudih رقابت
بَر اَرتَخشیر= bar artaxshir سرزمین اردشیر. (بَر: ناحیه، محله، ملک، سرزمین+ ارتخشیر) نام باستانی بَردَشیر که بردسیر، گواشیر، کواشیر، وِه اردشیر، به اردشیر نیز خوانده شده است. این سرزمین در رَپیت (= جنوب) شهر کرمان و شهرهای ماهان، کوغَن (کُوغون؛ امروزه روستایی است به نام گودَر Gowdar در 77 کیلومتری رپیت کرمان)، زرند، جَنزرود یا چَتْروذ (امروزه شهرستانی است به نام چترود در 33 کیلومتری اودیژ (= شمال) شهر کرمان)، کوه بیان (کوه بنان)، قواف، اناس (رفسنجان)، زاور (راور)، خوناوب (خَناّب )، غُبیرا (امروزه روستایی است با همین نام در 54 کیلومتری رَپیت (= جنوب) شهر کرمان)، کارشتان (کرستان) و آویستام (= ناحیة) خبیص (شهداد؛ امروزه روستایی است به نام شاهرخ آباد در 100 کیلومتری اودیژ (= شمال) خاوری شهرستان بم) (پارسی باستان)
بْرارونَتَن= brãrunatan درگذشتن، مردن، فوت ـ رحلت کردن
بْرارونَم= brãrunam در خواهم گذشت، می میرم، فوت ـ رحلت می کنم
بْرارونید= brãrunid درگذشت، مرد، فوت ـ رحلت کرد
بْراز= brãz درخشش، تابش، ظهور، بروز
بْرازیاک= brãzyãk درخشنده، درخشان، نورانی، مشعشع، تابان، روناک
بْرازیاگ= brãzyãg (= بْرازیاک)
بْرازیتَن= brãzitan درخشیدن، پرتو افکندن، نور افشانی کردن
بْرازیدَن= brãzidan (= بْرازیتَن)
بْرازیشْن= brãzishn درخشندگی، روشنایی، پرتو، تشعشع
بْرازیشْنیک= brãzishnik برازندگی، زیبایی، مزین، درخشان
بْرازیشْنیکیْه= brãzishnikih تزیین، برازنده بودن، درخشندگی
بْرازیشْنیگ= brãzishnig (= بْرازیشْنیک)
بْرازیشْنیگیْه= brãzishnig (= بْرازیشْنیکیه)
بْرازینیتار= brãzinitãr درخشان، تابان
بْرازینیهیتَن= brãzinihitan درخشیدن، تابیدن
بْرامَک= brãmak گریه، نوحه، زاری
بْرامیتَن= brãmitan گریستن، نوحه ـ زاری کردن
بَراومَند= bar umand برومند، بارور، پرحاصل، پر ثمر، مایه دار
بْراه= brãh ـ 1ـ درخشندگی، روشنایی، زیبایی 2ـ افتخار، سرافرازی
بْراهْم= brãhm پیراهن، لباس، رخت، جامه، پوشاک
بْراهیْه= brãhih عالی، پرشکوه، مجلل
بَربَت= barbat بربط، نام سازی است (= بربوت)
بَربوت= barbut (= بربت)
بَربوت سْرای= barbut srãy بربت زن، آهنگساز، موسیقی دان
بَردیا= bardyã نام دومین پسر کوروش (پارسی باستان)
بَردِیَم= bardeyam بردیا را (پارسی باستان)
بَردی یَ= bardiya بَردیا (پارسی باستان)
بُرز= borz برج، بلند، مرتفع
بَرزان= barzãn (= بارْزان)
بَرَزانتیس= barazãntis نام فرماندار رخج (سرزمین رَپیت (= جنوب) افغانستان) در زمان داریوش سوم که با شنیدن تازش اسکندر به ایران، با همدستی کسی به نام بسوس داریوش سوم را که به آن جا گریخته بود، دستگیر کردند. (پارسی باستان)
بُرزوانگ= borzvãng صدای بلند، بانگ بلند، فریاد
بَرزیت= barzit بزرگ، معظم، عالیقدر
بُرزیها= borzihã با صدای بلند، با فریاد
بَرسَم= barsam (اوستایی: بَرِسْمَن) به دسته ای بسته شده از ترکه های درخت انار می گویند و سمبل گیاهان و درخت هایی است که اهورامزدا عطا کرده و برای ارج نهادن به آفریده های سودمند مزدا (دانای همه چیز) به هنگام خواندن یسنا یا وندیداد یا نسک هایی از سپنتایی اوستا این دسته از ترکه های انار را به دست می گرفتند. امروزه به جای ترکه های انار، شاخه هایی از فلز برنج یا نقره که مانند دسته ی گل آماده شده در دست می گیرند
بَرسُم= barsom (= بَرسَم)
بَرسُم چین= barsom chin کسی که برسم می چیند یا چاقویی که با آن برسم می چینند
بَرسَم چین= barsam chin (= بَرسُم چین)
بَرسَمدان= barsamdãn جای برسم، ماهروی
بَرسَمَک وَر= barsamak var آزمون یا امتحان خداوند که با برسم انجام می شود؛ این گونه که کسی برسم به دست می گیرد و سوگند یاد می کند
بَرشْنُم= barshnom غسل مس میت
بَرگ= barg برگ
بَرم= barm شیون، ناله، زاری، عزا
بَرمان= barmãn نالان، گریان، صاحب عزا، عزادار
بَرمایون= barmãyun نام برادر فریدون
بَرموَند= barmvand (= برمان)
بْرَوَد= bravad ابرو
بَرود بیج= bar ud bij فایده، حاصل، ثمر، ثمره، نتیجه، دستاورد
بِرور= berur (لری: بِرار) برادر
بْروک= bruk ابرو
بْروک تاک= bruk tãk طاق ابرو
بْروگ= brug ابرو
بْروی= bruy ابرو
بْرَهْم= brahm ـ 1ـ روشن، واضح، معلوم، بدیهی 2ـ طریقه، اخلاق، سیره 3ـ شکل، فرم، صورت
بْرَهْمَک= brahmak ـ 1ـ لباس، جامه، رخت 2ـ روش، طریقه، اسلوب 3ـ اخلاق، سیره
بَرهَمَک= barhamak آمیخته، مخلوط، مرکب
بْرَهْمَگ= brahmag (= بْرَهْمَک)
بْرَهْنَک= brahnak برهنه، لخت، عریان، سکسی
بْرَهْنَک دوواریشنیْه= brahnak duvãrishnih گناه با پای برهنه راه رفتن
بْرَهْنَکیْه= brahnakih برهنگی، لختی، عریانی، سکسی
بْریتَن= britan بریدن، قطع ـ پاره ـ تفکیک ـ منفصل ـ جدا کردن
بْریج= brij اجاق، تنور، کوره (این واژه در گویش بروجردی به نیکاس (= صورت) نخود بریج ایتی (= یعنی) کسی که نخود را روی آتش بو می دهد، مانده است)
بْریدَن= bridan بریدن، قطع کردن
بْریز= briz اجاق، تنور، کوره، فِر
بْریزَن= brizan ـ 1ـ ماهیتابه 2ـ اجاق، تنور، کوره، فِر
بْریزِند= brizend برشته ـ بریان کنند
بْریزیسوَنگ= brizisvang آتش آتشکده
بْریشتَک= brishtak برشته، سرخ شده، بریان
بْریشتَن= brishtan برشته ـ سرخ ـ بریان کردن
بَریشْن= barishn ـ 1ـ آوردن، حمل، نقل، جابجایی 2ـ بردن 3ـ رفتار، فعل، کنش 4ـ کمک، مدد، امداد، یاری 5ـ بارداری، آبستنی، حاملگی 6ـ بها، ارزش، قیمت
بَریشْنیْه= barishnih ـ 1ـ تحمل 2ـ بردن 3ـ بارداری، آبستنی، حاملگی
بَریشنیها= barishnihã بر عهده داشتن، متحمل ـ متعهد بودن
بَرین= barin برین، برترین، باشکوه، عالی، مجلل
بْرین= brin ـ 1ـ بخش، قسمت 2ـ تقدیر، سرنوشت، قسمت 3ـ معین، مشخص، محدوده، حوزه 4ـ قطعی، مسلم، یقینی 5 ـ تصمیم، رأی 6ـ فرمان، دستور، حکم 7ـ قسمتی از زمان 8 ـ برش، تقطیع
بْرین اومَند= brin umand ـ 1ـ مقدر، معین، از پیش تعیین ـ قسمت شده 2ـ محدود، معین 3ـ قطعی 4ـ خالق، آفریدگار، آفریننده، آفَریناک
بْرینْج= brinj برنج (دانه و فلز)
بْرینْجین= brinjin برنجی
بْرینکَر= brinkar ـ 1ـ مقدر ـ تقدیر کننده 2ـ فرمان دهنده، حاکم، رئیس 3ـ قطع کننده، قاطع
بْرین کَرپ= brin karp شکل مشخص، قالب معین
بْرینگَر= bringer (= بْرینکَر)
بْرینیتَن= brinitan بریدن، تفکیک کردن
بْرینیشْن= brinishn برش، تفکیک
بْرینینَک= brininak قطعه، تکه، پاره
بَریْه= barih بارداری، پرثمری
بْریْه= brih ـ 1ـ سرنوشت، تقدیر، قسمت 2ـ تابش، درخشندگی، فروغ، تابندگی، روشنایی، شکوه، جلال، عظمت 3ـ پیراهن، لباس، رخت، جامه 4ـ شکل، فرم، هیئت، قامت 5 ـ خوی، اخلاق، سرشت، طبیعت
بْریهاک= brihãk مقدر ـ تقدیر کننده
بْریهاگ= brihãg مقدر ـ تقدیر کننده
بْریه رَویشنیْه= brih ravishnih روش سرنوشت، جریان تقدیر
بْریهیشْن= brihishn ـ 1ـ آفرینش، خلقت 2ـ تقدیر، قسمت، سرنوشت
بْریهیناک= brihinãk تقدیر کننده، کسی که سرنوشت را تعیین می کند
بْریهینیتار= brihinitãr ـ 1ـ تقدیر کننده 2ـ قالب ساز
بْریهینیتَک= brihinitak مقدر، موجود، مخلوق، تشکل یافته
بْریهینیتَن= brihinitan ـ 1ـ مقدر ـ تقدیر ـ مقررـ حکم کردن 2ـ آفریدن، خلق ـ ایجاد ـ احداث ـ تولید کردن، پدید ـ به وجود آوردن
بْریهینید= brihinid ـ 1ـ آفرید، خلق کرد، به وجود آورد 2ـ مقدر ـ تقدیر کرد
بْریهینیدَن= brihinidan ـ 1ـ آفریدن، خلق کردن، به وجود آوردن 2ـ مقدر ـ تقدیر کردن
بْریهینیشْن= brihinishn تقدیر، سرنوشت، قضا
بْریهیْه= brihih ـ 1ـ تحت سرنوشت بودن 2ـ درخشندگی، تابندگی
بَزَشک= bazashk پزشک، طبیب
بَزَشکیْه= bazashkih پزشکی، طب، طبابت
بَزَک= bazak بزه، گناه، خطا، جرم
بَزَک آیین= bazak ãin بزهکار، خلافکار، گناهکار، فاسق
بَزَک اَدوین= bazak advin (= بَزَک آیین)
بَزَک گَر= bazak advin (= بَزَک آیین)
بَزَکیْه= bazakih بزهکاری
بَزَگ= bazag بِزِه، گناه، خطا، جرم
بَزم= bazm بزم، مهمانی، سور، ضیافت، جشن، پارتی
بَزم آوَرت= bazm ãvart آکْری (= نوعی) کلوچه
بَزم آوورت= bazm ãvurt (= بَزم آوَرت)
بِزورگ= bezurg بزرگ، کبیر
بَزیشْن= bazishn بخش، قسمت
بَساد= basãd باغ
بَسانیْه= basãnih توافق، تناسب
بَست= bast بست، بسته، مسدود
بَستَک= bastak بسته، اسیر، گرفتار، زندانی، محبوس
بَستَن= bastan بستن، مسدود ـ سد ـ محبوس ـ اسیر کردن
بَستوَر= bastvar نام کسی
بَستیشْن= bastishn بَستِش، انسداد
بَستیک= bastik اهل شهر بست که میان سیستان، غزنین و هرات است
بِسَرداریْه= besardãrih حمایت، توجه، محافظت، مراقبت
بِسوس= besus نام فرماندار دامغان در زمان داریوش سوم که با شنیدن تازش اسکندر به ایران، با همدستی کسی به نام بَرَزانتیس، داریوش را که به آن جا گریخته بود، دستگیر کردند. (پارسی باستان)
بَسیم= basim خوش، خوب، مناسب، دلخواه، مطلوب
بِش= besh ـ 1ـ به او (همدانی: بِشش) 2ـ غم، اندوه، بدبختی، بلا، مصیبت، اذیت 3ـ گیاهی زهردار
بِش اومَند= besh umand غمگین، ناراحت، غصه دار
بِش بِشازیشنیْه= besh beshãzishnih روانپزشکی، روان درمانی
بِش بورتار= besh burtãr ـ 1ـ رنجور، مصیبت دیده، ستمدیده، بلادیده، گرفتار 2ـ دشمن 3ـ رنج دهنده
بِش بورتَن= besh burtan رنج و آزار تحمل کردن
بِش بوردار= besh burdãr (= بِش بورتار)
بِش بوردَن= besh burden دشمنی کردن
بِش داتار= besh dãtãr رنج آفرین، سختی بخش
بِشاز= beshãz ـ 1ـ طب، پزشکی 2ـ درمان، شفا، مداوا، علاج، معالجه 3ـ درمان بخش، دکتر
بِشازیتَن= beshãzitan معالجه ـ درمان ـ مداوا کردن، شفا دادن
بِشازیشنیْه= beshãzishnih درمان، شفا، مداوا، علاج، معالجه
بِشازیشنیْه کَرتاریْه= beshãzishnih kartãrih پزشکی، طبابت، پرورظ گیاهان دارویی
بِشازینیتار= beshãzinitãr پزشک، طبیب، شفاگر
بِشازینیتَن= beshãzinitan (= بِشازیتَن)
بِشازینیشیْه= beshãzinishnih درمان، شفا، مداوا
بِشازینیْه= beshãzinih شفا دادن، درمان ـ مداوا کردن
بِشازیویشنیْه= beshãzivishnih سلامتی، صحت
بُشاسپ= boshãsp خواب، رؤیا
بِشان= beshãn به آنها، به ایشان (این واژه در گویش همدانی مانده است)
بِش اومَند= bes umand رنجور، غمگین، غصه دار، ناراحت، گرفته، دلگیر
بِشایِِت= beshãyet امکان
بِش بورتار= besh burtãr رنجبر، زحمتکش
بِشت= besht رنجدیده، مظلوم، اذیت شده، آزار دیده
بِشتَر وِنیتار= beshtar venitãr بر طرف کننده ی رنج
بِشتَن= beshtan رنج ـ آزار ـ شکنجه ـ عذاب ـ غم دادن، اذیت ـ غصه دار کردن
بِش زَت= besh zat بدبخت، فلک زده، مصیبت دیده، رنجور
بِش زیوا= bes hzivã عمر طولانی
بَشکوچ= bashkuch شیردال، جانوری افسانه ای که تنی چون شیر و سرش مانند دال (عقاب) است
بَشْن= bashn ـ 1ـ رأس، سر، قله، فوق، اوج 2ـ نام ستاره ای است
بِشِنیتار= beshenitãr ـ 1ـ رنج ـ آزار ـ شکنجه ـ عذاب ـ غم دهنده 2ـ آسیب ـ زیان ـ ضرر رسان، خسارت زننده 3ـ خوار ـ ناچیز ـ پست شمارنده، تحقیر کننده
بِشِنیتَن= beshenitan ـ 1ـ رنج ـ آزار ـ شکنجه ـ عذاب ـ غم دادن، اذیت ـ غصه دار کردن 2ـ آسیب ـ زیان رساندن، خسارت ـ ضرر زدن 3ـ خوار ـ ناچیز ـ پست شمردن، تحقیر کردن
بِشوتَک بَخت= beshutak baxt بدبخت، فلک زده، مصیبت دیده
بِشیت= beshit دردمند، رنجور، رنجدیده، مظلوم
بِشیتار= beshitãr موذی، اذیت کننده، ظالم
بِشیتاریْه= beshitãrih رنج، غم، غصه، ناراحتی
بِشیتَن= beshitan رنج ـ آزار ـ شکنجه ـ عذاب ـ غم دادن، اذیت ـ غصه دار کردن
بِشیشْن= beshishn اذیت، بلا، رنج، آزار
بِشیشنیْه= beshishnih (= بِشیشْن)
بِشیْه= beshih شرارت، شیطنت، اذیت
بَغ= baq خدا، خداوند، سرور، شاه
بَغابیش= baqãbish یکی از سرداران داریوش (پارسی باستان)
بَغان= baqãn خدایگان، خداوندگار، شاهنشاه
بَغانیان= baqãniãn خدایگان
بَغانیک= baqãnik خدایی، الهی، سلطانی، آسرَلیک (= منسوب) به خدا یا شاه
بَغاییغنا= baqãyiqnã نام پدر ویدَرنا
بَغُ بخت= baqo bax سرنوشت، تقدیر
بَغ بختاریْه= baq baxtãrih تقدیر الهی، مشیت خداوندی
بَغ بختیْه= baq baxtih (= بَغ بختاریْه)
بَغ بوخشَ= baq buxsha نام رهبر یکی از شش خانواده ی بزرگ هخامنشی که برای کشتن بردیای دروغین با داریوش همدست شده بود. (پارسی باستان)
بَغ دات= baq dãt ـ 1ـ بغداد، خدا داده 2ـ نام یکی از استاندارن اشکانیان
بَغ دیسپان= baq dispãn پیغمبر، رسول، پیک، سفیر
بَغ دیسپانیک= baq dispãnik پیک شاهی، سفیر
بَغ دیسپانیْه= baq dispãnih پیغمبری، رسالت
بَغَسپان= baqaspãn (= بَغ دیسپان)
بَغَسپانیگ= baqaspãnig (= بغ دیسپانیک)
بَغَسپانیْه= baqaspãnih سفارت، مأموریت
بَغوبَخت= baqu bax سرنوشت، تقدیر
بَغ وَرجاوَند= baq varjãvand خدای عزوجل، باریتعالی، خدای مقدس
بَغ یَدیش= baq yadish ماه ستایش خدا (پارسی باستان)
بَغیک= baqik خدایی، الهی
بَفرَکی آپیک= bafraki ãpik سگ آبی
بَک= bak ـ 1ـ = بَگ 2ـ تکه، پاره، بخش، قطعه، قسمت، سهم
