مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد
بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می
اندازم. الآن موقع مد دریاست و این
صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر
آنها را توی آب نیندازم از کمبود
اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در
این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود
دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب
برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین
یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ
فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره
صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و
گفت:
"
برای این یکی
اوضاع فرق کرد."