شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در
هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر
میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: "عشق یعنی همین!"
شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد
داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه
شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم،
انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!"
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد
بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می
اندازم. الآن موقع مد دریاست و این
صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر
آنها را توی آب نیندازم از کمبود
اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در
این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود
دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب
برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین
یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ
فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره
صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و
گفت:
"
برای این یکی
اوضاع فرق کرد."