بَک دات= bak dãt بغداد، خدا داده، نعمت
بَگ= bag (اوستایی: بَگَ؛ لری: بَک؛ آذری: بِیک؛ انگلیسی: بیگ big) ـ 1ـ خدا، سرور، بزرگ، مولا، شاه 2ـ نیروی خدایی
بَگَ= baga (= بَگ)
بَگان دات= bagãn dãt خدایان داد، بغداد، داده ی خدایان
بَگ بَختیْه= bag baxtih تقدیر خدایی، سرنوشت
بَگ دات= bag dãt بغداد
بَگو بَخت= bagu baxt تقدیر الهی، مشیت خداوندی، سرنوشت
بَلاتور= balãtur نام زهری کشنده است
بَلادور= balãdur نام دارویی است. گیاهی است از تیره ی سماقی ها که دانه ی آن را از هند می آوردند و برای درمان سالک به کار می رود
بُلاش= bolãsh نام چند تن از شاهان اشکانی که نخستین آنها اشک بیست و دوم یا بلاش یکم بوده و در سال 51 ژانگاسی (= میلادی) شاه شد
بَلَسَکان= balasakãn نام باستانی شهری در استان اردبیل که در سده ی 19 ژانگاسی براسکان و امروزه مغان گفته می شود
بَلگَم= balgam بَلغَم
بَلوت= balut بلوط
بَلوچان= baluchãn بلوچ ها
بِلور= belur بلور
بِم= bem بلکه من
بُمان= bomãn پسر
بِنا= benã به، واک اِسپین(= حرف اضافه)
بَنجَک= banjak ـ 1ـ بند انگشت 2ـ بنگ، مواد مخدر
بَند= band ـ 1ـ بند، گره، کمند 2ـ پیوستگی، ارتباط، رابطه، اتصال 3ـ مفصل 4ـ کامل، تمام
بَندَکا= bandakã بنده، برده، گوش به فرمان، فرمانبر، خادم، خدمتکار، نوکر (پارسی باستان)
بَندَک= bandak بنده، برده، مخلوق، خادم، خدمتکار، نوکر
بَندَک مینَشنیْه= bandak minashnih تواضع، فروتنی، خشوع
بَندَکیْه= bandakih بندگی، بردگی
بَندَگ= bandag (= بندک)
بَندَگیْه= bandagih بندگی، بردگی
بُندَهِشْن= bondaheshn (نگاه کنید به: بوندَهیشن)
بَندید= bandid بندد، مسدود ـ سد کند
بَنگ= bang بنگ
بَو= bav بودن
بَوات= bavãt باشد، بادا، باد
بوب= bub پارچه ی ظریف، قالی نفیس
بوپ= bup (= بوب)
بوپاشمان= bupãshmãn خود، خویشتن
بوت= but ـ 1ـ بود 2ـ بودا 3ـ بت، صنم
بوتاسَف= butãsaf بوداسف، نام کسی
بوتان= butãn ـ 1ـ معبد، بتکده، جای بتان 2ـ موجودات، بوده ها
بوت دیو= but div نام یکی از دیوها
بوتَک= butak ـ 1ـ بوده 2ـ چیزی که از ماده به دست آید
بوتَن= butan بودن، وجود داشتن، هست شدن
بوتَکیْه= butakih حضور، وجود
بوتیْه= butih وجود، هستی
بوتیها= butihã بودایی ها
بوجیتَن= bujitan رستگار ـ سعادتمند ـ خوشبخت شدن، رها شدن، نجات یافتن
بوجیشنیْه= bugishnih آزاد ـ رها ـ خلاص ـ مرخص کردن
بوجیناه= bujinãh خیار
بوچیشْن= buchishn پوزش، معذرت، عذر
بوخت= buxt رهایی، نجات، رستگاری، آزادی، سعادت
بوختار= buxtãr منجی، رهایی بخش، نجات دهنده
بوخت اَرتَخشیر= buxt atraxshir نام باستانی بوشهر
بوختاریْه= buxtãrih نجات دادن، رها کردن
بوختَک= buxtak رها شده، نجات یافته، رستگار، آزاد، سعادتمند
بوختَکان= buxtakãn نام کسی
بوختَکیْه= buxtakih رستگاری، رهایی، نجات
بوختَگ= buxtag (= بوختک)
بوختَگیْه= buxtagih (= بوختکیه)
بوختَن= buxtan نجات ـ خلاص ـ رهایی یافتن
بوختیتَن= buxtitan نجات دادن، رها کردن
بوختید= buxtid (ساتوی آناگات = فعل مضارع) نجات ـ خلاص ـ رهایی یابد
بوختیشْن= buxtishn ـ 1ـ نجات، رهایی، رستگاری، سعادت، نیکبختی 2ـ پوزش، عذر، معذرت
بوختیشْنیْه= buxtishnih ـ 1ـ نجات دادن، رها کردن رستگارـ سعادتمند ـ نیکبخت نمودن 2ـ معذرت خواستن
بود= bud ـ 1ـ بود 2ـ بوی، بوی خوش، عطر، ادکلن (eau de Cologne) 2ـ شعور، درک، فهم، وجدان 3ـ کمال
بودَن= budan بودن، وجود داشتن
بودِنیتَن= budenitan ـ 1ـ بو دادن 2ـ بوییدن، استشمام کردن
بود وَرتیشنیْه= bud vartishnih ـ 1ـ حواس پرتی، گیجی 2ـ مرگ، موت، فوت، رحلت
بودیْه= budih کمال
بِوِذرْت= bevezrt بگذشت، گذر ـ عبور کرد
بَور= bawr ببر
بور= bur بور (رنگ سرخ نزدیک به قهوه ای)
بوراک= burãk بُرا، برنده، تیز
بوراگ= burãg بُرا، برنده، تیز
بورام= burãm استغاثه
بورامیتَن= burãmitan نالیدن، گریه و زاری ـ استغاثه کردن
بوران= burãn گلگون، سرخ فام، پوران
بورت= burt متحمل، صبور، شکیبا، بردبار
بورتار= burtãr ـ 1ـ حامل، آورنده 2ـ بَرنده (کسی که چیزی را با خود می برد) 2ـ سودمند، مفید، با فایده 3ـ سوار 4ـ متحمل 5 ـ آبستن، باردار، حامله 6ـ رحم، بچه دان، شکم
بورتارمات= burtãrmãt زن آبستن، زن باردار
بورتاریْه= burtãrih تحمل
بورت شْنوهْر= burt shnuhr سپاسگزار، متشکر، ممنون
بورت فْرَمان= burt framãn پیرو، مطیع، قانونمند
بورت فْرَمانیْه= burt framãnih پیروی، اطاعت، قانونمداری
بورتَکیْه= burtakih بردگی
بورتَن= burtan ـ 1ـ بردن 2ـ حمل کردن 3ـ تحمل کردن 4ـ آوردن
بورتیْه= burtih ـ 1ـ تحمل، صبر، شکیبایی 2ـ آبستنی، بارداری
بورج= burj برج
بورد= burd ـ 1ـ برد 2ـ صبور، متحمل
بوردار= burdãr حامل
بورداریْه= burdãrih حمل و نقل
بورد شْنوهْر= burd shnuhr (= بورت شْنوهْر)
بورد فْرَمان= burd framãn (= بورت فرمان)
بورد فْرَمانیْه= burd framãnih (= بورت فرمانیه)
بوردَن= burdan ـ 1ـ بردن، حمل کردن 2ـ ستاندن، اخذ کردن 3ـ تاب آوردن، تحمل کردن
بوردیشْن= burdishn تحمل
بوردیْه= burdih بردباری، شکیبایی، صبر، تحمل
بورز= burz ـ 1ـ بُرز، قد، قامت 2ـ نام ایزد کشاورزی 3ـ احترام، حرمت 4ـ بلندی، بزرگی، شکوه، جلال
بورزاتور= burzãtur نام یکی از یاران اردشیر بابکان
بورزاک= burzãk بزرگ، عالی، با فضیلت، با شکوه
بورزاوَند= burzãvand بلند مرتبه، والا مقام، عالیجناب
بورزاوَندیها= burzãvandihã مجللانه، شکوهمندانه
بورز ایزَت= burz izat برز ایزد، نام ایزدی است
بورز بْراهیْه= burz brãhih افتخار بزرگ، مقام عالی
بورزَک= burzak برزو، نام یکی از یاران ادشیر بابکان
بورز وانگیها= burz vãngihã با بانگ بلند، با صدای بلند
بورزوک= burzuk برزو، مجلل، باشکوه، باعظمت
بورزیتَن= burzitan تکریم ـ تمجید ـ ستایش کردن
بورزیدَن = burzidan (= بورزیتَن)
بورزیشْن = burzishn تکریم، تمجید، احترام، بزرگداشت
بورزیشْنیک = burzishnik قابل ـ سزاوارـ درخور تکریم، قابل تمجید، ستودنی
بورزیشْنیگ = burzishnig (= بورزیشْنیک)
بورزین = burzin بلند مرتبه، والا مقام، مجلل، باشکوه
بورزیناکیه = burzinãkih احترام، اجلال
بورزین میتر= burzin mitr برزین مهر، مهرباشکوه، نام آتشکده ی بزرگ زرتشتیان کشاورز در ریوند خراسان) (نگاه کنید به: آتور بورزین میتْر)
بورزین میهر= burzin mihr (= بورزین میتر)
بورزینیتَن= burzinitan علوـ رفعت ـ مقام بخشیدن، ترفیع دادن
بورزینیشْن= burzinishn علو، رفعت، بلندی
بورژ= burž ـ 1ـ بُرز، قد، قامت 2ـ حرمت، احترام
بورژاک= buržãk ـ 1ـ بلند، رفیع، مجلل، باعظمت، باشکوه 2ـ محترم
بورژاکیْه= buržãkih احترام، جلال، شکوه، عظمت
بورژایْ= buržãy نام ایزدی که موجب رشد غلات می شود
بورژ خْوَتایْ= burž xvatãy عالیمقام، عالیجناب، معظم له، سرور
بورژوک= buržuk کریم، بزرگ، باعظمت، جلیل، عالی
بورژیتَن= buržitan تکریم ـ تمجید کردن، ستودن، محترم داشتن
بورژیشْن= buržishn تکریم، تمجید، بزرگداشت
بورژیشْن اومَند= buržishn umand متعالی، مکرم، نجیب، شریف
بورژیشْن اومَندیْه= buržishn umandih تعالی، تکرم، نجابت، شرافت، جلال
بورژیشْنیک= buržishnik مکرم، محترم، قابل تمجید، شریف، نجیب، مجلل
بورژیشْنیکیْه= buržishnikih تمجید، تکریم، بزرگداشت
بَورَک= bawrak سگ آبی
بورَک= burak ـ 1ـ ماده ای مانند نمک که زرگران به کار برند (برات هیدرات سدیم) 2ـ زنگار، کپکی که روی نان نشیند 3ـ سنبوسه 4ـ آشی که با آرد گندم پزند 5 ـ پولی که قماربازان پس از بردن، به رسم انعام به حاضران دهند
بَورَگ= bawrag سگ آبی
بورگ = burg (= بورج)
بورگاو= burgãv نام کسی
بورگیل= burgil نام یکی از لشکرها
بورنای= burnãy جوان، بالغ
بورنایگ= burnãyag (= بورنای)
بورناییگ= burnãyag (= بورنایگ)
بورناییْه= burnãyih جوانی، بلوغ
بوریتَک= buritak مقطوع، قطع شده، بریده
بوریتَن= buritan بریدن، قطع ـ منفصل ـ تفکیک کردن
بوریدَن= buridan (= بوریتَن)
بوریشْن= burishn ـ 1ـ بُرِش، بریدن 2ـ تحمل، صبر، بردباری، شکیبایی 3ـ عمل، رفتار، کنش
بوز= buz ـ 1ـ بز 2ـ نجات ـ خلاص ـ رهایی یافتن
بوز پَشمین= buz pashmin پوششی که از پشم بز درست شود
بوزَک= buzak بچه بز، بزک
بوزیشْن= buzishn قسمت، بخش، محدوده
بوزی ماتَک= buzi mãtak بز ماده
بوزی نر= buzi nar بز نر
بوژاک= bužãk منجی، ناجی، نجات دهنده، رهایی بخش
بوژاکیْه= bužãkih نجات، رهایی
بوژاکیها= bužãkihã سعادتمندانه، رستگارانه
بوژیتَن= bužitan ـ 1ـ رستگار ـ سعادتمند ـ خوشبخت شدن، نجات ـ رهایی یافتن 2ـ رستگار ـ سعادتمند ـ خوشبخت کردن، نجات ـ رهایی دادن
بوژیشْن= bužishn رهایی، نجات
بوژینیتَن= bužinitan نجات دادن، رهایی بخشیدن، سعادتمند ـ رستگار کردن
بوژیهیتَن= bužihitan (= بوژینیتَن)
بوستان= bustãn بوستان، بستان، پارک
بوستان اَفروز= bustãn afruz نام گل تاج خروس
بوستان پان= bustãn pãn نگهبان بوستان، پارکبان
بوستیک= bustik بُستی، از شهر بُست. شهری در خاور سیستان در افغانستان کنونی که امروزه لشکرگاه خوانده می شود
بوسیتَن= busitan بوسیدن، ماچ کردن
بوش= bush یال، موی گردن اسب و شیر
بوشاسپ= bushãsp رؤیا، خواب بیش از اندازه، خواب بد
بوشاسپ کَرتَن= bushãsp kartan خوابیدن، خفتن، بسیار خوابیدن
بوشیاسپ= bushyãsp خواب غیر عادی
بوشیاسپ وَرزیتَن= bushyãsp varzitan خود را به خواب زدن
بوشیْه= bushih خودنمایی ـ فخر کردن، به خود بالیدن
بوف= buf بوف، جغد
بولَند= buland بلند
بولَند رَویشنیْه= buland ravishnih بلند پروازی
بولَند سوت= buland sut دارای سود بسیار، پر سود، پر منفعت، پرفایده
بولَندیْه= bulandih بلندی، ارتفاع
بوم= bum زمین، سرزمین
بومان= bumãn پسر
بوم چَنتَک= bum chantak زمین لرزه
بوم چَندَگ= bum chandag زمین لرزه
بومیم= bumim زمین (پارسی باستان)
بون= bun ـ 1ـ بن، اساس، اصل، شالوده، شناژ، منشأ، مبدأ، ابتدا، سرآغاز، سرچشمه 2ـ بنیاد، مؤسسه 3ـ گودی، ژرفا، ته، عمق 4ـ بنه، ذخیره، پس انداز، انبار 5 ـ علت، سبب
بون اَرتیک= bun artik علت درگیری
بوناک= bunãk نام کسی
بون اوت بَر= bun ut bar علت و معلول
بون اومَند= bun umand بُندار، اصیل، ریشه دار، بزرگزاده، نجیب زاده، شریف زاده
بونتِمان= buntemãn دختر
بون چَشمَک= bun chashmak سرچشمه
بونخان= bunxãn سرچشمه، منشأ
بونخانَک= bunxãnak شناژ، پی، بن خانه
بَوِند= bavend کامل، تمام، تکمیل
بوندِ= bunde کامل، تمام، تکمیل
بونداتَک= bundãtak منشأ ماوراء الطبیعه ای، متافیزیکی
بونداتیْه= bundãtih آفرینش نخستین، خلقت اولیه
بون داشتَن= bundãshtan مستقر شدن، سکنا گزیدن، اقامت کردن
بَوَندَک= bavandak ـ 1ـ تمام، کامل، تکمیل، بی نقص 2ـ راست، درست، حقیقی، واقعی
بَوَندَک آکاسیْه= bavandak ãkãsih آگاهی کامل
بَوَندَک پاتَخشاهیْه= bavandak pãtaxshãhih پادشاهی ـ قدرت ـ حکومت ـ کامل
بَوَندَک خْوَریشْن= bavandak xvarishn کسی که خوب می خورد
بَوَندَک سَرداریْه= bavandak sardãrih اقتدار ـ تسلط کامل
بَوَندَک گَریْه= bavandak garih کمال، تقوا، رفتار بر اساس کمال
بَوَندَک مَنیتَن= bavandak manitan خوب فکر کردن، همه ی جوانب را در نظر گرفتن، حسن نیت داشتن
بَوَندَک مَنیشْن= bavandak manishn انسان کامل
بَوَندَک مَنیشنیْه= bavandak manishnih فکر کامل داشتن، اندیشه پاک و نیت خیر داشتن
بَوَندَک مَنیشنیها= bavandak manishnihã با دقت کامل، با اندیشه ی کامل
بَوَندَک هَمکَرتاریْه= bavandak hamkartãrih همکاری ـ هماهنگی ـ تناسب ـ موافقت کامل
بَوَندَکیْه= bavandakih کمال، تکمیل، تکامل
بَوَندَکیها= bavandakihã به طور کامل، کاملا
بُوَندَگ= bovandag ـ 1ـ کامل اندیشی، همه جانبه نگری 2ـ فروتنی، تواضع، خشوع
بُوَندَگ مَنیشنیْه= bovandag manishnih حسن نیت، حسن ظن
بُوَندَگیْه= bovandag کمال
بوندَهیشن= bundahishn (= زَند آکاسیه) بُن دِهِشن. آفرینش نخستین، خلقت اولیه. تاتْوایی (= کتابی) است با 13000 واژه به زبان پهلوی که بر پایه تَرگوم (= ترجمه) ها و آوید (= تفسیر) های اوستا نوشته شده و همان گونه که از نامش پیداست، چیزی مانند نخستین مَتیان (= کتاب) تورات (پیدایش) در باره ی داستان آفرینش است. در این کوراس (= کتاب)، درگیری اهورامزدا و اهریمن، افسانه های ایران باستان، ویستار (= تاریخ) ایران از پیشدادیان تا رسیدن تازیان، پیش بینی رویدادهای آینده و کاندا (= مطلب) هایی در باره ی پِراجین (= جغرافیا) ی افسانه ای و جانداران گوناگون، درختان، سرزمین ها، کوه ها، رودها و ستاره شناسی نوشته شده است. شاید نگارش این پوشکا (= کتاب) در آنتیان (= اواخر) ساسانیان انجام شده باشد ولی اوتامین (= آخرین) نویسنده ی آن کسی به نام فَرنْبَغ می باشد که نام خود را همراه با موبدان دیگری که در سده ی نهم ژانگاسی (= میلادی) می زیسته اند، نوشته است.
بوندَهیشنان= bundahishnãn نخستین آفریدگان، مخلوقات اولیه
بوندَهیشنیْه= bundahishnih آغاز آفرینش
بونَک= bunak ـ 1ـ بنه، بار 2ـ جا، مسکن، منزل، اردوگاه
بونکَتَک= bunkatak بُنکده، مخزن، انبار، منبع
بونکَدَگ= bunkadag (= بونکتَک)
بونَگ= bunag (= بونک)
بونیست= bunist اصل، اساس، منشأ، علت، سبب
بونیستَک= bunistak علت العلل، مبنای اولیه
بونیشت= bunisht (= بونیست)
بون یَشت= bun yasht (= بونیست و بونیشت)
بونیشتَک= bunishtak (= بونیستک)
بون یَشتَک= bun yashtak (= بونیستک و بونیشتک)
بون یَشتَکیها= bun yashtakihã اصالتا
بونیشتَگ= bunishtag (= بونیستک)
بونیشتیْه= bunishtih اصالت
بون یَشتیْه= bun yashtih اصالت
بونیک= bunik آغازین، ابتدایی، اصلی، اساسی، سرمنشأ
بونیْه= bunih آغاز، ابتدا، اصل، اساس، منشأ
بَوَنیْه= bavanih ـ 1ـ هستی، وجود 2ـ وضع، شرایط
بوی= buy ـ 1ـ بو، عطر، ادکلن، عنبر، عود، چوب خوشبو 2ـ درک، شعور، فهم 3ـ حس
بویاک= buyãk ـ 1ـ معطر، خوشبو 2ـ با شعور، با فهم 3ـ محسوس
بویاگ= buyãg (بویاک)
بوی بان= buy bãn باغبان باغ گل
بَوید= bavid شاید، ممکن است، احتمال دارد
بوی دار= buy dãr بودار، معطر
بویِستان= buyestãn بوستان، گلزار، باغ گل
بَویشْن= bavishn بودگی، شدگی، هستی، وجود، پیدایش، تکوین
بَویشْن اِستیشنیْه= bavishn estishnih موجود ـ هست بودن، وجود داشتن، بودن
بَویشْن رَویشنیْه= bavishn ravishnih خلق دائمی، استمرار وجود، دنباله داری ـ جریان هستی
بَویشْن کار= bavishn kãr خالق، مولد، تولید کننده، آفریننده، پدید ـ به وجود آورنده
بَویشنیْه= bavishnih (= بَویشْن اِستیشنیْه)
بَویم= bavim باشم
بَوینْد= bavind باشند
بویِنیتَن= buyenitan بو ـ بخور دادن، عطرآگین کردن
بویِنیدَن= buyenidan (= بویِنیتَن)
بوی وَجرَک= buy vajrak بخور، عطر
بَویْه= bavih باشندگی، وجود، بودگی
بویِیتَن= buyeitan بو دادن، خوشبو ـ معطر کردن
بویِیدَن= buyeidan بوئیدن، بو کردن
بویِیستان= buyeistãn بوستان، بستان، پارک
بوییْه= buyih درک ـ هوش ـ فهم ـ حس داشتن
بِه= beh به (میوه)
بَهار= bahãr بهار
بَهان= bahãn بهانه
بَهانَک= bahãnak بهانه، دستاویز
بَهر= bahr ـ 1ـ بهره، بخش، تکه، قسمت 2ـ سرنوشت، تقدیر 3ـ زیبایی
بَهرام= bahrãm ـ(اوستایی: وِرِثرَغنَ به ژیمیگ (= معنی) دشمن شکن یا پرچمدار اهورا مزدا) 1ـ نام ستاره ی بهرام (مریخ) 2ـ نام روز بیستم هر ماه
بَهر اومَند= bahr umand ـ 1ـ بهره مند، بهره ور، متمتع، منتفع 2ـ قابل بخش، بخش پذیر، تقسیم شدنی، مرکب
بَهر اومَندیْه= bahr umandih ـ 1ـ بهره مندی، تمتع، استفاده بردن 2ـ ترکیب
بَهرَک= bahrak ـ 1ـ بهره، قسمت، سهم ارث 2ـ انگیزه، علت، سبب
بَهرَک وَر= bahrak var شریک، سهیم
بَهرَک وَریْه= bahrak varih ـ 1ـ شرکت، مشارکت 2ـ بهره وری، سوددهی، نتیجه بخشی
بَهرَگ= bahrag (= بهرک)
بَهرَگ وَر= bahrag var شریک، سهیم
بَهرَگ وَریْه= bahrag varih (= بهرک وریه)
بَهرمَند= bahrmand بهره ور، بهره مند، متمتع، استفاده کننده
بَهرمَندیْه= bahrmandih ـ 1ـ بهره مندی، استفاده، تمتع، نفع، منفعت 2ـ متمتع، منتفع
بَهرَوَر= bahravar بهره ور، بهره مند، متمتع، استفاده کننده
بَهرَوَریْه= bahravarih بهره وری، بهره مندی، استفاده، تمتع
بَهروَریْه= bahrvarih (= بَهرَوَریْه)
بَهریک= bahrik بهری، قسمت کردنی، قابل بخش، قابل تقسیم
بَهرینیتَن= bahrinitan بهر ـ بخش ـ تقسیم ـ قسمت کردن
بِهنَک= behnak از موبدان اَوِّلان avvelãn (= اوایل) ساسانیان
بِهیستَن= behistan دختری که پستان هایی چون به دارد
بِهیستون= behistun نام کوهی در اصفهان
بَهیک= bahik نامی برای دختر
بی= bi ـ 1ـ پیشوند نیربَن (= تأکید) است و بر سر ساتو (= فعل) می آید 2ـ بر سر یونی (= مصدر) افزوده می شود و به آن واتای (=معنی) بایستن می دهد. مانند: بی داشتن 3ـ به، به وسیله ی 4ـ اما، ولی 5 ـ خارج، بیرون 6 ـ بدون، بی، بجز، به استثنای، فقط، تنها، اما، مگر، و الاّ، وگرنه، جز اینکه، خارج از، بیرون از 7 ـ تا، هنوز، فعلا 8 ـ بر عکس
بی از= bi az بدون
بیان= byãn بیان، درخشش، اظهار، تابش، نمایش (واژه بَیان عربی نیست و پهلوی است)
بی اِنیانی= bi enyãni در غیر این صورت
بی او= bi u به طرف، به سوی، به سمتِ، در جهتِ
بی بَریشْن= bi barishn قابل حمل
بیت= bit (اوستایی: bitya؛ پارسی باستان: دوویتیَ duvitya؛ ملایری: بید)ـ 1ـ باشید 2ـ دیگر، دوباره، مجدد
بیت= bit نام قبیله ی دیاکو بنیانگذار مادها (پارسی باستان)
بیتا= bitã خانه، منزل، مسکن
بیتانِ= bitãne متفاوت
بیتَخش= bitaxsh شاهزاده، ولیعهد، نایب السلطنه، معاون رئیس جمهور
بیتَک= bitak نام کسی
بیتوم= bitum منتهی الیه
بیتوم زَمان= bitum zamãn زمان دور
بیج= bij تخم، بذر
بیجَگان= bijagãn طبی، پزشکی
بیچَشک= bichashk پزشک، طبیب
بیچَشْکیْه= bichashkih پزشکی، طبابت، طب
بی داشتن= bi dãshtan نگهداری ـ پاسداری ـ مراقبت ـ محافظت ـ حفاظت ـ حراست کردن
بَیداگ= baydãg مرئی، ظاهر، پیدا، دیدنی
بَیداگیْه= baydãgih مرئی ـ ظاهر ـ پیدا ـ دیدنی بودن، ظهور
بیدَخش= bidaxsh وزیر اعظم، نخست وزیر
بیدُم= bidom (= بیتوم)
بی دَهیشْنیْه= bi dahishnih خلق، ایجاد
بیران= birãn ـ 1ـ پازَن، بز نر کوهی، کَل 2ـ دریچه ی سوخت رسانی به تنور (بازَن)
بیروشِه= birusheh نارنج
بیرون= birun بیرون، خارج
بیرونیک= birunik بیرونی، خارجی
بیرونِنیتَن= birunenitan بیرون ـ اخراج ـ خارج کردن
بیزَشک= bizashk جراح
بیزِشک= bizeshk جراح
بیزَشکیْه= bizashkih جراحی
بیست= bist بیست (20)
بیستاک= bistãk والی، حاکم، رئیس
بیستَک= bistak پسته
بیستَگ= bistag پسته
بی سوتَکیْه= bi sutakih بیهودگی، بی حالی، تنبلی، غفلت
بیش= bish گل تاج شاهان، اغونیتون
بیشاپوهْر= bishãpuhr شهری بوده در فارس که به دست شاپور اول ساسانی ساخته شد و بغ شاپور نیز خوانده می شود. این شهر در اودیژ (= شمال) شهرستان کازرون بوده و امروزه تنها ویرانه‌هایی از آن برجای مانده ‌است. بیشاپور با دویست هکتار گستره، از شهرهای ویژال (= مهم) آن زمان بوده و وَهاک (= اهمیت) سَمپَری (= ارتباطی) داشته ‌است. این شهر از کهن ترین شهرهایی است که پَرتانَک (= تاریخچه) ساخت آن در لِپیبی (= کتیبه ای) هست و از شهرهای خوش آب و وایو (= هوا) و دارای پَریوگ (نقشه، طرح، پلان) و تاژانی (= مهندسی) ویژه ی آن روزگار بوده ‌است. در مَتیان (= کتاب) های ویستاری (= تاریخی)، این شهر با نام های: بیشاپور، به شاپور، بیشاور و به اندیوشاپور نوشته شده‌ است. بیشاپور آنتَر (= مرکز) دیژه (= ایالت) و کوره اردشیرخوره بوده‌ است. بیشاپور تا سده ی هفتم پَواسی (= هجری) آباد بوده و پس از آن ویران شده‌ است. بیشاپور دارای گنجینه‌ای از پَدان (= آثار) ارزشمند ساسانی مانند بوتان (= معبد) آناهیتاست.
بیشامْروتیک= bishãmrutik مکرر، مجدد، المثنی
بیشت= bisht آزرده، غمگین، غصه دار، ناراحت، دلگیر
بیشتَن= bishtan آزار دادن، رنجاندن، اذیت کردن
بیشیشْن= bishishn آزار، اذیت، رنج
بی کا= bi kã مگر وقتی که
بی کار= bi kãr بیگاری
بیکنی= bikni نام باستانی کوه دماوند پیش از مادها (پارسی باستان)
بی کی= bi ki مگر اینکه، الاّ
بی کیشوَر= bi kishvar آواره، خارج از کشور
بیگار= bigãr سخره، مسخره، بیگار، ریشخند
بیگانَک= bigãnak بیگانه، خارجی، غریبه
بیگانَگ= bigãnag بیگانه، خارجی، غریبه
بیگانیک= bigãnik (= بیگانَک)
بی گَشتَن= bi gashtan برگشتن، بازگشتن، مراجعت کردن
بیل= bil بیل
بیلایی= bilãi چاه
بیلور= bilur بلور
بیم= bim بیم، هراس، ترس، دلهره، واهمه، رعب، وحشت
بیم اومَند= bim umand ترسان، هراسان، بیمیک، واهمیک، دلهُراک
بیمَکَن= bimakan بیمناک، ترسان
بیمگین= bimgin (= بیمیناک)
بیمگینیْه= bimginih بیمناکی، ترس، دلهره، واهمه، هراس
بیم نیموتاریْه= bim nimutãrih نشان دادن ترس، بروز دادن وحشت
بیمیناک= biminãk بیم آور، ترسناک، هراس انگیز، دلهره ـ واهمه زا، وحشتناک
بیمینیتَن= biminitan ترساندن، به هراس افکندن، واهمه ـ دلهره پدید آوردن
بیمیْه= bimih حالت ترس، ترسیدگی
بیمیها= bimihã همراه با ترس
بینا= binã ماه (در آسمان)
بینیک= binik بینی، دماغ
بیوَر= bivar ده هزار
بیوَر اَسپ= bivar asp زَهاک، مردی که ده هزار اسب دارد
بیوَر تیشنیْه= bivar tishnih گریز، فرار، عزیمت، ترک
بیوَر چَشم= bivar chashm ده هزار چشم، (ویژگی ایزد مهر)
بیوَر چَشمیْه= bivar chashmih ده هزار چشمی، پَستاپ (= کنایه) از تیزبینی
بی ویتَرت= bi vitart میت، مرده، درگذشته، فوت کرده
بی ویتیریشنیْه= bi vitirishnih فوت، موت، رحلت، مرگ، درگذشت
بی ویچاریشنیْه= bi vichãrishnih تصمیم، عزم، اراده
بی ویچاریشنیک= bi vichãrishnik مصممم
بی ویچیتار= bi vichitãr تصمیم گیرنده، مفتی، فتوا دهنده، قاضی
بیهان= bihãn علت، دلیل، سبب
بیهانَک= bihãnak فرصت
بی هَچ= bi hach بجز، به استثنای، غیر از
بیهَک= bihak بِیهَق، نام باستانی سبزوار

«پ»



پَئِدَئیش= paedaish تولید، ایجاد
پِئَندَند= peandand فرزند، اولاد
پَئیتیارَک= paityãrak (اوستایی: پَئیتی اَر) پتیاره، مخالف، ضد، اهریمنی، شیطانی
پَئیتیارکاریْه= paityãrkãrih پتیارگی، مخالفت، ضدیت
پَئیتیارَکیْه= paityãrakih پتیارگی، مخالفت، ضدیت
پَئیتیر اسپ= paitir asp نام نیای ششم زرتشت
پَئیتیشا= paitishã (اوستایی: پَئیتی شْهَیَ) دانه آور. نام روز سی ام شهریور
پَئیتیشتان= paitishtãn (اوستایی: پَئیتی شْتانَ) ساق
پا= pã پا
پائیرامون= pãirãmun (اوستایی: پائیری) پیرامون، اطراف، حاشیه
پاپْرا= pãprã زانو
پاپَک= pãpak بابک، پدر، پدر کوچک (در برابر پدر بزرگ) نام استاندار فارس در زمان اشکانیان
پاپَکان= pãpakãn بابکان، از تبار بابک
پاپیا= pãpyã جامه، رخت، لباس
پاتار= pãtãr پاسدار، نگهبان، محافظ، مراقب، مواظب، حامی، پشتیبان
پاتاریْه= pãtãrih پاسداری، نگهبانی، محافظت، مراقبت، مواظبت، حمایت، پشتیبانی
پات اوزوانیْه= pãt uzvãnih ـ 1ـ کنترل زبان، حساب شده حرف زدن 2ـ کتمان
پات خُسروی= pãt xosruy نام برادر گشتاسب
پاتَخشا= pãtaxshã پادشاه، شاه، رئیس جمهور
پاتَخشاییْه= pãtaxshãih ـ 1ـ پادشاهی، شاهی، رئیس جمهوری 2ـ اختیار
پاتَخشیر= pãtaxshir عهدنامه، قرارداد، موافقت نامه
پات داشْن= pãt dãshn پاداش، اجر، ثواب، تشویقی، جایزه
پات داشْن اومَند= pãt dãshn سزاوار پاداش ـ اجر ـ ثواب ـ تشویقی ـ جایزه
پات داشْنِنیتار= pãt dãshnenitãr پاداش ـ اجر ـ ثواب ـ تشویقی ـ جایزه دهنده
پات داشْنِنیتَن= pãt dãshnenitan پاداش ـ اجر ـ ثواب ـ تشویقی ـ جایزه دادن
پات دَهیشْن= pãt dahishn (= پات داشن)
پاترَزم= pãtrazm ضد حمله، پاتک
پاتَرم= pãtarm ملت، مردم، شهروندان
پاتروچ= pãtruch روشنایی، فروغ، نور، جلوه
پات زَهر= pãt zahr پادزهر
پاتسْرو= pãtsro نام کسی
پاتْشا= pãtshã پادشاه
پاتَفراس= pãtafrãs مجازات، تنبیه، عقوبت، مکافات، کیفر
پاتَفراسکَر= pãtafrãs مجازات ـ تنبیه کننده، عقوبت ـ مکافات ـ کیفر دهنده، مجری قانون
پاتَفراسینیتَن= pãtafrãsinitan مجازات ـ تنبیه ـ عقوبت ـ کردن، مکافات ـ کیفر دادن
پاتکوس= pãtkus ناحیه، منطقه، ایالت
پاتکوست= pãtkust ناحیه، منطقه، ایالت
پاتَن= pãtan ـ 1ـ پاییدن، زیر نظر گرفتن 2ـ نگهداری ـ پشتیبانی ـ حمایت، محافظت، حفاظت، مراقبت، مواظبت کردن
پاتوو= pãtuv مراقبت ـ محافظت کند (پارسی باستان)
پاتیا= pãtyã ـ 1ـ توانایی، توانمندی، نیرومندی، نیرو، قدرت، اقتدار 2ـ پیروزی، فتح، غلبه
پاتیاپ= pãtyãp نظافت، تمیزی، پاکیزگی، طهارت، تطهیر، غسل
پاتیاپدان= pãtyãpdãn حمام
پاتیاپ کَرتَن= pãtyãp kartan نظافت ـ تمیز ـ طاهر ـ تطهیر کردن، غسل دادن یا کردن
پاتیاپیْه= pãtyãpih نظافت، تمیزی طهارت، غسل
پاتیار= pãtyãr پشتیبان، حامی، محافظ، نگهبان، پاسدار
پاتیاوَند= pãtyãvand ـ 1ـ توانا، توانمند، نیرومند، پر توان، قدرتمند، مقتدر، با اقتدار 2ـ پیروز، فاتح، غالب
پاتیاوَندیْه= pãtyãvandih ـ 1ـ توانایی، توانمندی، نیرومندی، نیرو، قدرت، اقتدار 2ـ پیروزی، فتح، غلبه
پاتیاوَندیها= pãtyãvandihã ـ 1ـ توانمندانه، نیرومندانه، قدرتمندانه، مقتدرانه 2ـ پیروزمندانه، فاتحانه
پاتیخشاه= pãtixshãh (= پاتخشا)، پادشاه
پاتیخشاهیْه= pãtixshãhih (= پاتخشاییه، پادیخشاییْه) پادشاهی، شاهی، رئیس جمهوری 2ـ اختیار
پاتیخشای= pãtixshãy (= پاتخشا)، پادشاه
پاتیخشای اومَند= pãtixshãy umand پادشاه، فرمانروا، رئیس جمهور، حاکم
پاتیخشایِنیتَن= pãtixshãyenitan پادشاه ـ فرمانرواـ حاکم ـ سلطان کردن کسی
پاتیخشایِنیشْن= pãtixshãyenishn پادشاهی، فرمانروایی، حکومت، سلطنت
پاتیران= pãtirãn معوقه، عقب افتاده
پاتیفراس= pãtafrãs (= پاتَفراس) مجازات، تنبیه، عقوبت، مکافات، کیفر
پاتیناس= patinas ده هزار، کیلومتر
پاجین= pãjin جانور ـ حیوان کوچک
پاچَن= pãchan پازَن، بز کوهی، کَل
پاد= pãd ـ 1ـ پا، پای 2ـ به اندازه ی یک پا 3ـ دنبال، ادامه 4ـ مقام، درجه 5 ـ ضد، آنتی
پادئوزوان= pãduzvãn کتمان ـ مخفی ـ استتار ـ پنهان ـ غایِم کننده
پادئوزوانیْه= pãduzvãnih کتمان
پاداشْن= pãdãshn پاداش، جایزه
پادُخشا= pãdoxshã دستور ـ فرمان ـ امر ـ حکم پادشاه
پادرَزم= pãdrazm (= پاترزم) ضد حمله، پانک
پادروزَگ= pãdruzag روزه دار
پادزَهر= pãdzahr (= پات زهر) پادزهر
پادِشنیْه= pãdeshnih تولید، ایجاد، خلق
پادَک= pãdak ـ 1ـ پایه، اساس، مقام، مرتبه، درجه 2ـ کره آسمانی. مانند کره زمین، کره ماه
پادَن= pãdan ـ 1ـ نگهداری ـ حمایت ـ دفاع ـ مراقبت ـ محافظت ـ مواظبت ـ توجه کردن 2ـ چشم به راه ـ منتظر شدن
پادوفْراه= pãdofrãh (= پادیفراه)کیفر، مجازات، تنبیه
پادیاب= pãdyãb (= پاتیاپ) نظافت، تمیزی، پاکیزگی، طهارت، تطهیر، غسل
پادیابیْه= pãdyãbih پِراتیش (= مراسم) تطهیر ـ غسل ـ تعمید
پادیاوَند= pãdyãvand (= پاتیاوَند) 1ـ توانا، توانمند، نیرومند، پر توان، قدرتمند، مقتدر، با اقتدار 2ـ پیروز، فاتح، غالب
پادیاوَندیْه= pãdyãvandih (= پاتیاوندیه)1ـ توانایی، توانمندی، نیرومندی، نیرو، قدرت، اقتدار 2ـ پیروزی، فتح، غلبه
پادیخشای= pãdixshãy (= پاتخشا، پاتیخشای) پادشاه، شاه، رئیس جمهور
پادیخشاییْه= pãdixshãih ـ 1ـ پادشاهی، شاهی، رئیس جمهوری 2ـ اختیار
پادیخشیر= pãdixshir (= پاتخشیر) عهدنامه، قرارداد، موافقت نامه
پادیران= pãdirãn (= پاتیران، پتیران) 1ـ منع، نهی، ممانعت، جلوگیری 2ـ تعویق، تأخیر
پادیرانیدَن= pãdirãnidan ـ 1ـ جلوگیری ـ سد ـ نهی ـ منع ـ ممانعت کردن، مانع شدن 2ـ به تعویق ـ تأخیر انداختن
پادیرانین= pãdirãnin جلوگیری ـ سد کردن، مانع شدن
پادیریشْن= pãdirishn اقدام، اجرا
پادیریشنیْه= pãdirishnih انجام دادن، اقدام ـ اجرا کردن
پادیریْه= pãdirih رو در رو
پادیز= pãdiz پاییز
پادیسار= pãdisãr ـ 1ـ باقی، بقیه، باقیمانده، اثر 2ـ پایان ـ خاتمه دادن، تمام ـ تکمیل ـ کامل کردن
پادیفراه= pãdifrãh کیفر، مجازات، تنبیه
پادیمار= pãdimãr ـ 1ـ آماده، حاضر، مهیا، مستعد 2ـ هزینه، خرج 3ـ بدهی، قرض، دِین 4ـ درآمد، دستمزد، حقوق
پاذگُس= pãzgos (پهلوی: پایگوس) ایالت (پارسی باستان)
پاذگُسپان= pãzgospãn فرمانروای پایگوس (= ایالت) با هِلیژار (= اختیار) سِپوریک (= کامل) که از سوی خسرو انوشیروان گماشته می شد. این واژه را در سوران (= دوره) اسلامی فاذوسبان گفتند.
پار= pãr پار، گذشته، منقضی شده
پارا= pãrã نام پسر اَرشَک از بازماندگان اشکانی در زمان شاپور دوم ساسانی
پارتاتوا= pãrtãtuã نام پادشاهی که پیش از مادها بر آذربایجان فرمانروایی می کرد (پارسی باستان)
پارتامازیر= pãrtãmãzir نام پسر تیرداد یکی از شاهان اشکانی
پارتان= pãrtãn ناب، خالص
پارتون= pãrtun ناب، خالص
پارس= pãrs پارس، فارس
پارسَ= pãrsa پارس، فارس. نام دومین دیژه (= ایالت) یا دیژه ی رَپیتی (= جنوبی) در زمان ساسانیان که دربرگیرنده ی استان های فارس، خوزستان، اصفهان، کرمان، سیستان و بلوچستان، بحرین و جزیره های کِنداب (= خلیج) پارس می شده است
پارس آزات= pãrs ãzãt آزاده ای ـ نجیب زاده ای از پارس
پارِستان= pãrestãn (= باریستان) 1ـ محکم، مستحکم، ثابت، مستقر، تزلزل ناپذیر 2ـ خوشبین، امیدوار، متوکل، راضی، قانع، صبور، صابر، متحمل
پارِستوک= pãrestuk سگ
پارسَک= pãrsak پارسی
پارسَگَد= pãrsagad پاسارگاد، اردوگاه پارسیان
پارسواش= pãrsuãsh نام سرزمینی در خاور شوشتر (در خوزستان) پیش از مادها (پارسی باستان)
پارسوماش= pãrsumãsh (= پارسواش) (پارسی باستان)
پارسَیَ= pãrsaya (سنسکریت: پارَسِ: کشور بزرگ) پارس (پارسی باستان)
پارسیک = pãrsik پارسی، از سرزمین پارس
پارسیکان = pãrsikãn پارسیان، مردم پارس
پارسیگ = pãrsig پارسی، از سرزمین پارس
پارسیگان = pãrsigãn پارسیان، مردم پارس
پارْش= pãrsh خال ـ لک دار
پارِشیا= pãreshyã (اوستایی: پَرِشویَ) چکه، قطره
پارَک= pãrak ـ 1ـ پاره، تکه، قطعه، بخش، قسمت 2ـ رشوه 3ـ هدیه، پیشکش 4ـ پول خرد
پارَک سْتانیْه= pãrak stãnih رشوه گرفتن
پارَک سْتانیشنیْه= pãrak stãnishnih رشوه گیری
پارَگ= pãrag (= پارَک)
پارَگ سْتانیْه= pãrag stãnih رشوه گرفتن
پارَگ سْتانیشنیْه= pãrag stãnishnih رشوه گیری
پارنام= pãrnãm ـ 1ـ بردن 2ـ انجام، اقدام، عمل
پارنامَتَن= pãrnãmatan ـ 1ـ بردن 2ـ انجام دادن، اقدام ـ عمل کردن
پارنامَم= pãrnãmam ـ 1ـ بردم، می برم 2ـ انجام دادم یا می دهم، اقدام ـ عمل کردم یا می کنم
پارنامید= pãrnãmid ـ 1ـ برد، می برد 2ـ انجام داد یا می دهد، اقدام ـ عمل کرد یا می کند
پارَند= pãrand (سنسکریت: پورَندْهی) نام ایزدی (الهه) که نگهبان دارایی است
پازَن= pãzan بز کوهی، گوزن
پازِن= pãzen بز کوهی، گوزن
پازَند= pãzand آوید (= تفسیر) اوستا به زبان پهلوی
پازوک= pãzuk ـ 1ـ پِشگل، سرگین گرد 2ـ آکْری (= نوعی) سوسک
پازوگ= pãzug (= پازوک)
پاس= pãs ـ 1ـ پاسداری، نگهبانی، محافظت، مراقبت، مواظبت، دفاع 2ـ احترام
پاسبان= pãsbãn پاسدار، نگهدارنده، محافظ، مراقب، مواظب، مدافع
پاسبانیْه= pãsbãnih پاسداری، نگهبانی، محافظت، مراقبت، مواظبت، دفاع
پاس داشتن= pãs dãshtan ـ 1ـ پاسداری ـ نگهداری ـ محافظت ـ مراقبت ـ مواظبت دفاع کردن 2ـ احترام گاشتن
پاسْپان= pãspãn پاسبان، مأمور شهربانی، مأمور نیروی انتظامی، نگهبان، مراقب، ناظر
پاسْپانیتار= pãspãnitãr (= پاسپان)
پاسْپانیتَن= pãspãnitan پاسبانی ـ نگهبانی ـ مراقبت ـ نظارت کردن
پاسْپانیْه= pãspãnih پاسبانی، نگهبانی، مراقبت، نظارت
پاسُخ= pãsox پاسخ، جواب
پاسُخ گوبیشنیْه= pãsox gubishnih پاسخ ـ جواب دادن
پاسداریْه= pãsdãrih پاسداری، احترام، حقشناسی
پاس داشتَن= pãsdãshtan ـ 1ـ پاسداری ـ محافظت ـ مراقبت ـ مواظبت ـ نگهبانی کردن 2ـ احترام گذاشتن
پاسوان= pãsvãn پاسبان، پاسدار، محافظ، مراقب، نگهبان، ناظر
پاسهون= pãshun پخش، انتشار، توزیع
پاسهونَتَن= pãshunatan افشاندن، پخش ـ منتشر ـ شایع ـ توزیع کردن
پاسهونَم= pãshunam افشاندم، می افشانم، پخش ـ منتشر ـ شایع ـ توزیع کردم یا می کنم
پاسهونید= pãshunid افشاند، می افشاند، پخش ـ منتشر ـ شایع ـ توزیع کرد یا می کند
پاشپاتَن= pãshpãtan نگهداری ـ پاسداری ـ پاسبانی ـ مراقبت ـ محافظت ـ مواظبت ـ حراست ـ حفاظت ـ حفظ کردن
پاشنَک= pãshnak پاشنه
پاشنَگ= pãshnag پاشنه
پاشوم= pãshum برترین، بهترین، عالی ترین، ممتاز، درجه یک (= پَشوم)
پاغ= pãq گایوراس، خیلی، زیاد، بسیار، فراوان، هزاران
پاک= pãk ـ 1ـ پاک، تمیز، طاهر 2ـ آشپز 3ـ پرهیزکار، مؤمن، مقدس
پاکارُن= pãkãron فرمانده سپاهی که کاریا (= وظیفه) ی پَرَن (= حفظ) شارمَن (= امنیت) شهرها را در زمان هخامنشیان بر آروپ (= عهده) داشت (پارسی باستان)
پاک خْواریشْن= pãk xvãrishn حلال خور، پاک خور، کسی که از دسترنج خودش می خورد
پاکُر= pãkor نام پسر اُرُد چهاردهمین شاه اشکانی
پاکیتا= pãkitã استاد، دکتر، عالِم، دانشمند
پاکیزَک= pãkizak پاکیزه، تمیز، طاهر
پاکیزَکیْه= pãkizakih پاکیزگی، تمیزی، نظافت، طهارت
پاکیزَگ= pãkizag (= پاکیزَک)
پاکیزَگیْه= pãkizagih (= پاکیزکیه)
پاکینیتَک= pãkinitak پاکیزه، مطهر، تمیز
پاکینیتَن= pãkinitan پاک ـ تمیز کردن
پاکیْه= pãkih پاکی، نظافت، طهارت
پاگاه= pãgãh آسانسور، نردبان، پلکان
پالاک= pãlãk پالاینده، پالایش کننده، صافی، فیلتر (این واژه در گویش بروجردی به نیکاس (= صورت) «پالا» در نیمان (= ترکیب): برنج پالا (= آبکش)، مانده است)
پالای= pãlãy ریشه ی پالودن، صاف کردن
پالاییتَن= pãlãyitan پالایش ـ تصفیه ـ صاف کردن، پالودن
پالاییست= pãlãyist پالایش، تصفیه
پالاییشْن= pãlãyishn پالایش، تصفیه
پالوت= pãlut پالوده، تصفیه ـ تزکیه شده
پالوتَک= pãlutak پالوده، تصفیه ـ تزکیه ـ صاف شده
پالوتَن= pãlutan پالودن، پالایش ـ تصفیه ـ تزکیه ـ صاف کردن
پالودَن= pãludan (= پالوتن)
پالودَک= pãludak (= پالوتک)1ـ پالوده، تصفیه ـ تزکیه ـ صاف شده 2ـ فالوده
پالودَگ= pãludag (= پالودَک، پالوتک)
پان= pãn ـ 1ـ پسوند کُناکی (= فاعلی) است به اَپیواد (= معنی) بان. مانند دیدبان، نگهبان 2ـ پناه، ملجأ 3ـ حامی، حمایت ـ پشتیبانی کننده، پناه دهنده
پاناک= pãnãk حامی، پشتیبان، مدافع
پاناکیْه= pãnãkih حمایت، پشتیبانی، دفاع
پاناگ= pãnãg حامی، پشتیبان، مدافع
پاناگیْه= pãnãgih حمایت، پشتیبانی، دفاع
پانزده= pãnzdah پانزده
پانزده سالَگ= pãnzdah sãlag پانزده ساله
پانزدَهُم= pãnzdahom پانزدهم
پانشیا= pãnshyã سواره، سوارکار
پانَک= pãnak پناه، حامی، پشتیبان، مدافع
پانَک کَرتار= pãnak kartãr حامی، پشتیبان، مدافع، محافظ، مراقب
پانَک کَرتاریْه= pãnak kartãrih پشتیبانی، نگهبانی، پاسداری، حمایت، دفاع، حفاظت، محافظت، مراقبت، مواظبت، حراست
پانَکیْه= pãnakih (= پانک کرتاریه)
پانَکیْه کَرتَن= pãnakih kartan حمایت ـ پشتیبانی ـ دفاع کردن
پانَگ= pãnag (= پانَک)
پانَگ کَرتاریْه= pãnag kartãrih (= پانک کرتایه)
پانَگیْه= pãnagih (= پانکیه)
پانَگیْه کَرتَن= pãnagih kartan (= پانکیه کرتن)
پانگ= pãng نیم، نصف
پاو= pãv پاک، تمیز
پاه= pãh چهارپا، دام، گله، رمه
پاهلُم= pãhlom (= پَهلُم)1ـ شریف 2ـ برتر، عالی 3ـ مقدس
پاهلُمیْه= pãhlomih (= پَهلُمیه) 1ـ شرافت 2ـ برتری، اولویت، علو 3ـ تقدس
پاه وَفِتُری= pãh va fetori حیوان، چهار پا
پای= pãy ـ 1ـ پا، گام، قدم، سوپان (= واحد) دَرگ (= طول) برابر 48/30 سانتیمتر 2ـ نگهداری ـ حمایت ـ دفاع ـ مراقبت ـ محافظت ـ مواظبت ـ توجه کردن 3ـ چشم به راه ـ منتظر شدن
پایان= pãyãn پای + ان، پاها، گام ها، قدوم
پایرَم= pãyram عامه، عموم
پای رَویشنیْه= pãyravishnih پیاده روی، قدم زدن
پایَک= pãyak ـ 1ـ پایه، درجه، رتبه، اساس، اصل 2ـ منطقه، ناحیه
پایَکیْه= pãyakih جایگاه، موقعیت، مقام، مسئولیت، پست، درجه، رتبه
پایَگ= pãyag (= پایَک)
پایَگان= pãyagãn پیاده نظام
پایَگان سالار= pãyagãn sãlãr فرمانده پیاده نظام
پایگوس= pãygus ایالت، استان
پایَگیْه= pãyagih (= پایکیه)
پایمار= pãymãr نصب، انتصاب، محول، واگذاری
پایِن= pãyen پایین، زیر، تحت
پایِنَک= pãyenak پایینی، زیرین، تحتانی، دون پایه، زیردست، تابع، مطیع
پای وَرزیشْن= pãyvarzishn فعالیت
پایومَند= pãyumand پای + اومند= پادار، پایه دار
پایِیتَن= pãyeytan ـ 1ـ پاییدن، حفاظت ـ محافظت ـ مراقبت ـ مواظبت ـ حراست ـ نظارت ـ نگهداری کردن 2ـ دوام ـ ادامه یافتن یا داشتن
پایِیک= pãyeyk ـ 1ـ پایی 2ـ درجه ای
پایِیکیها= pãyeykihã پایه به پایه، تدریجی، درجه درجه، رفته رفته
پبید= pbid مجدد، دوباره، تکرار
پِپا= pepã پیراهن، جامه، رخت، لباس
پَت= pat ـ 1ـ با، به، به وسیله ی، از طریقِ 2ـ برای، به خاطرِ، به علتِ، به سببِ 3ـ بَد 4ـ در 5ـ پسوندی که نشانگر بزرگی است و در شاهنامه به صورت بُد نوشته شده است؛ مانند سپهبد (فرمانده سپاه)
پَت اَپاکِنیتَن= pat apãkenitan همراه ـ باخود بردن، معیت
پَت اَپایَستیْه= pat apãyastih سرنوشت، تقدیر، قسمت، قضا
پَت اَکنین= pat aknin باهم، توأم، متحد
پَتام= patãm ماسک، پارچه ای که روحانیون زرتشتی هنگام آیین دینی جلوی دهان می بندند
پَتّان= pattãn مستمر، دائم، لاینقطع
پَتان= patãn ـ 1ـ صدا، صوت، طنین 2ـ بازتاب، انعکاس، رفلکس
پَتان اومَند= patãn umand پرطنین، پر صدا
پَت اَویستَخویْه= pat avistaxvih کمرویی، خجالت
پَتّای= pattãy بادوام، با کیفیت، مقاوم، دیرپا، پایا
پَت ایت داشتَن= pat it dãshtan پنداشتن، گمان ـ خیال ـ تصور کردن
پَتایِیتَن= patãyeitan دوام ـ ادامه دادن، مداومت کاری کردن
پَتایِیستَن= patãyeistan دوام ـ ادامه داشتن
پَتّایِیشْن= pattãyeishn کیفیت، استقامت، استحکام
پَت بَخت شوتَن= pat baxt shutan ـ 1ـ بدبخت ـ بیچاره شدن 2ـ مردن، درگذشتن، فوت ـ رحلت کردن
پَت پورسیتَن= pat pursitan خواندن، مطالعه کردن
پَت تَنومَند= pat tanumand حجیم، قطور
پَتِتیک= patetik پشیمان، تواب، توبه کننده، نادم
پَتِتیْه= patetih پشیمانی، توبه، ندامت، اسغفار
پَتِتیها= patetihã از روی پشیمانی، توبه کارانه
پَت چار دادَن= pat chãr dãdan کمک ـ صدقه دادن، انفاق کردن
پَتَچَن بیو= patachan byo زنجیره، تسلسل، تداوم
پَت چیشی اَدوِنَک= pat chishi advenak به هر حال، در هر صورت، هر طور که باشد، به هر روی
پَت چیمیک تَر= pat chimiktar معنی دارتر، پرمعنی، رسا
پَت خْرَت= pat xrat حکیم، عاقل، دانا، فرزانه، باخرد
پَت خْوادیشنیْه= pat xvãdishnih مطلوب، مطابق میل، دلخواه
پَت خوب داشتَن= pat xub dãshtan حسن ظن داشتن، خوشبین بودن
پَت خْوَر= pat xvar چراگاه، مرتع
پَت خْویشیْه= pat xvishih شخصاً، به طور خصوصی
پَت داشتَن= pat dãshtan (= پَت ایت داشتَن)پنداشتن، گمان ـ خیال ـ تصور کردن
پَت دَخشَک داشتن= pat daxshak dãshtan به یاد داشتن
پَت دومب= pat dumb دُم دار
پَت دیپَهر داشتن= pat dipahr dãshtan تبعید کردن
پَت دیت= patdit پدید
پَت دیتار= pat ditãr پدیدار
پَتراستَن= patrãstan ـ 1ـ پیراستن، آراستن، آرایش ـ مرتب کردن 2ـ آماده ـ فراهم ـ مهیا کردن
پَت رامیشْن= pat rãmishn بارامش، شاد، شادمان، خوشحال، سرحال
پَتران= patrãn متمرد، یاغی، سرکش، نافرمان، طغیانگر، شورشی، عصیانگر، متجاوز، خودسر، قانون گریز
پَت راه= pat rãh در راه، در سفر
پَت رَستَک= pat rastak منظم، مرتب
پَتروت= patrut ـ 1ـ سرعت، شتاب 2ـ هجوم، حمله، آفند، تک، تازش، یورش 3ـ انتشار
پَتروتار= patrutãr ـ 1ـ عامل سرعت 2ـ موجب ـ علت ـ سبب ـ حمله 3ـ باعث ـ سبب ـ موجب ـ دلیل انتشار
پَتروتَن= patrutan ـ 1ـ به جلو دویدن، سرعت ـ شتاب گرفتن 2ـ هجوم آوردن، حمله ـ تازش ـ آفند ـ تک کردن، یورش بردن 3ـ پخش ـ منتشر کردن
پَتروچ= patruch روزی، رزق، سهمیه، غذا
پَتروگ= patrug فروغ، روشنایی، نور، جلوه
پَتریت= patrit نجس، فاسد، آلوده، غیر بهداشتی
پَت زمان= pat zamãn فوری، در زمان، بی درنگ، آنی، در یک لحظه
پَت زَنیْه خْواستَن= pat zanih xvãstan خواستگاری کردن
پَت زَنیْه داتَن= pat zanih dãtan دختر شوهر دادن، به زنی دادن
پَت زورتَر= patzurtar پر زورتر، قوی تر، نیرومند تر
پَتسار= patsãr پیامد، ره آورد، دستاورد، اثر، نتیجه، عاقبت
پَتسای= patsãy طبق، مطابق، بنابر
پَتسین= patsin کرست، سینه بند، پستان بند
پَتَشتان= patashtãn (اوستایی: پَئیتی شْتانَ) پستان، ممه
پَتغاک= patqãk پیک، سفیر، قاصد، مأمور ویژه
پُتک= potk پتک، چکش بزرگ
پَتَک= patak پتک، چکش بزرگ
پَتکار= patkãr پیکار، درگیری، ستیز، نزاع، دعوا، اعتراض، معارضه، مخالفت، اقامه ی دعوی در دادگاه
پَتکارتار= patkãrtãr خواهان، شاکی
پَتکارتَن= patkãrtan درگیر شدن، شکایت ـ اعتراض ـ مجادله ـ نزاع ـ منازعه ـ دعوا ـ مشاجره کردن
پَتکاردار= patkãrdãr (= پتکاردار)
پَت کار داشتَن= pat kãr dãshtan به کار داشتن، اجرا ـ اعمال کردن
پَتکار رَت= patkãr rat مرجع قضایی، قاضی، کسی که شکایت را نزد او می برند، شورای حل اختلاف، هیأت منصفه
پَتکار رَتیْه= patkãr ratih ارجاع دعوا نزد قاضی
پَتکارنیست= patkãr nist پایان دعوا، مختومه شدن پرونده ی قضایی
پَتکاریت= patkãrt درگیری، شکایت، اعتراض، مجادله، نزاع، منازعه، دعوا، مشاجره
پَتکاریتَن= patkãrtan (= پتکارتن)
پَتکاریشْن= patkãrishn (= پتکاریت)
پَتکارینیتَن= patkãrinitan عامل ـ باعث ـ سبب ـ مسبب ـ موجب دعوا شدن
پَت کامَک= pat kãmak به کام، به خواست، مطابق میل
پَتکَر= patkar پیکر، تندیس، مجسمه
پَت کَرتَک آوورتَن= pat kartak ãvurtan انجام دادن، اجرا ـ اقدام ـ عمل کردن، به فعلیت درآوردن
پَت کَفتَک= pat kaftak بکلی خراب ـ ناقص ـ ساقط شده، مخروبه، به طور کامل فاسد شده
پَت کَفتَن= pat kaftan افتادن، ساقط ـ خراب ـ فاسد شدن
پَت کوپیتَن= pat kupitan به شدت تصادف کردن
پَت کوخشیشْن= pat kuxshishn برخورد دشمنانه، روابط خصمانه
پَت کوفتَک= pat kuftak به شدت تصادف کرده، تصادفی
پَت کوفتَن= pat kuftan به شدت تصادف ـ برخورد ـ تصادم کردن
پَتَکیْه= patakih ـ 1ـ نیرو، توان، توانایی، توانمندی، قدرت 2ـ کارایی، مهارت، تخصص
پَتگِواک= patgevãk ـ 1ـ بجا، به موقع، به هنگام 2ـ آنی، یکدفعه، یکهو، ناگهانی، در یک لحظه
پَتگوهْر= patguhr گوهریک، گوهردار، اصیل، ریشه دار
پَتگوهْریک= patguhrik گوهَریک، گوهردار، اصیل، ریشه دار
پَتَلموش= patalmush بطلمیوس
پَتمان= patmãn ـ 1ـ پیمان، عهد، معاهده، عهدنامه، میثاق، قرارداد، قول 2ـ اندازه، میزان، حد 3ـ نظم، قاعده 4ـ میانه، وسط، تعادل (باتمان که سوپان (= واحد) گَریم (= وزن) در زبان آذری می باشد، بازمانده ی همین واژه است)
ــ او پَتمان مَتَن= u patmãn matan به سن بلوغ رسیدن
پَتمان خْواریشنیْه= patmãn xvãrishnih به اندازه خوردن ـ مصرف کردن
پَتمان سَخوَن= patmãn saxvan ـ 1ـ سخن منطقی ـ مستدل ـ مستند 2ـ شعر
پَتمانَک= patmãnak ـ 1ـ پیمانه 2ـ اعتدال، میانه روی 3ـ معاهده، عهدنامه، قرارداد
پَتمان کاریْه= patmãn kãrih ـ 1ـ پیمانکاری، کُنترات 2ـ رفتار متعادل
پَتمان کونیشْنیْه= patmãn kunishnih (= پَتمان کاریْه)
پَتمان گوویشْن= patmãn guvishn منطق
پَتمان گوویشْنیْه= patmãn guvishnih منطقی حرف زدن
پَتمان ویناریشنیْه= patmãn vinãrishnih تعیین ـ مشخص ـ معین کردن اندازه، تعیین فاصله
پَتمانیک= patmãnik ـ 1ـ پیمانی، قراردادی 2ـ متعادل، متناسب، منظم، معین 3ـ تقریبی
پَتمانیکیْه= patmãnikih میانه روی، اعتدال
پَتمانیکیها= patmãnikihã به اندازه، حد وسط، به طور اعتدال ـ متعادل ـ متناسب
پَتموتَن= patmutan پیمودن، طی کردن
پَتموچ= patmuch پوشش، پوشاک، رخت، جامه، لباس، حجاب
پَتموچَن= patmuchan (= پتموچ)
پَتموچیشْن= patmuchishn (= پتموچ)
پَتموختَن= patmuxtan (از ریشه ی پتموچ) لباس پوشیدن
پَتموک= patmuk (= پتموچ)
پَت میچَک= pat michak بامزه، لذیذ
پَت نامچیشت= pat nãmchisht ـ 1ـ بویژه، مخصوصا، بخصوص 2ـ در حقیقت، به راستی
پَت نِروک= pat neruk نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی، مقتدر، با اقتدار
پَتواچ= patvãch پاسخ، جواب
پَتواچَک= patvãchak جوابیه
پَتواچَک گوفتَن= patvãchak guftan جواب دادن
پَتواچیشْن= patvãchishn پاسخ، جواب
پَتواچیک= patvãchik جواب ارسالی
پَتواسَک= patvãsak ـ 1ـ ظرفی که در آیین دینی یَسنا در آن شیر ریخته می شود 2ـ کیف چرمی
پَتّوتَن= pattutan دوام ـ استقامت ـ استحکام ـ کیفیت داشتن
پَتوَست= patvast پیوست، الحاق، اتصال، ارتباط
پَتوَستاریْه= patvastãrih الحاق، اتصال، ارتباط
پَتوَست اُویشیْه= patvast ovishih شرکت، مشارکت
پَتوَستَک= patvastak پیوسته، الحاقی، متصل، مرتبط
پَتوَستَن= patvastan پیوستن، ملحق ـ وصل ـ متصل شدن، ارتباط برقرار کردن
پَتوک= patuk ـ 1ـ صبور، پرتحمل 2ـ نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی
پَتّوک= pattuk بادوام، مقاوم، مستحکم، با کیفیت
پَتّوکیْه= pattukih دوام، استقامت، استحکام، کیفیت
پَتّوگ= pattug (= پَتّوک)
پَتّوگیْه= pattugih (= پَتّوکیه)
پَتوَند= patvand پیوند، پیوستگی، رابطه، ارتباط، ارتباط نسبی
پَتوَند رَویشنیْه= patvand ravishnih ارتباط ـ رابطه ی عملی
پَتوَندیتَن= patvanditan پیوستن، ملحق شدن، رابطه ـ ارتباط برقرار کردن
پَتوَندیشنیْه= patvandishnih ارتباط، رابطه
پَتْویستاریْه= patvistãrih الحاق، اتصال، ارتباط، رابطه (= پتوستاری)
پَتویشَک= patvishak پوسیدگی، خرابی، اضمحلال، فساد
پَتویشَک اومَند= patvishak umand پوسیده، خراب، مضمحل، فاسد
پَت هَم زَمان= pat ham zamãn در همان زمان
پَت همنیشنیْه= pat hamnishnih همنشینی، مصاحبت
پَت هوماناک= pat humãnãg مانند، شبیه، مثل، نظیر
پَتی=pati ـ 1ـ مخالفت، ضدیت 2ـ خالی، تهی (لری: پَتی: خالی، برهنه؛ سرپَتی: بی حجاب)
پَتیار= patyãr مخالف، ضد، معارض، متضاد، متناقض
پَتیارَک=patyãrak ـ 1ـ بدی، بدبختی، فلاکت، مصیبت، بلا، گرفتاری 2ـ مخالف، ضد، متضاد، متناقض، متعارض
پِتیارَک=petyãrak (= پَتیارک)
پَتیارَک اومَند=patyãrak umand مورد مخالفت ـ ضدیت واقع شده
پَتیارَک اومَندیْه=patyãrak umandih مخالفت، ضدیت، تقابل، تعارض، تناقض
پَتیارَکِنیتار=patyãrakenitãr (= پتیار)
پَتیارَکِنیتَن=patyãrakenitan مخالفت ـ ضدیت کردن، علیه کسی بودن
پَتیارَکیْه=patyãrakih مخالفت، ضدیت، تضاد، تناقض، تعارض، تقابل، علیه
پَتیارَگ=patyãrag (= پَتیارَک)
پِتیارَگ=petyãrag (= پَتیارک)
پَتیارَگ اومَند=patyãrag umand (= پَتیارک اومند)
پَتیارَگ اومَندیْه=patyãrag umandih (= پَتیارک اومندیه)
پَتیارَگِنیتار=patyãragenitãr (= پتیار)
پَتیارَگِنیتَن=patyãragenitan (= پَتیارکِنیتَن)
پَتیارَگیْه=patyãragih (= پَتیارَکیه)
پَتیارِنیتَن=patyãrenitan مخالفت ـ ضدیت کردن
پَتیت= patit (اوستایی: پَئیتیتَ)پشیمانی از گناه، توبه، استغفار
پِتیت= petit (= پَتیت)
پَتیتَن= patitan ـ 1ـ پرواز ـ صعود کردن 2ـ گریختن، فرار کردن 3ـ افتادن، نزول ـ سقوط کردن
پِتیتیک= petitik تواب، نادم
پِتیتیکیْه= petitikih توبه کاری، ندامت، تنبه
پِتیتیگ= petitig تواب، نادم
پِتیتیگیْه = petitigih (= پِتیتیکیْه)
پَتیچ= patich حتی با، حتی برای، علاوه بر
پَتیخْو= patixv ـ 1ـ فراوان، سرشار، بسیار، هنگفت، زیاد، کثیر، خیلی 2ـ آبادان، آباد 3ـ خشنود، خرسند، راضی 4ـ خوراک، غذا، تغذیه
پَتیخْومِنیشنیْه= patixv menishnih مناعت طبع
پَتیخْوِنیتَن= patixvenitan ـ 1ـ فراوان ـ سرشار ـ بسیار ـ زیاد ـ اضافه کردن 2ـ آباد ـ بهسازی ـ تعمیر کردن 3ـ خشنود ـ خرسند ـ راضی ـ ارضا کردن 4ـ خوراک ـ غذا ـ تغذیه دادن
پَتیخْویْه= patixvih ـ 1ـ فراوانی، سرشاری، بسیاری، هنگفتی، افزایش، زیادی، اضافی، کثرت 2ـ آبادانی، بهسازی، تعمیر 3ـ خشنودی، خرسندی، رضایت 4ـ خوراک، غذا، تغذیه، آذوقه، رفاه
پَتیران= patirãn ـ 1ـ منع، ممانعت، نهی 2ـ تعویق، تأخیر
پَتیرانگَر= patirãngar مانع، بازدارنده، رد ـ باطل ـ ابطال کننده
پَتیرانیتَن= patirãnitan ـ 1ـ منع ـ مانع شدن، ممانعت ـ سد ـ جلوگیری ـ نهی کردن، مانع ایجاد کردن، مانع تراشیدن، عقب راندن، بازداشتن 2ـ به تعویق ـ تأخیر انداختن، پس زدن، مخالفت کردنپَتیرانِنیتَن= patirãnenitan (= پَتیرانیتَن)
پَتیرَفتاریْه= patiraftãrih در رفتار ـ در عمل پذیرفتن ـ قبول کردن
پَتیرَفتَن= patiraftan پذیرفتن، قبول کردن
پَتیرَک= patirak ـ 1ـ پذیره، قبول، پذیرش 2ـ دیدار، ملاقات، زیارت 3ـ استقبال، پیشواز 4ـ مقابل، مخالف، بر عکس، معکوس، علیه، ضد
ــ اُپَتیرَک مَتَن= opatirak matan به پیشواز ـ استقبال آمدن
پَتیرَک اِستیشنیک= patirak estishnik مخالف، ضد، متضاد، متناقض، متعارض
پَتیرَک رَسیشنیْه= patirak rasishnih ـ 1ـ به حضورـ ملاقات ـ دیدار ـ زیارت رسیدن 2ـ ضدیت ـ مخالفت ـ مقابله ـ رویارویی کردن
پَتیرَک رَویشنیکیْه= patirak ravishnikih ـ 1ـ به استقبال ـ پیشواز رفتن 2ـ در عمل ضدیت ـ مخالفت ـ مقابله ـ رویارویی کردن
پَتیرَک رَویشنیْه= patirak ravishnih ـ 1ـ استقبال، پیشواز 2ـ ضدیت، مخالفت، مقابله، رویارویی
پَتیرَکیْه= patirakih ـ 1ـ در حال دیدار ـ ملاقات ـ زیارت 2ـ مخالفت، ضدیت
پَتیروفتَک= patiruftak ـ 1ـ پذیرفته ـ قبول شده 2ـ فرزند خوانده
پَتیروفتَکیْه= patiruftak ـ 1ـ پذیرفتگی، قبولی 2ـ فرزند خواندگی
پَتیری تَراسپ= patiri tarãsp نیای پدری زرتشت
پَتیریشْن= patirishn قبولی
پَتیریشْنیْه= patirishnih قابل قبول ـ پذیرفتی کردن
پَتیریشْنیک= patirishnik قابل قبول، پذیرفتنی
پَتیستاتَن= patistãtan پیمان ـ عهد بستن، میثاق ـ وعده ـ نذر کردن
پَتیسار= patisãr ـ 1ـ شروع، استارت، ابتدا، اول، آغاز 2ـ افسار
پَتیسای= patisãy علت، دلیل، سبب، باعث، انگیزه
پَتیست= patist ـ 1ـ مخالفت، ضدیت 2ـ تهدید 3ـ پیمان، عهد، میثاق، وعده، نذر
پَتیستاک= patistãk پیمان، عهد، میثاق، وعده، نذر
پَتیستَن= patistan تهدید کردن
پَتیستیک= patistik مورد تهدید
پَتیش= patish ـ 1ـ به او، او را، بِهِش، در باره ی او 2ـ پیش
پَتیشان= patishãn به ایشان، به آنها، آنها را، بِهِشان، در باره ی آنان
پَتیشتان= patishtãn ساق پا
پَتیشیْه= patishih همراهی، تشییع، معیت، توأمان
پَتیشخْوار= patishxvãr ظرف، بشقاب
پَتیشخْوارگَر= patishxvãrgar نام کوهی در شمال ایران
پَتیشخْوارگَریک= patishxvãrgarik اهل پَتیشخْوارگَر
پَتیشخْوَر= patishxvar ظرف، بشقاب
پَتیشخْوَر کوف= patishxvar kuf کوه پَتیشخْوار
پَتیغریفتاریْه= patiqriftãrih در عمل پذیرفتن ـ قبول کردن
پَتیغریفتَن= patiqriftan پذیرفتن، قبول کردن
پَتیگریفتَن= patigriftan پذیرفتن، قبول کردن
پَتیگریفتاریْه= patigriftãrih در عمل پذیرفتن ـ قبول کردن
پَتیگروفتَن= patigruftan پذیرفتن، قبول کردن
پَتیمار= patimãr ـ 1ـ وکیل، نماینده، وصی، قیم 2ـ واجب، لازم، ضروری
پَت یوختَک= pat yuxtak توامان، مثنی، دوگانه، دوقلو
پَتیْوَر = pativar یکی از ستارگانی که در مَتیان (= کتاب) «بُندَهِشنن» تیزروش است
پَتیْوکَرتَکیْه= pativ kartakih کلا، کلی، یکباره
پَتیْه= patih سروری، آقایی، ریاست، حکومت، سلطنت، مدیریت
پَتیهَک= patihak سرور، آقا، رئیس، حاکم، سلطان، مدیر
پَتی یائیشَ= patiyãisha (اوستایی: پَئیتی+ یَئِشَ) داده ـ اعطا ـ بخشیده شده (پارسی باستان)
پَثَشخْوار= pasashxvãr نام یکی از قله های البرز میان ساری و دامغان
پَثَشخْوارگَر= pasashxvãrgar (= تپورستان)
پَچیباگ= pachibãg فریبنده، متقلب، دغلکار، دغلباز
پَچیباگیْه= pachibãgih فریب، تقلب، اغفال، نیرنگ، حقه، کلک
پَچیبایْ= pachibãy (= پَچیپایْ)
پَچیپاک= pachipãk فریب آمیز، فریبکارانه، تقلبی، بدل
پَچیپاکیْه= pachipãkih فریب، تقلب، اغفال، نیرنگ، حقه، کلک
پَچیپایْ= pachipãy فریب، تقلب، اغفال، نیرنگ، حقه، کلک
پَچیتَن= pachitan پزیدن، پختن، جوشاندن
پَچیشْن= pachishn خشکی، پژمردگی، افسردگی، عبوسی
پَچین= pachin نسخه، کپی، المثنی، رونوشت
پُختَن= poxtan پختن، طبخ کردن
پَخشَک= paxshak (بروجردی: پَخشَ) پشه، مگس
پَخشَگ= paxshag (= پَخشَک)
پَد= pad ـ 1ـ پِی، رگ، عصب 2ـ به، برای، با، به وسیله ی، در 3ـ افتادن، سقوط کردن 4ـ رئیس
پَدئیوین= padivin مطابق رسم، طبق عرف
پَداتَک= padãtak سرباز پیاده
پَداچ= padãch پیاز
پَدام= padãm ماسک
پَد اید داشتَن= pad id dãshtan (= پَت ایت ) پنداشتن، گمان ـ خیال ـ تصور کردن
پَد باسِریا= pad bãseryã آلت رجولیت، نرینگی، کیر مرد
پَدپانَک= pad pãnak محفوظ، محافظت ـ مراقبت ـ مواظبت ـ حفظ ـ نگهداری شده
پَدپانَگ= pad pãnag (= پَدپانَک)
پَدپَناه گریفتَن= pad panãh griftan تحت حمایت گرفتن
پَد (چیزی یا کسی) داریشْن= pad… dãrishn باید چیزی یا کسی را به حساب آورد
پَد دَخشَگ داشتن= pad daxshag dãshtan (= پت دخشک داشتن) به یاد داشتن
پَد دیبَهر داشتن= pad dibahr dãshtan تبعید کردن
پَد دیدار=pad didãr پدیدار
پَدرای= padrãy به خاطرِ، برای
پَدزْیان= padzyãn زیان آور، مضر
پَدَک= padak قدم، گام
پَدکار= padkãr حرف، سخن، صحبت، گفتار
پَدَکان= padakãn قدوم، گام ها، پیادگان
پَدکَردار= padkardãr گوینده، خطیب
پَدگوهْر= padguhr ـ 1ـ به گوهر آراسته، با طلا زینت شده 2ـ اصیل، نجیب ـ شریف ـ بزرگ زاده
پَدمون= padmun حد، اندازه، سایز
پَدمونَتَن= padmunatan اندازه گیری ـ تعیین حدود کردن
پَدمونَم= padmunam اندازه گیری ـ تعیین حدود کرد یا می کند
پَدمونید= padmunid اندازه گیری ـ تعیین حدود کردم یا می کنم
پَدنِروک= pad neruk (= پت نؤوک) نیرومند، توانا، توانمند، پرتوان، قوی، مقتدر، با اقتدار
پَدنیگِریشْن= pad nigerishn به ـ با دقت
پَدنیهان= padnihãn پنهان، محرمانه، سری، مخفی
پَدویزین= padvizin گزیده، منتخب، ممتاز
پَدهوماناک= pad humãnãk مانندِ، شبیهِ، مثلِ، نظیرِ
پَدهوماناگ= pad humãnãg (= پَدهوماناک)
پَدی= padi در پی، به دنبال، در ادامه
پَدیخ= padix بهره مند، کامیاب، موفق
پَدیخین= padixin (= پَدیخینیدَن)
پَدیخینیدَن= padixinidan بهره مند ـ کامیاب ـ اَواژو (= موفق) کردن، توداک (= باعث) ژیگیس (= موفقیت) کسی شدن
پَدیخیْه= padixih بهره مندی، کامیابی، موفقیت
پَدید= padid پدید، ظاهر
پَدیر= padir پذیرفتن، قبول ـ تقبل کردن
پَدیرَگ= padirag پذیره، تعهد
پَدیرَگ او مَدَن= padirag u madan پذیره ـ تعهد دادن
پَدیرَگیْه= padiragih برخورد، رو در رویی، ملاقات
پَدی رَویشنیْه= padi ravishnih تعقیب و مراقبت
پَدیریشْن= padirishn پذیرش، قبول، تقبل
پَدیریشْنیْه= padirishnih پذیرفتن، قبول کردن
پَدیریفت= padirift پذیرفت، قبول ـ تقبل کرد
پَدیریفتَن= padiriftan پذیرفتن، قبول ـ تقبل کردن
پَدیسار= padisãr (= پَتیسار) 1ـ شروع، استارت، ابتدا، اول، آغاز 2ـ افسار، دهنه
پَدیسای= padisãy به خاطرِ، به علت، به دلیل، به سبب، به موجب
پَدیست= padist (= پَتیست) 1ـ مخالفت، ضدیت 2ـ تهدید 3ـ پیمان، عهد، میثاق، وعده، نذر
پَدیست اَبَر بوردَن= padist abar burdan ـ 1ـ مخالفت ـ ضدیت ـ مقابله کردن2ـ تهدید کردن 3ـ پیمان ـ عهد بستن، میثاق ـ وعده ـ نذر کردن، قول دادن
پَدیستادَن= padistãdan پیمان ـ عهد بستن، میثاق ـ وعده ـ نذر کردن، قول دادن
پَدیستاک= padistãk ـ 1ـ مخالف، ضد، 2ـ تهدید کننده 3ـ پیمانکار، متعهد، وعده، ـ نذر کننده
پَدیستاگ= padistãg (= پَدیستاک)
پَدیش= padish (= پَتیش)1ـ به او، او را، بِهِش، در باره ی او 2ـ پیش
پَدیشتان= padishtãn (= پتیشتان) ساق پا
پَدیشخْوَر= padishxvar (= پَتیخشور) ظرف، بشقاب، کاسه
پَدیشْن= psdishn (= پَتیشن) نگهداری، پاسداری، حفظ، مراقبت، محافظت، حفاظت، حراست، مواظبت
پَدیمان= padimãn تعادل، اعتدال
پَر= par پَر
پَرّ= parr پَر
پْرَئَسپا= praaspã (= فْرادَئَسپَ و پَرَسپَ) نام پایتخت آذربایجان در زمان اشکانیان که امروزه تخت سلیمان خوانده می شود (آذربایجان دَئوشی (= غربی))
پَراکَندَن= parãkandan پراکنده ـ متفرق کردن
پَراگَندَن= parãgandan پراکنده ـ متفرق کردن
پَر اومَند= par umand پَرمَند، پردار، جانوری یا چیزی که پر دارد
پَراهوم= parãhum (اوستایی: پَراهو)1ـ سرای دیگر، ماوراء الطبیعه، دنیای باقی 2ـ آب اَشوک (= مقدس) آمیخته با هوم، شاخه ی انار و شیر که در پِراتیش (= مراسم) شاسَنی (مذهبی) به کار می رود
پَر ایستاتَن= par istãtan برای اِتران (= دفاع) نزد کسی ایستادن
پَربا= parbã پَروا
پَربایی= parbãi زندگی، عمر
پَربوتَن= parbutan اجتناب ـ پرهیز ـ حذر ـ دوری کردن، فاصله گرفتن، کنار ـ منزوی بودن
پَرتَک= partak ـ 1ـ پرده، حجاب 2ـ بار، دفعه
پَرثَنگا= parsangã پرسنگ، فرسنگ، فرسخ (6 کیلومتر) هر پرثنها، 31 اَسپَرسا بوده است. (پارسی باستان)
پَرثَنها= parsanhã (= پَرثَنگا) (پارسی باستان)
پَرثَوَ= parsava پارت، خراسان (پارسی باستان)
پْرَتَ= prata حافظ، پاسدار، نگهدارنده، حراست کننده
پَرچیتیشْن کار= parchitishn kãr شبیه ساز
پَرچین= parchin پرچین، دیوار کوتاه
پَرچین اومَند= parchin umand پرچین دار
پَرچینیک= parchinik پرچین دار
پَرداچ= pardãch ـ 1ـ تمام، تکمیل، کامل 2ـ تعهد 3ـ شغل، کار، پیشه 4ـ خالی، تهی
پَرداختَن= pardãxtan ـ 1ـ تمام ـ تکمیل ـ کامل کردن 2ـ مشغول ـ سرگرم بودن 3ـ متعهد بودن، تقبل کردن 4ـ خالی ـ تهی کردن 5 ـ بر طرف کردن
پَرداختَنْ از= pardãxtan az (خود را) آزاد کردن از
پَرداختَنْ او= pardãxtan u پرداختن به، به نیوگا (= عهده) گرفتن
پَردازیشْن= pardãzishn ـ 1ـ پردازش، پرداخت 2ـ تقبل، تعهد 3ـ اشتغال 4ـ آزادی
پَردازیشنیْه= pardãzishnih ـ 1ـ پرداختن به کاری، اشتغال ورزیدن 2ـ متعهد ـ متقبل شدن
پَردَختَن= pardaxtan (= پرداختن)
پَردَک= pardak (= پرتک) 1ـ پرده 2ـ بار، دفعه 3ـ تا (تا کردن)، لایه
پَردَگ= pardag (= پَردَک)
پَردُم= pardom (اوستایی: پَئُئیریم) اول، نخست، ابتدا
پَرَدیس= paradis پردیس، فردوس، باغچه، بهشت (پارسی باستان)
پَرزین= parzin پرچین، نرده
پَرَسپَ= paraspa (= پْرَئَسپا)
پَرَست= parast پرستنده، ستایش کننده، عابد
پَرَستاتَن= parastãtan پرستیدن، خدمت کردن
پَرَستار= parastãr پرستار، خدمتکار
پَرَستَک= parastak پرستنده، ستایش کننده، عابد، خدمتگزار، خادم
پَرَستَکیْه= parastakih پرستندگی، عبادت، خدمت
پَرَستَن= parastan پرستیدن، عبادت ـ ستایش ـ خدمت کردن
پَرَستوک= parastuk پرستو، چِلچِله
پَرَستیتَن= parastitan پرستیدن، عبادت ـ ستایش ـ خدمت کردن
پَرَستیشْن= parastishn پرستش، خدمت
پَرَستیشْن کَر= parastishnkar پرستشگر، خدمتکار
پَرَستیشنیْه= parastishnih پرستندگی، خدمتکاری، خدمت
پَرش= parsh لک ـ خال دار
پَرشَک= parshak آب جوی، آب قتات
پَرشون= parshun عبور، گذر
پَرشونَتَن= parshunatan گذشتن، عبور کردن
پَرشونَم= parshunam گذشتم، می گذرم، عبور کردم یا می کنم
پَرشونید= parshunid گذشت، می گذرد، عبور کرد یا می کند
پَرَّک= parrak ـ 1ـ پَرِّه، لبه، کناره، حاشیه 2ـ پر، بال
پَرَّکان= parrakãn پله، پلکان، نردبان، آسانسور
پَرکان= parkãn دیوار، حصار، محوطه
پَرکَنتَن= parkantan پراکندن، شایع ـ پخش ـ منتشر ـ متفرق کردن
پَرَّکیک= parrakik پردار، بالدار
پَرکینیتَن= parkinitan پراکندن، شایع ـ پخش ـ منتشر ـ متفرق کردن
پَرَّگ= parrag (= پَرَّک) 1ـ پَرِّه، لبه، کناره، حاشیه 2ـ پر، بال
پَرگان= pargãn دیوار، حصار
پَرگَست= pargast پرگس، برگس، العیاذ بالله، نعوذ بالله، معاذالله، خدا نکند، مبادا
پَرگَندَک= pargandak پراکنده، متفرق
پَرگَندَکیْه= pargandakih پراکندگی، تفرقه
پَرگَندَکیها= pargandakihã به طور پراکنده ـ تفرقه
پَرگَندَن= pargandan پراکنده ـ متفرق کردن
پَرگَنیتَن= parganitan پراکنده ـ متفرق کردن
پَرگَوار= pargavãr اطراف، دور، حاشیه، پیرامون
پَرگوت= pargut معاف
پَرگود= pargud معاف
پَرّگیک= parragik پَردار، بالدار
پَرّگیگ= parragig پَردار، بالدار
پَرمگَر= parmgar نام آتشی همیشه فروزان که دود آن در روز و آتش آن در شب نمایان بوده است
پَرَند= parand پارچه ی ابریشمی ساده
پَرَندَک= parandak پرنده
پَرنَگان= parnnagãn پرنیان، حریر
پَرَنگ موشْک= parang mushk نام دارویی است
پَرنیکان= parnikãn پرنیان، حریر
پَرواچ= parvãch پرواز
پَروار= parvãr ـ 1ـ ویلا، خانه ای که پیرامون آن باز باشد 2ـ تیری که برای پوشش بام به کار می رود 3ـ قلعه، دژ 4ـ اطراف، حومه 5 ـ پروار، خوراک دادن، جسم را پرورش دادن 6ـ رطوبت، نم
پَرّوار= parrvãr پردار
پَروارتَن= parvãrtan (= پرواریتن)
پَرواریتَن= parvãritan پروریدن، پرورش دادن، پروارـ تغذیه کردن
پَرواریشْن= parvãrishn پرورش، تربیت، تغذیه
پَرواز= parvãz پرواز
پَروال= parvãl ـ 1ـ تغذیه، غذا 2ـ پرواری 3ـ پروراندن، غذا دادن
پَروالیشْن= parvãlishn پرورش
پَروان= parvãn حضور، در حضور. به حضور شما رسیدم. به پروان شما رسیدم
پَروانَک= parvãnak ـ 1ـ پروانه 2ـ مجوز، اجازه، حُکم 3ـ رهبر، پیشوا، جلودار، امام
پَروانَکیْه= parvãnakih پروانگی، رهبری، امامت، پیشوایی
پَروانَگ= parvãnag (= پَروانَک)
پَروان گاس= parvãn gãs تخت، تخت شاهی، کرسی ریاست ـ وزارت ـ مجلس
پَروان گاه= parvãn gãh (= پَروان گاس)
پَروانَگیْه= parvãnagih (= پَروانَکیه)
پَرودَرش= paru darsh (اوستایی: پَرودَرْش؛ خروس) 1ـ پیش بین، پیشگو، فالگیر، رمال 2ـ خروس
پَرودَرشیْه= paru darshih پیش بینی، پیشگویی، فالگیری، رمالی
پَروَر= parvar پردار، بالدار
پَروَراک= parvarãk پرورنده، پرورش دهنده، رزاق
پَروَرتار= parvartãr پروردگار، رزاق، پرواربند، پرورش دهنده (= پروراک)
پَروَرتاریْه= parvartãrih پرواربندی، تغذیه، رزاقیت
پَروَرتَک= parvartak پرورده، پرورش داده شده
پَروَرتَن= parvartan (= پروریتن)
پَروَردَن= parvardan پروریدن، پرورش دادن، تغذیه کردن
پَروَریتَن= parvaritan (= پروردن)
پَروَریشْن= parvarishn پرورش، تربیت، تغذیه
پَروَست= parvast حصار، فراگرفته، فرابسته، محصور، محاصره ـ احاطه شده، محوطه
پَروَستَک= parvastak ـ 1ـ فراگرفته، فرابسته، محصور، محاصره ـ احاطه شده، محوطه 2ـ رام، مطیع
پَروَستَن= parvastan ـ 1ـ فراگرفتن، فرابستن، در برگرفتن، محصور ـ محاصره ـ احاطه کردن 2ـ رام ـ مطیع ـ اهلی نمودن
پَروک دَرش= paruk darsh پیش بین، پیشگو، فالگیر، رمال
پَرّومَند= parrumand پرمَند، پردار، بالدار
پَروَند= parvand ـ 1ـ محوطه، حصار، قلعه 2ـ شمول 3ـ کمربند مقدس زرتشتیان به نام کُستی
پَرون= parun ـ 1ـ در سوی ـ سمت ـ جهت ـ طرف دیگر 2ـ عقب 3ـ منفصل، جدا 4ـ علاوه ـ افزون بر 5ـ گذشته از، درثانی 6ـ بیش تر، زیاد ـ اضافه تر 7ـ دور، بعید 8ـ از این پس، بعد از این، از این به بعد 9ـ کامل، تکمیل 10ـ فراوان، بسیار، هنگفت، زیاد، خیلی، کثیر
پَرّون: parrun دور، آن سو
پَروَندیشْن= parvandishn ـ 1ـ محصور ـ محدود ـ اسیر ـ گرفتار ـ دربند بودن 2ـ احاطه شدگی، حصر، محاصره
پَرون مَگیْه= parun magih عالِم اَعلَم، مرجع علما، عالِم کامل، فقیه جامع الشرایط
پَرووَم= paruvam (اوستایی: پَئورْوَنَئِمَ= پیش، جلو؛ سنسکریت: پوروَم) پیش از، قبل از (پارسی باستان)
پَرووی یَتَ= paruviyata (سنسکریت: پورویَ purvya) قدیم، دیرباز (پارسی باستان)
ــ هَچا پَرووی یَتَ= hachã paruviyataاز قدیم، از دیرباز (پارسی باستان)
پَرویچ= parvich پروین، ستاره ی پروین، ثریا
پَرویز= parviz (= پرویچ)
پَرهون= parhun حفر
پَرهونَتَن= parhunatan کندن، حفر ـ حفاری ـ گودبرداری کردن
پَرهونَم= parhunam کندم، یا می کنم، حفر ـ حفاری ـ گودبرداری کردم یا می کنم
پَرهونید= parhunid کند، می کند، حفر ـ حفاری ـ گودبرداری کرد یا می کند
پَرهیختار= parhixtãr پرهیزکار، خوددار، ترک کننده، تارک
پَرهیختَن= parhixtan پرهیختن، پرهیز ـ خودداری ـ ترک ـ رها ـ ول کردن
پَریّ= pariy ـ 1ـ پری 2ـ دیو ماده
پَرّیتَن= parritan پریدن، پرش ـ پرواز کردن
پَریتَن= paritan پریدن
پَریچ= parich ـ 1ـ ترک، رها (نه رها شده)، وِل (نه ول شده) 2ـ واگذاری، محول 3ـ زاید، اضافه، زیادی
پَرّی چانیک= parri chãnik بازمانده، باقی مانده، بقیه، مابقی
پَریچوان= parichvãn اجبار، جبر
پَریچوانیک= parichvãnik اجباری، جبری
پَریچوانیکیْه= parichvãnikih در حال اجباری، به صورت جبری
پَرّی چیشْن= parri chishn بازمانده، باقی مانده، بقیه، مابقی، زاید
پَریخ= parix تَرک، دوری، واگذاری
پَرّیخت= parrixt بازمانده، باقی مانده، بقیه، مابقی
پَرّیختَن= parrixtan بازمانده ـ باقی ـ بقیه ـ مابقی ـ زاید بودن
پَریختَن= parixtan ـ 1ـ ترک ـ رها ـ ول کردن 2ـ واگذار ـ محول کردن 3ـ زاید ـ زیادی ـ اضافه ـ مازاد بودن 4ـ آزاد ـ رها شدن 5 ـ بیش از اندازه نیاز داشتن 6ـ باقی ماندن
پَریر= parir پریروز، دو روز پیش
پَریزاد= parizãd نام همسر وَهوکا (پسر خشایارشاه) (پارسی باستان)
پَریسپ= parisp دیوار، پَرگان، حصار
پَریستاتَن= paristãtan پرستیدن، خدمت کردن
پَریستار= paristãr پرستار، خدمتکار زن
پَریستَک= paristak خدمتکار، خدمتگزار
پَریستَکیْه= paristakih خدمت، خدمتکاری، خدمتگزاری
پَریستَگ= paristag خدمتکار، خدمتگزار
پَریستَگیْه= paristagih (= پَریستَکیه)
پَریستوک= paristuk پرستو، چلچله
پَریستوگ= paristug پرستو، چلچله
پَریستیتَن= paristitan پرستیدن، خدمت کردن
پَریستیشْن= paristishn پرستش، خدمت
پَریش= parish پریشان، نابسامان، آشفته، درهم، به هم ریخته، بی نظم، نامنظم
پَرّیشْن= parrishn پرش، پرواز
پَریک= parik ـ 1ـ پری، فرشته 2ـ پَر، بال3ـ بالدار 4ـ باسن 5 ـ نام کسی 6ـ جادوگر، ساحر
پَری کامَکیْه= pari kãmakih خوشگل ـ زیبا پرستی
پَریکان= parikãn پریان، فرشته ها
پَریک کامَکیْه= parikãn خوشگل ـ زیبا پرستی، پری دوستی
پَریکیْه= parikih جادوگری، سحر
پَریگ= parig (= پَریک)
پَریگیْه= parigih (= پَریکیه)
پَرینَک= parinak فیروزه
پَزافتَن= pazãftan پزاندن، عمل آوردن
پَزَافتَن= pazzãftan پَزاندن، عمل آوردن
پَزَام= pazzãm رسیدن، عمل آمدن
پَزامِنیتاریْه= pazãmenitãrih پختگی، بلوغ، رشد
پَزامِنیتَن= pazãmenitan پزاندن، رشد دادن، عمل آوردن
پَزامیتَن= pazãmitan پزاندن، رشد دادن، عمل آوردن
پَزَامِنیدَن= pazzãmidan (= پزامنیتن)
پَزامیشْن= pazãmishn ـ 1ـ پختگی، بلوغ، رشد 2ـ هضم
پَزَامیشْن= pazzãmishn (= پزامیشن)
پَزپون= pazpun هضم
پَزپونَتَن= pazpunatan هضم کردن
پَزپونَم= pazpunam هضم کردم
پَزپونید= pazpunid هضم کرد
پَزد= pazd ـ 1ـ شکنجه، عذاب، بلا، رنج، زحمت 2ـ اندوه، دلگیری، غم، غصه، ناراحتی 3ـ یخ، شبنم یخ زده 4ـ نواختن موسیقی، ساز زدن
پَزدَک= pazdak اخراج، دفع، طرد
پَزدَکیْه= pazdakih اخراج ـ خارج ـ دفع ـ طرد کردن
پَزدَگ= pazdag اخراج، دفع، طرد
پَزدَگیْه= pazdagih (= پَزدَکیه)
پَزدِنیتَن= pazdenitan اخراج ـ خارج کردن
پَزدِنیدَن= pazdenidan اخراج ـ خارج کردن
پَزدوک= pazduk (اوستایی: پَزدو)پشه، حشره، آفت، کِرم، حشره ی موذی
پَزدیتَن= pazditan نواختن، در ساز دمیدن
پَزَش خْوار= pazash xvãr سرآشپز دربار
پَزمایِیشن= pazmãyeyshn پختگی، تجربه، رشد، بلوغ
پَزوک= pãzuk (= پازوک) 1ـ پِشگل، سرگین گرد 2ـ آکْری (= نوعی) سوسک
پَزوک ایی گوهگَرد= pãzuk i guhgard سرگین گردانک
پَزوگ= pãzug (= پَزوک)
پَزوگ ایی گوهگَرد= pãzug i guhgard سرگین گردانک
پَژاویشْن= pažãvishn (= پَزمایِیشن)
پَژم= pažm شکنجه، رنج، گرفتاری، درد، عذاب، بلا
پَس= pas پس، سپس، بعد
پَسا= pasã نام باستانی شهر فسا در استان فارس
پَساچ= pasãch زمان سامپَر (= حال) است از یونی (= مصدر) پَساختن1ـ تهیه ـ مهیا ـ آماده ـ فراهم می کند 2ـ انجام می دهد، عمل ـ اجرا ـ تکمیل ـ کامل می کند
پَساچیشْن= pasãchishn ـ 1ـ ترکییب، اختلاط، تلفیق، آمیزش، آمیختگی 2ـ توافق، تطابق، تناسب، مناسبت 3ـ تأسیس، تشکیل، تهیه
پَسّاچیشْن= passãchishn صنعت
پَسّاخت= passãxt ساخته ـ تولید شده
پَساخت= pasãxt ـ 1ـ سازگار، سازوار، هماهنگ، موافق، مطابق 2ـ تمام، کامل، تکمیل 3ـ آزمون، آزمایش، امتحان 4ـ آمیخته، ترکیب، تزویج، اختلاط، تلفیق
پَسّاختار= passãxtãr سازنده، صنعتکار، صنعتگر، مولد
پَسّاختَک= passãxtak ساخته ـ تولید شده
پَسّاختَکیْه= passãxtakih صنعتگری
پَسّاختَن= passãxtan ساختن، تولید ـ صنعتگری کردن
پَساختَن= pasãxtan ـ 1ـ سازگارـ سازوار ـ هماهنگ ـ موافق ـ مطابق کردن 2ـ تمام ـ کامل ـ تکمیل کردن 3ـ آزمون گرفتن، آزمایش ـ امتحان کردن 4ـ تهیه ـ مهیا ـ حاضر ـ آماده کردن، تدارک دیدن 5 ـ آمیخته ـ ترکیب ـ تزویج ـ اختلاط ـ مخلوط ـ ممزوج تلفیق کردن 6ـ جای دادن
پَسّاختیها= passãxtihã صنعتگرانه، به طورـ به صورت صنعتی
پَس از= pas az پس از
پَساوَ= pasãva پس از (پارسی باستان)
پَس اومَندیْه= pas umandih دامدار بودن، گاو و گوسفند و بز داشتن
پَس بَویشنیْه= pas bavishnih عقب افتادگی، عقب ماندگی، ارتجاع
پَست= past ـ 1ـ پست، پایین، رذل 2ـ پیمان، معاهده، قرارداد (= پَشن) 3ـ نوشابه ای که با مغز جو می سازند 4ـ حفیض (در اخترشناسی)
پِستان= pestãn پستان، ممه
پَسَچاک= pasachãk موافق، منطبق، مناسب
پَسَّچَک= passachak مصنوع، مفعول
پَسَچَک= pasachak سزاوار، بسزا، شایسته، درخور، لایق، مستحق، مناسب، قابل
پَسَچَکیْه= pasachakih سزاواری، شایستگی، صلاحیت، لیاقت، استحقاق، تناسب، مناسبت، قابلیت
پَسَچَکیها= pasachakihã به طور مناسب، از روی تطابق
پَسُّخ= passox پاسخ، جواب
پَسَختََک= pasaxtak ساخته، اجراـ انجام ـ عمل شده
پَسُّخِنیت= passoxenit پاسخ ـ جواب داد
پَسُّخِنیتَن= passoxenitan پاسخ ـ جواب دادن
پَسُّخِنید= passoxenidan پاسخ ـ جواب داد
پَسُّخِنیدَن= passoxenidan پاسخ ـ جواب دادن
پَسَخْو= pasaxv پاسخ، جواب
پَسَخْوگوفتار= pasaxv guftãr پاسخگو
پَسَخْوگوفتَن= pasaxv guftan ـ 1ـ پاسخ ـ جواب دادن 2ـ تنبیه، مجازات کردن 3ـ رد کردن
پَسَخْوینیتَن= pasaxvinitan پاسخ ـ جواب دادن
پَسَخْویْه= pasaxvih پاسخ ـ جواب عملی
پَس دانیشنیْه= pas dãishnih عقب افتادگی علمی، عقب ماندگی علمی
پَسَر= pasar (اوستایی: پوثرَ، پُسَنم) پسر
پَس فَردا= pasfardã پس فردا
پَسکون= paskun برش، قطع
پَسکونَتَن= paskunatan بریدن، قطع کردن
پَسکونَم= paskunam بریدم، می برم، قطع کردم یا می کنم
پَسکونید= paskunid برید، می برد، قطع کرد یا می کند
پَسَند= pasand پسند، تصویب، میل، گرایش
پَسَندیتَن= pasanditan پسندیدن، قبول ـ تصویب کردن، پذیرفتن
پَسَندیدَن= pasandidan (= پسندیتن)
پَسَندیشْن= pasandishn پسند، تصویب
پَسَندیشنیک= pasandishnik پسندیدنی، قابل پسند، تصویب شدنی
پَسَندیشنیگ= pasandishnig (= پَسَندیشنیک)
پَسَندینیشْن= pasandinishn پسندیدگی
پَسوپایِیْه= pasupãyih تابعیت
پَسوش هَرْو= pasush harv سگ گله
پَسوش هورْو= pasush hurv سگ گله
پَسومَندیْه= pasumandih (= پس اومندیه)
پَسویک= pasvik گله، رمه، دام، چهارپا، حشم
پَسی= pasi چهارپا، دام، گله، رمه
پِسیت= pesit آرایش ـ زینت ـ تزئین شده، مزین
پِسیتَک= pesitak آرایش ـ زینت ـ تزئین شده، گوهرنشان، مزین
پِسیتَن= pesitak آرایش ـ زینت ـ تزئین ـ مزین ـ زیباـ گوهرنشان کردن
پَسیجَک= pasijak بسیج شده
پَسیچ= pasich آخرالامر، درنهایت، در نتیجه، عاقبت، سرانجام، در پایان، در خاتمه
پَسیچَک= pasichak (= پسیجَک)
پِسیشْن= pesishn آرایش، زینت، تزئین
پَسیشْن= pasishn آسایشگاه، بستر
پَسیمار= pasimãr ـ 1ـ مدافع 2ـ متهم
پَسیماریْه = pasimãrih ژَمب (= دفاع) داتیک (= قانونی) در برابر گِهات (= اتهام)
پَسیمال= pasimãl (= پَسیمار)
پَسیمالیْه = pasimãlih (= پَسیماریه)
پَسیمان= pasimãn پشیمان، نادم، تواب
پَسین= pasin پسین، آخرین، پایانی
پَسیْه= pasih عقب ماندگی، عقب افتادگی
پِشار= peshãr جرم، خطا
پِشاربوتن= peshãr butan مجرم ـ خطاکار بودن
پِشاروار= peshãrvãr شاش، جیش، پیشاب، چُرکَه، ادرار
پَشامانیْه= pashãmãnih پشیمانی، توبه، ندامت
پَشت= pasht (= پَشن) 1ـ پیمان، معاهده، عهدنامه، قرارداد، قول، وعده، تعهد، موافقت، موافقتنامه 2ـ سند، مدرک 3ـ میانجی، رابطه، واسطه، دلال، پارتی
پَشتَک= pashtak (= پَشن، پَشت)
پَشتَگ= pashtag (= پَشن، پَشت)
پُشتیک بان= poshtik bãn گارد سلطنتی
پُشتیک بان سالار= poshtikbãn sãlãr فرمانده گارد سلطنتی
پِش چَشم= pesh chashm پلک چشم
پَشَک= pashak پشه
پِشکار= peshkãr شاش، جیش، پیشاب، چُرکَه، ادرار
پَشم= pashm پشم
پَشم آکَند= pashmãkand پشمالو
پَشماچَک= pashmãchak آکْری (= نوعی) ماهی
پَشماگُناد= pashmãgonãd گلیمی که بر پشت اسب یا شتر اندازند
پَشمَک= pashmak پشمک
پَشمین= pashmin پشمی
پَشْن= pashn ـ 1ـ پیمان، معاهده، عهدنامه، قرارداد، قول، وعده، تعهد، موافقت، موافقتنامه 2ـ سند، مدرک 3ـ میانجی، رابطه، واسطه، دلال، پارتی
پَشَن= pashan نام گرگی که به دست گرشاسپ کشته شد
پَشَنجَک= pashanjak (= پشنچک)
پَشَنجیشْن= pashanjishn پوسیدگی، گندیدگی، فساد، تضییع، اکسیدگی
پَشَنچَک= pashanchak تراوش ـ چکیدن ـ ترشح آب
پَشَنچیتَن= pashanchitan ترشح ـ تراوش کردن
پَشَنچیشْن= pashanchishn ترشح، تراوش
پَشنِش= pashnesh (اوستایی: پْشیَ) چیزی
پَشَنگ= pashang ـ 1ـ نام پدر افراسیاب 2ـ ترشح، تراوش
پَشوتَن= pashutan نام پسر گشتاسپ
پِشوتَن= peshutan نام پسر گشتاسپ
پَشوم= pashum (= پاشوم) برترین، بهترین، عالی ترین، ممتاز، درجه یک
پَشوم کونیشْن= pashum kunishn تارک دنیا، عارف، صوفی، درویش، نفس مطمئنه
پَشیچ= pashich پشیز، پول خرد
پِشیمال= peshimãl مدعی
پِشیمالیْه= peshimãlih ادعا، تعقیب، پیگرد
پَشیمان= pashimãn پشیمان، نادم، تواب
پَشیمانیْه= pashimãnih پشیمانی، ندامت، توبه
پَشّینگ= pashshing پَشنگ، قطره، چکه
پَشّینگ جَگ= pashshing jag پَشنگ، قطره، چکه
پَشّینگ جیدَن= pashshing jidan پَشَنجیدَن، ترشح کردن
پَشّینگیشْن= pashshingishn ترشح
پَشینیتَن= pashinitan بستن، با زنجیر بستن
پَشینینیتَن= pashininitan بستن، با زنجیر بستن
پَفشار= pafshãr خجالت، شرمساری
پَفشیر= pafshir خجالت ـ خجل ـ شرمسار ـ شرمنده شدن
پَفشیریشْن= pafshirishn خجالت زدگی، شرمساری
پَفشیریشْنیْه= pafshirishnih خجالت، شرمساری
پَکدین= pakdin ـ 1ـ قیمت، بها، ارزش 2ـ پاداش، جایزه
پَگون= pagun طبقه
پَلاپات= palãpãt پیل آباد، نام باستانی گندی (جندی) شاپور
پَلُگ= palog پلنگ
پَلَنگ= palang پلنگ
پَلَنگ موشْک= palang mushk پلنگ مُشک، نام گیاهی خوشبو
پَلیتیْه= palitih پلیدی، آلودگی، نجاست، کثافت
پَمبَک= pambakپمبه، پنبه
پَمبَکین= pambakin پمبه ای، پنبه ای
پَمبَگ= pambag پمبه، پنبه
پَمبَگین= pambagin پمبه ای، پنبه ای
پُمِمان= pomemãn دهان، دهن
پِناج= penãj ـ 1ـ جلو، روبرو، مقابل 2ـ گستره، وسعت، مساحت 3ـ متخصص
پَناد= panãd پهنا، عرض
پَناکیْه= panãkih حمایت، پشتیبانی، دفاع
پَنام= panãm وَرم، تورم (این واژه در گویش لری به نیکاس (= صورت) پَنَم مانده است)
پَناه= panãh پناه
پَناهَک= panãhak پناه (= پناه)
پَناهیْه= panãhih پناهی، حمایت، دفاع، پشتیبانی
پَنج= panj (سنسکریت: پانچَن؛ اوستایی: پَنگْه) پنج
پَنج اَنگورَک= panj angurak پنج انگشت (در باره ی جانوران پنجه دار)
پَنج اِوَک= panj evak یک پنجم، خمس
پَنجاه= panjãh پنجاه
پَنج بور= panj bur کسی که پنج اسب سرخ دارد
پَنج تَک= panjtak یک پنجم، خمس
پَنج رَز= panj raz پانسد (نادرست: پانصد؛ زیرا «پ» از واک های ویژه ی پارسی و «ص» از واک های ویژه ی اَرَبی است و آمدن آن دو در کنار یکدیگر نادرست است)
پَنج رین= panjrin پنج بارـ دفعه ـ نوبت
پَنج سَت= panjsat پانصد
پَنجَک= panjak ـ 1ـ پنجه 2ـ پنج روز
پَنجَکی وِه= panjaki veh پنج روز پایان سال
پَنجَگ= panjag (= پَنجَک)
پَنجَگی وِه= panjagi veh (= پَنجَکی وِه)
پَنجُم= panjom (اوستایی: پُخدَ) پنجم
پَنج نَدیْه= panj nadih پنج ضلعی
پَنجیستان= panjistãn نام کوهی است
پَنچ= panch پنج
پَنچاسَتوَران= panchãsatvarãn ویژگی یک ماهی بزرگ افسانه ای به نام واسی که پشتیبان و رهبر ماهیان دریاست و پنجاه باله دارد
پَنچَک= panchak ـ 1ـ پنجه 2ـ پنج روز
پَنچوتَک= panchutak یک پنجم
پَنچوم= panchum پنجم
پَند= pand ـ 1ـ پند، اندرز، رهنمود، نصیحت 2ـ راه، جاده، راه باریک
پَند آپانیک= pand ãpãnik راه آب، آبراه، کانال
پَند نامَک= pand nãmak پندنامه
پُندیک= pondik (= پوندیک) فندق
پَنیات اَرتَخشیر= panyãt artaxshir نام باستانی شهری که اردشیر در بحرین و روی شهری که در گذشته به آن الخط می گفتند، ساخت. این شهر در کرانه کِنداب (= خلیج) پارس در جایی به نام قطیف بود. (پارسی باستان)
پَنیر= panir پنیر
پَنیک= panik خسیس
پَنی نیتاریْه= pani nitãrih خست، خساست، خسیسی
پَنیه = panih خست، خساست، خسیسی
پوئیتیک= puitik خلیج پارس
پَوان= pavãn داخل، درون، میان، وسط
پوثْرَ= pusra (سنسکریت: پوترَ؛ اوستایی: پوثرَ) پسر (پارسی باستان)
پوت= put پوسیده، فاسد
پوتَک= putak ـ 1ـ پوسیده، گندیده، خراب، فاسد 2ـ پتک، چکش بزرگ آهنگری
پوتَکیْه= putakih پوسیدگی، گندیدگی، فساد، خرابی
پوتیا= putyã سومالی و عدن
پوتیک= putik نام دریاچه ای است به نیال (= معنی) پاک کننده
پوچ= puch پوز، چانه، زنخ، فک
پوچَک= puchak پوزه، چانه، زنخ، فک
پوختَک= puxtak پخته، رسیده
پوختَک گوفتار= puxtak guftãr گفتار ـ سخنان پخته، سخن حساب شده، فصیح
پوختَن= puxtan پختن
پودَک= pudak فاسد، زایل، ضایع، خراب، پوسیده، گندیده، تاریخ گذشته
پودَکیْه= pudakih فساد، زوال
پودَگ= pudag فاسد، زایل، ضایع
پودَگیْه= pudagih فساد، زوال
پور= pur ـ 1ـ پر، سرشار، لبالب، مملو 2ـ دُرّاج، پرنده ای از راسته ی ماکیان سانان؛ کمی بزرگ تر از کبک با آوایی بلند و زیبا و با بال هایی گرد و کوتاه و پاهایی بلند که پاهای نرها دارای سیخک است
پورّ= purr پر، لبریز، سرشار
پور آسانیْه= pur ãsãnih پر آسانی، آسایش ـ رفاه کامل
پورئِمیتیْه= puremitih پر امیدی، امید بسیار
پورا= purã نام باستانی فهرج در استان بلوچستان در زمان اسکندر (پارسی باستان)
پوراندُخت= purãndoxt نام دختر خسرو پرویز شاه ساسانی
پور اورواهْم= pur urvãhm سعادت محض ـ کامل، اوج لذت
پوربِشیْه= purbeshih پر رنجی، پر دردی، گرفتاری از همه سو
پوربوژیشْن= purbužishn پر از رفاه، رستگار، سعادتمند، نجات یافته
پوربوی= purbuy پر بو، بسیار خوشبو، معطر، عطرآگین
پوربیم= purbim پر بیم، پر ترس، سراپا دلهره ـ واهمه ـ وحشت
پورپَتمانیها= purpatmãnihã به حد کافی
پورپَتیخْو= purpatixv پرآذوقه، پرنعمت
پورتَک سَر= purtaksar محکوم به اعدام
پورتَن= purtan ـ 1ـ مخالفت ـ ضدیت ـ رقابت کردن 2ـ جنگیدن، عقب راندن
پورخْرَت= purxrat پرخرد، بسیار دانا، حکیم، علامه، عالم، اعلم، دکتر، پروفسور
پورخْرَتیْه= purxratih پرخردی، بسیار دانای، حکمت، اجتهاد، دکترا، فوق تخصص
پورخْواریْه= purxvãrih پرفَرَّهی، پرشکوهی، اوج عظمت، اوج جلال
پورخْوَرَّه= purxvarrah پرفَرَّه، پرشکوه، بسیار با عظمت، جلیل القدر
پورخْوَرَّیْه= purxvarrih پرشکوهی، عظمت
پوردار= purdãr پر درخت، جنگل، بیشه، پارک جنگلی
پوردَرَخت= purdaraxt (= پوردار)
پوردوشارمیها= purdushãrmihã از راه محبت ـ علاقه، اِندِ رفاقت
پور رامیشْن= pur rãmishn پر رامِش، حداکثر خوشی ـ لذت ـ کیف ـ حال
پور رَویشْنیْه= pur ravishnih ـ 1ـ پیشرفت ـ ترقی ـ توسعه ی همه جانبه 2ـ ازدیاد جمعیت
پور سَرتَک= pur sartak متنوع، انواع گوناگون، دارای اقسام بسیار
پور سَردَک= pur sardak (= پورسرتک)
پورسَردَگ= pur sardag (= پورسَرتَک)
پور سَکیْه= pur sakih ـ 1ـ مشورت، شور، همپرسی، رایزنی 2ـ دیدار از بیمار، عیادت
پوسِن= pusen گردنبند، حلقه
پوسیان= pusyãn رَحِم، پوسدان
پورسیت= pursit پرسید
پورسیتار= pursitãr پرسشگر، سؤال کننده، مصاحبه کننده
پورسیتاریْه= pursitãr پرسشگری، مصاحبه
پورسیتَن= pursistan پرسیدن، سؤال کردن
پورسید= pursid پرسید
پورسیدَن= pursisdan (= پورسیتَن)
پورسیشْن= pursishn پرسش، سؤال
پورسیشْن نامَک= pursishn nãmak پرسشنامه
پورسیشْنیک= pursishnik ـ 1ـ پرسیدنی، قابل سؤال 2ـ آگاه، مطلع، مسئول
پورسیشْنیگ= pursishnig (= پورسیشنیک)
پورسیشْنیْه= pursishnih پرسشی، سؤالی
پورسیشنیها= pursishnihã پرسش هایی که با گفتار اوستا پاسخ داده شده است. نام تینویی (= جزوه ای) به زبان پهلوی با 3000 واژه که در آن 59 پرسش و پاسخ آنها آمده است؛ پاسخ هایی که از اوستا گرفته شده است.
پوروشَسپ= purushasp دارای اسب بسیار، نام پدر زرتشت
پورشناسَک= purshnãsak پرشناسا، با تجربه، جهان دیده، کارکشته، با سیاست، باهوش، خردمند، عاقل
پورفَرَّه= purfarrah پرشکوه، با عظمت
پورکامَکیْه= purkãmakih پرکامکی، حریصی، میل فراوان
پورگاو= purgãv گله دار، دامدار، کسی که گار بسیار دارد
پورگاه= purgãh مسن، کهنسال، سالخورده، در حال احتضار، دم مرگ
پورماه= purmãh ماه شب چهارده، ماه کامل
پورمَرگ= purmarg خطرناک، کشنده
پورمَرگیْه= purmargih خطرناکی، حادثه آفرینی
پورمیوَک= purmivak پربار، پرمیوه، پر ثمر
پورنا= purnã بُرنا، جوان، بالغ
پورنا هامات اَدوَک= purnã hãmãt advak یک دختر برنا ـ جوان ـ بالغ
پورنا هامات دو= purnã hãmãt du دو دختر برنا ـ جوان ـ بالغ
پورنا هامات سِ= purnã hãmãt se سه یا چندین دختر برنا ـ جوان ـ بالغ
پورنای= purnãy پرنا(= پرتوان) بُرنا، جوان، بالغ
پورناییْه= purnãyih پرنایی(= پرتوانی) بُرنایی، جوانی، بلوغ
پورنیروک= purnuruk پر نیرو، پر انرژی
پورنیوَک= purnivak پرنیکو، احسن
پورنیوَکیْه= purnivakih پرنیکویی، حُسن
پورواستَر= purvãstar پرچراگاه، دارای مرتع گسترده
پورواستَریْه= purvãstarih پرچراگاهی، دارای مرتع گسترده بودن
پوروچیست= puruchist نام دختر کوچک زرتشت
پوروشَسپ= purushasp پدر زرتشت
پوریتَن= puritan مخالفت ـ ضدیت کردن
پوریوتْکیش= puriutkish نام نخستین آموزگاران و قانونگزاران دین
پوریوتْکیشیْه= puriutkishih برابر قوانین نخستین آموزگاران و قانونگزاران دین رفتار کردن، بنیادگرایی
پوریْه= purih پری، لبریزی، سرشاری، فراوانی
پوز= puz پوز، فک، چانه، پوزه
پوزَک= puzak پوزه، چانه، فک
پوزَگ= puzag (= پوزک)
پوس= pus پسر
پوسان ویْه= pusãnvih نام یکی از ویشنوس (= حقوق) دانان زمان ساسانیان
پوس اومَند= pusumand آبستن، باردار، حامله
پوس ایی دانیشْن کامَک= pus i dãnishn kãmak پسر خواهان دانش یا دانشجو، پدری که پسر خود را آموزش می دهد. نام نوشته ی کوچکی است با 600 واژه که پَهْو pahv (= اصل) پهلوی آن از میان رفته و پازند آن در دست است. در این نوشته، پسری در باره ی بستن کُستی (= کمربند ویژه زرتشتیان) از پدر می پرسد و پدر به او پاسخ می دهد. این پاسخ ها با بیانی آنویکی ãnviki (= فلسفی) گفته شده تا نماد جدایی همیشگی خوبی از بدی باشد.
پوس ایی دانیشْن کامَگ= pus i dãnishn kãmag (= پوس ایی دانیشْن کامَک)
پوست= pust پوست، قشر، جلد
پوست اومَند= pust umand پوستمند، پوست دار، باپوست
پوست ایی مَردم زیوَندَک= pust i mardom zivandak پوست مانو (= انسان) زنده
پوست پَهنا= pustpahnã به پهنای یک پوست
پوست کَریْه= pustkarih دباغی، چرمسازی
پوستیک= pustik پوسیده، فاسد
پوستین= pustin پوستین، پوستی
پوس خْواهیشنیْه= pus xvãhishnih میل ـ علاقه به داشتن فرزند، فرزند خواهگی
پوسدان= pusdãn شکم، بچه دان، رحم
پوسَر= pusar پسر
پوسْر= pusr پسر
پوسَریْه= pusarih رابطه ی نَسَبی
پوس کامَک= puskãmak پسر دوست، کسی که فرزند پسر را بیش تر دوست دارد
پوسیتَن= pusitan پوسیدن، فاسد شدن
پوسی مِسی= pusimesi پسر بزرگ
پوسیْه= pusih پسر داری، پسر داشتن
پوش= push جغد، بوم
پوشت= pusht ـ 1ـ پشت، عقب 2ـ پناه، حامی، پشتیبان
پوشت اَسپان= pusht aspãn سواره نظام
پوشت اَسپان سَردار= pusht aspãn sardãr فرمانده سواره نظام
پوشت ایی ویشتاسپان= pusht i vishtãspãn نام کوه ریوند
پوشت دَرمان= pusht darmãn نام دارویی که کمر مرد را سفت می کند و هم جیویتاک (= باعث) اَواپِ (= سقط) اَزات (= جنین) می شود
پوشتِز= poshtez پوست لطیف
پوشتَک= pushtak کوله پشتی، بار همراه
پوشتَگ= pushtag (= پوشتَک)
پوشتیبان= pushtibãn پشتیبان، حامی
پوشتیبانیْه= pushtibãnih پشتیبانی، حمایت
پوشتیپان= pushtipãn پشتیبان، حامی
پوشتیپانَکیْه= pushtipãnakih پشتیبانی، حمایت
پوشتیپانیْه= pushtipãnih پشتیبانی، حمایت
پوشتیپَناکیْه= pushtipanãkih پشتیبانی، حمایت
پوشتیْه= pushtih پشتیبانی، حمایت
پوشَنگ= pushang بوشنج، شهرکهن ایرانی در خراسان که ویرانه های آن امروزه در باختر افغانستان است. این ویرانه ها در دَئوش (= غرب) شهر هرات، در خاور روستای غوریان، نزدیک ده امروزی فوشنج به جا مانده است. شهر پَرتانی (= تاریخی) پوشنگ در ویتار (= مسیر) راه پَیژوبی (= قدیمی) بوزجان ـ هرات بود. ساخت پوشنگ و پل بزرگ آن (بر رود هرات) را به شاپور اول گانیا (= نسبت) داده اند.
پوشیت= pushit پوشید، به تن کرد
پوشیتَن= pushitan پوشیدن، در بر ـ به تن کردن، پنهان ـ مخفی ـ استتارکردن
پوشید= pushid پوشید، به تن کرد
پوشیدَن= pushidan (= پوشیتَن)
پوشیشْن= pushishn پوشش، حجاب
پول= pul ـ 1ـ پول 2ـ پل
پولاپَت= pulãpat پولاد، فولاد
پولات= pulãt پولاد، فولاد
پولاوَت= pulãvat پولاد، فولاد، سلاح، جنگ افزار
پولاوَت پَتکَر= pulãvat patkar پولادگر، فولاد ساز، اسلحه ـ جنگ افزار ساز
پولاوَتین= pulãvatin پولادین، فولادین، فولادی
پولاوَد= pulãvad (= پولاوَت)
پولاوَدین= pulãvadin (= پولاوَتین)
پولیتَن= pulitan از پل چینوَت (= صراط) گذشتن
پوندیک= pundik فندق
پونسیدَن= punsidan پرسیدن، سؤال ـ استعلام کردن
پونسیشْن= punsishn پرسش، سؤال
پونسیشنیْه= punsishnih پرسیدن، سؤال کردن
پوهْر= puhr پور، پسر
پوهْر ایی پوهْر = puhr i puhr نوه ی پسری
پوهْل= puhl ـ 1ـ پل 2ـ دیه، کفاره
پوهْلپان= puhlpãn پل بان، نگهبان پل چینوت (= صراط)
پوهْلِنیتَن= puhlenitan کفاره گناه دادن (برای گذشتن از پل چینوَت = صراط)
پوهْلِنیدَن= puhlenidan (= پوهْلِنیتَن)
پوهْلیستَن= puhlistan کفاره ی گناه دادن
پوهْلیک= puhlik اهل نجات، اهل سعادت، کسی که به سلامت از پل چینوت خواهد گذشت
پوهیشْن= puhishn پوسیدگی، فساد، خرابی، زوال
پوندیک= pundik فندق
پوی= puy دویدن
پویِیشنیک= puyeyshnik دوان، دونده
پویِیشنیگ= puyeyshnig دونده، دوان
پَه= pah (اوستایی: پَسو) چهارپا، دام، گله، رمه، گوسفند (= پاه)
پَهئَست= pahast (= پهست) طویله
پَهر= pahr نگهبان، محافظ، مراقب، ناظر
پِهرِست= pehrest فهرست، لیست
پَهرگَر= pahrgar نام کوهی در خراسان
پَهروم= pahrum عالی، اعلی، متعالی، ممتاز، فوق العاده، خارق العاده، برتر، باشکوه
پَهروم اَخوان= pahrum axvãn جهان برتر، مدینه ی فاضله، بهشت
پَهروم خواهیشنیْه= pahrum xvãhishnih بهترین آرزو ـ خواهش ـ درخواست ـ تقاضا ـ تمنا ـ استدعا، حسن نیت
پَهروم دات= pahrum dãt ـ 1ـ قانون اساسی 2ـ اشرف مخلوقات
پَهروم سْرَو= pahrum srav بهترین سخن، عالی ترین کلام
پَهروم کونیشْن= pahrum kunishn تارک دنیا، عارف، صوفی، درویش، نفس مطمئنه
پَهروم مَنیشنیْه= pahrum manishnih فکر عالی، اندیشه ی برتر
پَهرومیْه= pahrumih علو، اولویت، امتیاز
پَهریچ= pahrich پرهیز، خودداری، تقوا، مراقبه، اجتناب، جلوگیری، دوری
پَهریچ اومَند= pahrich umand پرهیزکار، خوددار، باتقوا، متقی
پَهریچ کاریْه= pahrich پرهیزکاری، خودداری، تقوا، مراقبه، اجتناب از معصیت، جلوگیری از آلودگی روانی، دوری از گناه
پَهریچیشْن= pahrichishn پرهیز، خودداری، تقوا، مراقبه، اجتناب، جلوگیری، دوری
پَهریختار= pahrixtãr پرهیخته، فرهیخته، با تربیت، با ادب، مؤدب، با کلاس
پَهریختَکیْه= pahrixtakih پرهیختگی، فرهیختگی، تربیت، ادب آموزی
پَهریختَکیها= pahrixtakihã پرهیختارانه، فرهیختارانه، مؤدبانه
پَهریز= parhiz پرهیز، دوری، اجتناب
پَهریماه= pahrimãh لمس کردن، پرماسیدن
پَهریماهْگیْه= pahrimãhgih لمس، تماس
پَهَست= pahast طویله، آغل
پَهَستان= pahastãn طویله، آغل
پَهلُم= pahlom ـ 1ـ شریف 2ـ برتر، عالی 3ـ مقدس
پَهَلُم= pahalom بهشت
پَهلُمیْه= pahlomih ـ 1ـ شرافت 2ـ برتری، اولویت، علو 3ـ تقدس
پَهَلو= pahalu (اوستایی: پِرِثو) پهلو
پَهلوک= pahluk ـ 1ـ دنده های چپ و راست بدن 2ـ پهلو، کنار، جنب
پَهلوگ= pahlug (= پَهلوک)
پَهلومَسای= pahlumasãy به اندازه ی یک پهلو، به درازای یک دنده
پَهلَویک= pahlavik (سنسکریت: پَهلَوَ) پهلوی، پارتی
پَهلَویگ= pahlavig (= پهلوی)
پَهلیچَک = pahlichak نام کسی
پَهن= pahn پهن، عریض
پَهَن= pahan پهن، عریض
پَهنا= pahnã پهنا، عرض
پَهناد= pahnãd پهنا، عرض
پَهناک= pahnãk پهن، عریض
پَهنای= pahnãy پهنا، عرض
پَهَنای= pahanãy پهنا، عرض
پَهیکاف= pahikãf برخورد، چالش، حمله، ضربه، لمس (= پهیکف)
پَهیکافتَن= pahikãftan برخورد ـ حمله کردن، اصطکاک پیدا کردن، لمس کردن، زدن
پَهیکار= pahikãr ـ 1ـ پیکار، نبرد، جنگ، عملیات 2ـ درخواست ـ تقاضا ـ تمنا ـ استدعا کردن 3ـ ادعا کردن 4ـ رایزنی ـ مشورت ـ همفکری ـ مشاوره کردن
پَهیکاردَن= pahikãrdan ـ 1ـ درخواست ـ تقاضا ـ تمنا ـ استدعا کردن 2ـ ادعا کردن 3ـ رایزنی ـ مشورت ـ همفکری ـ مشاوره کردن
پَهیکَر= pahikar پیکر، جسم، هیکل
پَهیکَف= pahikaf (= پهیکاف)
پَهیکَفتَن= pahikaftan (= پهیکفتن)
پَهیکَفیشْن= pahikafishn برخورد، چالش، حمله، ضربه، لمس
پَهیکوب= pahikub ضارب، زننده
پَهیکوفتَن= pahikuftan زدن
پَی= pay ـ 1ـ پِی، عصب 2ـ دنبال، تعقیب 3ـ گام، قدم، پا 4ـ وزن شعر
پَیاتَک= payãtak پیاده، سرباز پیاده، عابر، رهگذر
پَیادَک= payãdak (= پیاتک)
پَیادَگ= payãdag (= پیاتک، پیادَک)
پیاز= pyãz پیاز
پیان= pyãn حد، اندازه
پیانگ= pyãng طبقه
پَی ایی= payi در پی، به دنبال، در ادامه ی
پیت= pit ـ 1ـ پدر 2ـ غذا، آذوقه، تغذیه، خوراک، گوشت
پیتا= pitã (اوستایی: پَتَر) پدر (پارسی باستان)
پَیتاک= paytãk پیدا، آشکار، نمایان، هویدا، معلوم، واضح، صریح، ظاهر، مرئی
پیتاک= pitãk (= پَیتاک)
پیتاکان= pitãkãn پیدایان، سرشناسان، نام آوران، معروفان، مشهوران
پیتاک رات= pitãkrãt رادمرد، جوانمرد، بخشنده، سخاوتمند
پیتاک فْرَنامیشْن= pitãk franãmishn اقرار ـ اعتراف ـ اظهار دینداری
پیتاکینیتَک= pitã kinitak پیدا، پدیدار، آشکار، نمایان، هویدا، معلوم، ظاهر، مرئی
پَیتاکینیتَن= paytã kinitan پیداـ پدیدار ـ آشکارـ نمایان ـ هویداـ معلوم ـ ظاهر ـ مرئی ـ تصریح کردن، واضح گفتن، به صراحت بیان داشتن
پیتاکینیتَن= pitã kinitan (= پَیتاکینیتَن)
پَیتاکیْه= paytãkih پیدایی، آشکاری، ظهور، بروز، وضوح، صراحت
پیتاکیْه= pitãkih (= پَیتاکیْه)
پَیتاکیهَستَن= paytãkihastan پیداـ پدیدار ـ آشکارـ نمایان ـ هویداـ معلوم ـ ظاهر ـ مرئی شدن
پیتاکیهَستَن= pitãkihastan (= پَیتاکیهَستَن)
پیتاکیهیتَن= pitãkihastan پیداـ پدیدار ـ آشکارـ نمایان ـ هویداـ معلوم ـ ظاهر ـ مرئی شدن
پَیتام= paytãm پیغام، پیام
پیتام= pitãm پیغام، پیام
پیتامبَر= pitãmbar پیغام بر، پیامبر، فرستاده، سفیر
پیتامبَریْه= pitãmbarih پیغام بری، پیامبری، فرستادگی، سفیری
پیتَر= pitar پدر، بابا
پیتَریْه= pitarih پدری
پَیتَمبَر= paytambar پیغمبر، پیامبر، رسول
پیتیار= pityãr مخالف، ضد، رقیب
پیتیارَک= pityãrak مخالف، ضد، رقیب، دشمن
پیتیارَک اومَندیْه= pityãrak umandih روحیه مخالفت ـ ضدیت ـ رقابت، گرایش به خصومت ـ دشمنی
پیتیارَکیْه= pityãrakih مخالفت، ضدیت، رقابت، خصومت، دشمنی
پیتیرَسپ= pitirasp نام نیای زرتشت
پیتیشتان= pitishtãn نام یکی از جایگاه های ستارگان
پیتیشَه= pitishah (اوستایی: پَئیتی شْهَهْیَ) پائیز
پیتیشهَه= pitishhah (= پیتیشَه)
پیچیتَک= pichitak پیچیده، در لفافه
پیچیتَکیْه= pichitakih پیچیدگی، لفافه
پیچیتَن= pichitan پیچیدن، در لفافه گفتن
پیچیدَن= pichidan (پیچیتَن)
پیچیهَستَن= pichihastan پیچیدن، پیچیده شدن
پیخَک= pixak گره، گره چوب
پید= pid پدر
پَیداک= paydãk پیدا، آشکار، نمایان، روشن، هویدا، ظاهر، واضح، صریح، معلوم
پَیداکینید= paydãkinid آشکار ـ نمایان ـ روشن ـ هویدا ـ ظاهر ـ معلوم ـ تصریح کرد
پَیداکینیدَن= paydãkinidan آشکار ـ نمایان ـ روشن ـ هویدا ـ ظاهر ـ معلوم ـ تصریح کردن
پَیداکیْه= paydãkih پیدایی، آشکاری، نمایانی، روشنی، هویدایی، ظهور، وضوح، صراحت
پَیداگ= paydãg (= پیداک)
پَیداگینید= paydãginid (= پیداکینید)
پَیداگینیدن= paydãginidan (= پَیداکینیدَن)
پَیداگیْه= paydãgih (= پیداکیه)
پیدام= pidãm پیغام، پیام، اس ام اس
پیر= pir پیر، سالخورده، کهنسال، مسن
پیراستَک= pirãstak پیراسته، مرتب، مزین
پیراستَن= pirãstan پیراستن، مرتب ـ مزین کردن
پَیراستَن= payrãstan (= پیراستن)
پیرامَن= pirãman (= پیرامون)
پیرامون= pirãmun پیرامون، کناره، دور، اطراف، حاشیه، حومه
پیران= pirãn نام کسی
پیراوَنیهیت= pirãvanihit متحرک، جنبان
پیرایَک= pirãyak پیرایه، زینت، دکور
پَیرایَگ= payrãyag (= پیرایک)
پیرایِنیتَن= pirãyenitan پیرایه ـ زینت ـ تزئین کردن
پیرایِیشْن= pirãyeyshn پیرایش، زینت، تزئین
پیرایِیشْنیک= pirãyeyshnik پیرایشی، زینتی، تزئینی، دکوری
پَیرایِیشْنیگ= payrãyeyshnig پیرایشی، زینتی، تزئینی، دکوری
پیرتَرئَسپ= pirtarasp نیای زرتشت
پیروچ= piruch ـ 1ـ پیروز، کامیاب، چیره، فاتح، غالب، موفق 2ـ نام یکی از شاهان ساسانی (= فیروز)
پیروچ آوَر= piruch ãvar پیروزی آور، عامل موفقیت
پیروچان= piruchãn پیروزان، نام گَنای (= قبیله) پیروز شاه ساسانی
پیروچَک= piruchak فیروزه
پیروچ گَر= piruch gar پیروز، کامیاب، برنده، چیره، فاتح، موفق، غالب
پیروچ گَریْه= piruch garih پیروزی، کامیابی، چیرگی، فتح، موفقیت، غلبه
پیروچ گَریها= piruch garihã پیروزمندانه، کامیابانه، چیره مندانه، فاتحانه، با موفقیت
پیروچیْه= piruchih پیروزی، کامیابی، چیرگی، فتح، موفقیت، غلبه
پیروز= piruz پیروز
پیروز شاه پوهر= piruz shãhpuhr فیروز شاهپور، نام شهری در میانرودان (= بین النهرین) که امروزه انبار خوانده می¬شود
پیروزَک= piruzak فیروزه
پیروزگَر= piruzgar پیروز کننده، عامل پیروزی
پیروزیْه= piruzih پیروزی
پَیروک= payruk فروغ، روشنایی، نور، جلوه
پیروک= piruk درخشان، پرفروغ، روشن، نورانی، منور
پَیروگ= payrug فروغ، روشنایی، نور، جلوه
پیروگ= pirug (= پیروک)
پیرینگ= piring پرند، پیرهن ابریشمی ساده
پیریْه= pirih پیری، کهولت، سالخوردگی، کهنسالی
پیس= pis چرک، کثیف، آلوده (این واژه در گویش لری به همین نیکاس (= صورت) و همین ژیمیگ (معنی) مانده است)
پیست= pist آرد، آرد بو داده
پیستان= pistãn پستان، ممه
پیستان پان= pistãn pãn پستان بند، سینه بند، کرست، سوتین
پیستَک= pistak ـ 1ـ زینت ـ تزئین ـ مزین ـ آراسته شده 2ـ پسته
پیستَگ= pistag (= پیستَک)
پیسوپایِیْه= pisupãyih ریاست
پیسیائووَدَ= pisyãuvada نام سرزمین یا شهر گئومات (بردیای دروغین) (پارسی باستان)
پیش= pish ـ 1ـ پیش، نزد، جلو، قبل 2ـ لیف خرما 3ـ پیس دار، خط خطی
پیشار= pishãr ـ 1ـ راهنما، رهبر، پیر، هادی، امام، مرشد، مقتدا 2ـ گومِز، غسل مس میت
پیشاربودَن= pishãr budan گناهکار ـ مجرم ـ خطاکار بودن
پیش اَرج= pish arj پرارزش، گرانبها، مهم، عالیقدر
پیشاروار= pishãrvãr پیشاب، ادرار
پیش انگُشت= pishangosht انگشت میانه
پیشانیک= pishãnik پیشانی، جبهه، خط مقدم
پیشانیگ= pishãnig (= پیشانیک)
پیشپارَک= pishpãrak پیش غذا، واسانی (= غذایی) که پیش از پیهان (= غذا) پَهْوی pahvi (= اصلی) می خورند
پیشپارَگ= pishpãrag (= پیشارَک)
پیشُپای= pishopãy ـ 1ـ پیشوا، رهبر، امام، مقتدا 2ـ نخست، اول، مقدم
پیشُپاییْه= pishopãyih ـ 1ـ پیشوایی، رهبری، امامت 2ـ نخستین، اولین، تقدم
پیش پَرویچ= pishparvich پیش پرویز، نام ستاره ای است
پیشتَر= pishtar پیش تر، جلوتر، قبلا
پیشتَکیْه= pishtakih برآمدگی، کوغ
پیش جَستیها= pish jastihã به طور زودرس
پیش خْرَت= pish xrat عقل کل، با استعداد، دارای خرد برتر
پیش خْرَتیْه= pish xratih عقل کل بودن، با استعدادی، دارای خرد برتر بودن، پیش بینی، دوراندیشی
پیشدات= pishdãt ـ 1ـ پیشداد، نام نخستین ایتادی (= سلسله) شاهان ایرانی 2ـ نخستین آفریده (پیش + داد) 3ـ نخستین قانونگزار
پیشداتان= pishdãtãn پیشدادیان، آدم و حوا، نخستین آفریدگان
پیش دَخشَک= pish daxshak پیشگو، فالگیر، رمال
پیش دَخشَکیْه= pish daxshakih ـ 1ـ پیشگویی، فالگیری، رمالی 2ـ نخستین اخطار
پیش دِه= pishdeh نام روستایی نزدیکی بلخ
پیشرَزم= pishrazm رزمنده ای که در خط مقدم جنگ است
پیشرفتار= pishraftãr الگو، استاد، راهنما
پیش رَویشنیْه= pishravishnih عملگرایی، عمل کردن به دانسته ها پیش از پیشنهاد آن به دیگران، عالم با عمل بودن
پیش روویشْنیْه= pish ruvishnih تقدم، مقدم داشتن
پیشَک= pishak ـ 1ـ پیشه، کار، شغل، حرفه، تخصص 2ـ بازرگانی، تجارت، دادوستد، معامله 3ـ آسرَم (= طبقه اجتماعی)، کلاس 4ـ اندام، عضو، بخش، قسمت
پیشَگ= pishag (= پیشَک)
پیشکار= pishkãr پیشکار، خدمتکار، نوکر، چاکر
پیشَک پیشَک= pishak pishak گوناگون، مختلف، متنوع
پیشکَرپ= pishkarp ماکت، نقش برجسته
پیشَک کار= pishak kãr پیشه ور، شاغل، متخصص، صنعتگر
پیشگاس= pishgãs ـ 1ـ پیشگاه، حضور، محضر 2ـ رئیس
پیشگاسیْه= pishgãsih ـ 1ـ پیشگاهی، حضوری 2ـ ریاست
پیشگاه= pishgãh (= پیشگاس)
پیشناسِ= pishnãse نام دشتی در زابلستان در رََپیت (= جنوب) غزنه و خاور قندهار.
پیشناسَه= pishnãsah (= پیشاسِ)
پیشوبای= pishubãy پیشوا، رهبر
پیشوبایِیْه= pishubãyeyh پیشوایی، رهبری
پیشیار= pishyãr پیشاب، ادرار
پیشیز= pishiz پشیز، پول خرد
پیشیشوتَن= pishishutan نام کسی
پیشنِوَک= pishnevak قهرمان، شجاع شجاعان
پیشیت= pishit آراسته، مزین، تزئین شده
پیشیتَن= pishitan آراستن، زینت ـ مزین کردن
پیشیدَن= pishidan (= پیشیتَن)
پیشیشْن = pishishn زینت
پیشیشوتَن= pishishutan نام کسی
پیشیمار= pishimãr خواهان، شاکی، مدعی
پیشیماریْه= pishimãrih شکایت، ادعا، اتهام
پیشینَک= pishinak ـ 1ـ پیشینه، سابقه 2ـ قدیمی
پیشینَگ= pishinag (= پیشینک)
پیشینیک= pishinik پیشینی، قدیمی
پیشینیگ= pishinig پیشینی، قدیمی
پیشینکار= pishinkãr شاش، جیش، پیشاب، چُرکَه، ادرار
پیشینیکان= pishinikãn پیشینیان، قدیمی ها
پیشیوتَن= pishyutan نام کسی
پیشیْه= pishih پیشی، سبقت، اولویت
پَیک= payk پیک، فرستاده، رسول، پیامبر، سفیر
پِیک= peyk پیک، فرستاده، رسول، پیامبر، سفیر
پَیگ= payg پیک، فرستاده، رسول، پیامبر، سفیر
پِیگ= peyg پیک، فرستاده، رسول، پیامبر، سفیر
پَیکان= paykãn پیکان، سر تیر
پِیکان= peykãn پیکان، سر تیر
پَیگال= paygãl پیاله، جام، لیوان، باده، قدح
پَیگال گَر= paygãlgar پیاله ـ جام ـ لیوان ـ باده ـ قدح ساز
پَیگام= paygãm پیغام، پیام
پَیگامبَر= paygãmbar پیغمبر، پیامبر
پیل= pil فیل
پیل اومَند= pilumand پیل زور، خر زور، کسی که زوری چون فیل دارد
پیلبان= pilbãn پیل بان، کسی که فیل دارد
پیلپان= pilpãn (= پیلبان)
پیلَک= pilak پیله
پیلَکان= pilakãn پله، پلکان، نردبان، آسانسور
پیلَگان= pilagãn (= پیلکان)
پیلکَهْن= pilkahn جنگ افزاری که برای فرو ریختن دیوار شهرها به کار می رفت، منجنیق، کاتیوشا
پیم= pim ـ 1ـ شیر (خوردنی) 2ـ چربی، پیه 3ـ بیم، ترس، واهمه، دلهره، وحشت، رعب 4ـ رنج، زحمت، سختی 5 ـ غم، اندوه، غصه، ناراحتی، دلگیری
پَیمان= paymãn ـ 1ـ اندازه، ظرفیت، گنجایش 2ـ اعتدال
پَیمان او مَدَن= paymãn u madan به سن بلوغ رسیدن
پَیمان ایی کَدَگ خْوَداییْه= paymãn i kadag xvadãyih سند ازدواج
پَیمانک= paymãnak پیمانه، اندازه، دوره
پَیمانگ= paymãnag (= پیمانَک)
پَیمانیک= paymãnik به اندازه، متعادل، در حد اعتدال
پَیمانیگ= paymãnig (= پیمانیک)
پَیمانیْه= paymãnih اندازه، اعتدال
پَیمای= paymãy ریشه ی نیدان (= مصدر) پیمودن
پیم خْواریشنیْه= pim xvãrishnih شیر خواری
پیمکین= pimkin بیمگین، اندوهناک، اندوهگین، رنجور، غصه دار، غمگین، دلگیر، ناراحت، گرفته
پیمگین= pimgin (= پیمکین)
پَیموخت استید= paymuxt dãsht پوشیده است
پَیموخت داشت= paymuxt dãsht پوشیده بود
پَیموختَن= paymuxtan جامه ـ رخت ـ لباس پوشیدن
پَیمودَن= paymudan پیمودن، اندازه گرفتن، متراژ کردن
پَیموزَن= paymuzan جامه، رخت، لباس
پَیموگ= paymug جامه، رخت، لباس
پِیمینیتَن= peminitan ـ 1ـ شیر دادن 2ـ متورم ـ برآمده کردن
پِیمینیدَن= peminidan (= پیمینیتَن)
پین= pin خسیس (= پَنیک)
پینیْه= pinih خساست، خسیسی
پَیواز= payvãz پاسخ ـ جواب دادن
پَیوازک= payvãzak پاسخ، جواب
پَیوازگ= payvãzag (= پیوازَک)
پَیوازیشْن= payvãzishn پاسخ، جواب
پَیواسَک= payvãsak خورجین، کیف چرمی
پَیواسَگ= payvãsag خورجین، کیف چرمی
پَیوَست= payvast پیوست، متصل ـ وصل مرتبط ـ ملحق شد
پَیوَستَک= payvastak پیوسته، متصل، مرتبط، مربوط
پَیوَستَگ= payvastag پیوسته، متصل، مرتبط، مربوط
پَیوَستَن= payvastan پیوستن، متصل ـ مرتبط ـ مربوط کردن، ربط ـ ارتباط دادن
پَیوَند= payvand ـ 1ـ پیوند، بستگی، ربط، رابطه، ارتباط 2ـ فرزند
پَیوَند کَرتَن= payvand kartan پیوند ـ ازدواج کرد
پَیوَند کَردَن= payvand kardan (= پیوند کرتن)
پیْه= pih ـ 1ـ پی، چربی 2ـ غذا، خوراک
پیهْن= pihn غذا، خوراک، تغذیه
پیهَن= pihan (= پیهْن)
پیهْو= pihv پی، چربی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد