خاطرات اردشیر خاضع
اردشیر خدارحم مرزبان بنشاهی
دو شنبه 20 نوامبر 2006, بوسیله ى Ardeshir KHAZE
برگهای این دفتر مشتمل بر خاطرات گوناگونی است که طی هفتاد سال گذشته برای نویسنده پیش آمده است ؛ که نه مردی دانشمند است و نه سیاستمدار. ولیکن در این مدت عمر آنچه را که رویداده، و حوادث روزگار پیش آورده، با نداشتن علم و دانش به رشتۀ تحریر درآوردهام. ممکن است به نظر پویندگان و جویندگان و دانشمندان ارزش چندانی نداشته باشد. ولیکن به نظر فرهنگ عامیانه، این قسمتی از گزارشی است که خواندنش بیارزش نخواهد بود. متأسفانه دوست و همکار عزیزم، روانشاد رشید شهمردان، ایرانشناس و دانشمند معاصر زرتشتی که در تصحیح این کتاب نگارنده را یاری نمودند، قبل از چاپ کتاب، زندگی را به درود گفتند. یادش گرامی باد.
از انتشارات کتابفروشی خاضع بمبئی
اوّل اردیبهشت ۱۳۶۳، برابر با ۱۹۸۴
به نام خداوند بخشنده مهربان
پوزش
در چاپ این کتاب دقت کافی به عمل آمد که بدون غلطهای چاپی باشد. متأسفانه چون حروفچینان چاپخانه به زبان پارسی آشنائی نداشتند و نگارنده نیز از یک چشم محروم و چشم دیگر کمنور، باعث شد که غلطهای زیاد چاپی در سراسر کتاب، خصوصاً در چند صفحه اوّل دیده شود که از خوانندگان عزیز پوزش میطلبم.
نویسنده این کتاب را در ۸۳ سالگی به چاپ میرسانم. و از دوستان و خیراندیشان و فرهنگدوستانی که مرا در نگارش و هزینۀ چاپ کتاب یاری نمودهاند، سپاسگزارم.
حیدرآباد،هند.
اردشیر خاضع، آوریل ۱۹۸۴
بمبئی، فروردین ۱۳۶۳.
اردشیر خاضع.
معرفی خانوادۀ من
نگارنده در خانوادۀ کشاورزی متوسط، در الهآباد رُستاقِ یزد، در سال ۱۲۸۰ شمسی چشم به جهان گشودم. پدرم خدا رحم مرزبان اردشیر رستم نوشِِ بختیارنوشِ رستم، با مادرم خرمن خدابخش، دختر عموی خود، پیوند زناشوئی بست و پیش از تولد من دو دختر، یکی به نان شیرین و دیگری به نام سرور که کوچکتر بود، از آنها به دنیا آمد.
پدم زمین و آب با خود نداشت. بر روی زمین و آبِ اربابی حاجی علی کرمانی، معروف به آبانباری، کشاورزی میکرد. مردی زحمتکش و قانعِ و ساده بود. اما از خواندن و نوشتن محروم. خونگرم و مهربان و راستگو بود. مردم را دوست میداشت و مردم هم او را دوست میداشتند. با وجودی که ثروتی نداشت، از کمک به دیگران دریغ نمیورزید. انگیزۀ بیپولی و بیسوادی او این بود که در حال جنین، پدرش درگذشت و یتیم گردید. و چون هشت ساله شد، مادرش هم او را گذاشته به سرای جاودانی شتافت. پدرم خواهری داشت به نام گل مرزبان و برادری به نام بهرام مرزبان. گل مرزبان با بمان برزو، پیمان زناشوئی بست که بتواند برادر یتیم کوچک خود را به زیر بالوپر خود بگیرد و اورا یاری نماید.
پدرم چون ۱۴ ساله میشود، دو سال با برادر خودش بهرام که عیال داشت به کار کشاورزی میپردازد. چون روزگار ناسازگار بود، پدرم در ۱۶ سالگی روانۀ هند میشود. پس از چند سال اقامت و کار در آنجا باز به وطن برمیگردد و چنانکه گفتیم مادرم، یعنی دختر عموی خود را به عقد ازدواج خود درمیآورد. پدرم چون با برادر خود بهرام از هم جدا میشوند، ارث پدر را بین خود بخش میکنند که عبارت بود از یک بُز و یک کلنگ نمککنی. کلنگ به پدرم میرسد و بز به عمویم بهرام، و هریک، یک طنسوج دسترنج الهآباد را به ارث میبرند. پدرم با وجود بیسوادی، شوق فراوانی به موسیقی داشت. دو آلت موسیقی با خود از هند آورده بود که در زیارتگاه و مجالس بزم و سرور و عروسی و هنگام بیکاری مینواخت. پیوسته خندان، گشادهرو و زحمتکش بود.
مادرم زنی بود بیسواد. ولیکن اشعار بسیاری از شاعران از بر داشت. داستان فراوان میدانست و همیشه نقل میکرد. راه و رسم آئین زرتشتی و مسلمانی را خوب میدانست، با آخوندها و درویشانِ زورگو به گفتگو میپرداخت و آنان را مجاب میکرد. با نوکرهای حسین کاشی و بختیاری و غیره، مردانه سینه سپر میکرد و میجنگید. دستودلباز بود و به پیشوایان دینی به قدر توانائی کمک مینمود. واقعاً زنی شجاع و دلیر و شیرزن بود. ترس نمیدانست چیست. یکبار چهار نفر بختیاری به خانۀ ما آمده، درِ طویله باز کردند و دو خر را که در طویله بود، خواستند ببرند. مادرم پیشدستی نمود و سرِ دو الاغ را زیرِ بغلِ خود گرفت. بختیاریها هرچه زور زدند نتوانستند سرِ الاغ را از زیر بغل او بیرون بیاورند. کدخدای روستا میرسد. بختیاریها لولۀ تفنگ را به سینۀ کدخدا میگذارند. کدخدا آنها را به همراه خود میبرد و دو الاغ به آنها میدهد، یکنفر همراهشان میکند که چون به مقصد میرسند الاغ را به آن مرد پس بدهند تا به الهآباد بیاورد.
زارچ قصبۀ بزرگی است. آنرا مشکآباد هم میگویند. ساکنین الهآباد برای خرید و فروش آسیاب و غیره پیوسته به زارچ آمد و رفت داشتند. نگارنده به یاد دارم که هر وقت تنها به زارچ میرفتم، بچههای مسلمان مرا اذیت میکردند. هرگاه زنی با مردی میرسید که مرا میشناخت، به بچهها میگفتند که این پسر خموک است اذیتش نکنید، وگرنه فردا خموک میآید دعوا میکند و قال راه میاندازد. بچهها دیگر به من اذیت نمیکردند. بچههای زارچ مادرم خرمن را خموک میگفتند.
دوران کودکی
روزی در دوران کودکی با کودکان همسال و همزبان خود، در گوشهای گرد هم جمع آمده به صحبت مشغول و در عالم کودکی با هم خوش بودیم. یک روز دو نفر مسلمان احمدآباد از شهرستان اردکان یزد به سوی ما پیش میآمدند. ما ترسیدیم و بچهها فرار کردند. من چون ضعیفتر از همه بودم، پس ماندم. یکی از آنان مرا دستگیر کرد. از ترس و هول غش کردم و بیهوش شدم. پدرم مرا با حال بیهوشی به خانه برد. هرچند میکوشند از حال غشی بیرون نمیآیم. ملا خسرو بزرگ خبردار میشود. مادیانش را میآورد. مقداری جو در ظرفی ریخته بر سینۀ من میگذارند و من به هوش میآیم. مادرم بعدها چگونگی آن روز را برایم تعریف کرد.
بامس [پدر بزرگ]
به یاد دارم بامَسم — پدرِ مادرم — به نام خدابخشِ مهربان را یک بار دیدم، آنهم آن روزی بود که من و همسالانم نزدیک جوی آب که با خانهمان چندان فاصله نداشت، مشغول بازی بودیم، کَرت درست کرده آبیاری میکردیم. مادرم آمد مرا با خود برد که بامس میخواهد ترا ببیند. بامس تا مرا دید بغلم کرد، رویم بوسید و جیب پیش بند مرا با کشمش جیب خودش پر کرد. برای بچههای آن دوره سینهبندی میدوختند تا پائین شکم و جیبی هم روی سینه قرار میدادند. آنرا روی لباس میپوشیدیم، تا لباسمان کثیف نگردد. من نزد بچهها برگشته کشمش را با هم خوردیم و به کار کودکانه خود پرداختیم. موقع ناهار که پدرم به خانه آمده بود، من هم به خانه برگشتم. مادرم سفره انداخت و غذا پیش آورد. موقع صرف غذا متصل به صورت بامس مینگریستم. صورت چروکیده و ریشی داشت کوسه، و به خدابخشِ کوسه معروف بود. موهایش سفید و عصا بردست و قامتش خمیده و چشمانش گود افتاده بود. بامس در روستای کسنوه اقامت داشت. به علاوه مادرم دو پسر و دختر دیگر نیز داشت. روز بعد بامس به کسنویه برگشت و دیگر او را ندیدم.
درد گوش
شبی گوشم بسیار درد میکرد. مادرم به قدر اطلاعات خود به علاج آن پرداخت. اما درد شدت گرفت و کاسته نشد. مادرم در نیمه شب مرا از رختخواب بلند کرد و گفت:
«لباس بپوش برویم به زارچ، پیش حکیم خانم جان.»
پدرم گفت: «نیمه شب و سرما کجا میروی؟»
مادرم گفت: «میبرمش به خدمت حکیم خانم جان تا دردش را مداوا کند.»
دستم را گرفت و با خود برد خانۀ حکیم خانم جان که در گوشهای از زارچ قرار داشت و بایستی از کنار جوی آب که پر از درختان توت بود، بگذریم. سایۀ درختها بر تاریکی شب افزوده بود. با زحمت زیاد خود را به در خانۀ حکیم خانم جان رسانیدم. مادرم در زد. پس از ده قیقه یک نفر پشت در آمد پرسید:
«کیستید؟»
مادرم گفت: «به حکیم بگو خموک آمده، کار دارد.»
رفت و پس از چند دقیقه در را گشود و داخل خانه شدیم. خانم جان با لباس خواب از اطاق بیرون آمد. گفت:
«خرمن چت شده که نیمه شب به سر وقت ما آمدهای؟»
مادرم در پاسخ گفت: «برای پسرم که گوشش درد میکند. آوردم تا درمانش کنی.»
خانم جان به نوکرش دستور داد: «سماور آتش کرده برای خموک و پسرش چای درست کن که سرما خوردهاند.»
سپس خودش گوش مرا خوب معاینه نمود. به مادرم گفت:
«نترسیدی این نیمه شب بلند شده به اینجا آمدی؟»
مادرم در جواب گفت: «من ترس نمیشناسم!»
حکیم خانم جان گوش مرا تا چند دقیقه خوب معاینه و صاف و پاک کرد و قطرات دوائی در گوش من چکاند و گفت:
«تا چای میخورید امید است درد گوش به تدریج کم شود.»
چون نوکرش چای آورد خانم جان از من پرسید: «آقا پسر، درد هیچ کم شده؟»
گفتم: «کمی!»
گفت: «تا به خانه میرسد، درد گوش هم تمام میشود. این دوائیست مفید که اخیراً آوردهام.»
به نوکرش دستورداد فانوس را برداشته تا به درختها ما را برده، برگردد. صبح که شد دیگر دردی احساس نمیکردم و درد گوش خوب شد.
پدرم مرا به دبستان میبرد
الهآباد یک دبستان پسرانه داشت به نام دبستان گودرزی، که با کوشش خسرو مهربان الهآبادی و پول گودرز مهربان رستم محلاتی ساخته شده بود. ساکنین الهآباد از بمبئی، هشتاد سال پیش، برای حقوق ماهیانۀ آموزگار دبستان مبلغی اعانه جمع کرده به انجمن اکابر صاحبان پارسی در بمبئی سپرده [بودند] که سود آن به مصرف حقوق آموزگار برسد.
اولین آموزگار دبستان استاد بمان رستم ماهیار بود که با حقوق ماهی ۶۰ ریال از طرف انجمن اکابر صاحبان از سود اعانۀ جمعآوری شده، پرداخته میشد. استاد بمان مردی دانشمند و خوشخط و قامتی کوتاه داشت. صورتش گرد و چشمانش تنگ ولی درخشان و بیضهاش [(تخم چشمش)] تر بود. ریشش سفید. با سینه فراخ. و آموزگاری بود جدی و با فعالیت. در مورد پاکیزگی و اخلاق کودکان بسیار دقت داشت.
روزی که نخستین بار به همراه پدرم به دبستان داخل شدم، الفبا را روی کاغذ نوشت و یکبار به گوشم خواند و الف تا دال را به من درس داد و مرا آخرِ صف دانشآموزان نشانده، گفت:
«این جای تست. نباید این ورق درس را پاره کنی و درسَت را خوب روان کرده یاد بگیری و فردا درست پس بدهی.»
دبستان آن دوره سه کلاسه بود که سه درجه میگفتند. سپس چهار کلاسه شد.
استاد بمان در چند چیز دقیق بود؛ لباس دانشآموزان بایستی همیشه تمیز و ناخن بزرگ نباشد. و دست و پا نبایستی چرکین باشد. بایستی پیوسته به بزرگتران سلام کرد و دشنام و حرف رکیک بر زبان نیاورد، فرمانبردار پدر و مادر بود و دروغ نبایستی گفت. هر روز موقع تعطیل دبستان، دانشآموزان بایستی در برابر رویش صف بکشند تا دست و لباس همه را ببیند. اگر کسی ناخنش بزرگ و لباسش کثیف بود، ترکۀ انار بر کف دستشان میزد. اگر پدر یا مادری از دست بچۀ خود شکایت کرده بودند، که گوش به حرف نکرده و نافرمانی نموده، پایشان را فلک میکرد و ترکۀ انار بر کف پایشان میزد. اگرخودش دیده بود که دانشآموزی به بزرگتر سلام نکرده، تنبیه میشد. هر روز مشق میداد که در خانه مشق بکنند. هر قدر درس میداد، میبایستی آن را هم بنویسیم که شبنویس نام داشت. هنگام رفتن به خانه، یک نفر را که اوِستای سروشباج و کُشتی را حفظ داشت، میگفت به آواز بلند اوستا بخواند و همۀ دانشآموزان آن را تکرار کنند و بدین وسیله اوستا یاد گیرند. علاوه در دبستان موقع چهره گهنبار و غیره، جائی که مردم جمع بودند و مراسم دینی بجا میآوردند، آموزگار نزدیکیهای مردم مینشست تا شلوغ نکنند. هنگامی که یکی از دانشآموزان اوستا را خوب یاد گرفته و در حفظ داشت، به مادر و پدر خبر میداد که فرزندش اوستا را خوب میداند، سدره و کُشتی آماده کنند. و خودش در دبستان سدرهپوشی میکرد. باید اقرار کنم که آموزگار دلسوز و مهربان بود.
به یاد دارم که ماستر خدابخش رئیس و استاد کیومرث وفادار و گاهی به اتفاق استاد، سه بار در دوران آموزگاری استاد بمان، به الهآباد آمدند و ما را امتحان کردند. نگارنده در آن روزگار در درجۀ دوم بودم. یک بار هم اردشیرجی رییپوترز برای امتحان به الهآباد آمد. استاد بمان در مدح اردشیرجی، شعری ساخته بود. دو روز به دانشآموزان یاد داد که حفظ کنند. روزی که اردشیرجی میآمد، دانشآموزان به اتفاق خودِ آموزگار به استقبالش شتافتیم و شعر را در برابر به آواز بلند خواندیم. پس از آن به دبستان آمده، ما را امتحان کرده، همان روز به شهر برگشت.
استاد بمان به علت پیری و کم شدن نور چشمانش، از آموزگاری استعفا داد. پسرش رستم چند ماهی آموزگاری کرد. او هم برکنار شد. سپس خسرو نامی را از خرمشاه به الهآباد آوردند. این آموزگار بیش از شش ماه در الهآباد نماند. اما بسیار جدیت داشت و یک دقیقه آرام نمیگرفت و متصل در میان کلاس قدم میزد وبه سوی دانشجویان متوجه بود. هر روز چهار کلاس را به همه درس میداد و درسشان را پس میگرفت. اگر دانشجوئی یکی دو غلط داشت، چوب به کف دستش میزد. و اگر بیشتر بود، پایش فلک میکرد. اگر دانشجوئی در شبنویسی و درسش غلط داشت، میبایستی در طاقچه بایستد و خم شود، دو دستش را به زیر ران خود درآورد و هر دو گوش خود را گرفته تا بیست دقیقه بدون حرکت بماند. این گونه تنبیه بسیار سخت و دردآور بود. هرچه بود، خسرو جدیت زیاد به خرج میداد تا دانشآموزان دانش بیاموزند. اما خسرو ناگهان استعفا داد و رفت. من در کلاس چهارم بود که دیگر به دبستان نرفته به کشاورزی پرداختم.
بیماری پدر
نوزده سال داشتم که پدرم سخت بیمار و بستری گردید. مادرم را به کسنویه برد و زیر نظر حکیم حافظ الصحه به مداوا مشغول گردیدند. شش ماه بیماری طول کشید و من ناچار شدم دبستان را ترک و از خواندن و نوشتن دست برداشته به جا ی پدر به کشاورزی بپردازم. محصولات کشاورزی را برداشته به شهر برده بفروشم و بهای آن را به پدرم داده، سرپرست کشاورزی باشم. هیچگونه فرصت و وقت برای کار دیگر نداشتم، تا آنکه پدرم بهبود یافت و به الهآباد برگشت.
پلید شدن زمین مسلمانان از پای زرتشتی
روزی با بار سنگین پشت الاغم، در شهر یزد میرفتم و خودم با پای برهنه دنبال حیوان. به زیر بازار لرز کیوان رسیدیم. زمین آبپاشی شده بود. چون خر جلو بود، رد شد. جلوی من گرفتند و گفتند:
«تو بچۀ گبری وپایت برهنه. زمین ما را نجس و پلید نباید بکنی. نباید از اینجا بگذری!»
من به گریه افتادم. گفتم: «خرم رفت. چه باید بکنم؟»
گفتند: «خرت را برمیگردانیم و نگه میداریم. تو از این کوچه برو. سر کوچه که رسیدی به دست چپ بپیچ. از کوچۀ دیگر برگرد. زمین آنجا خشک است و نجس نمیشود.»
مجبوراً بنا بر دستور آنان عمل کردم. خرم را نگه داشته بودند. گرفتم و به راه خود به مقصد رفتم.
راهزنان
پنجم نوروز بود. شترداران برای فراهم آوردن هیزم به کوهستان میرفتند. پدرم دستور داد الاغ برداشته همراه آنان برای آوردن هیزم بروم. دو ساعت از روز برآمده بود که با چهار نفر شتردار روانۀ کوهستان شدیم. نزدیک غروب به مزرعۀ بلبل رسیدیم. اندکی ایستادیم تا حیوانات آب بخورند، سپس حرکت کردیم تا رسیدیم به سر رودخانهای. دیدم مردم بسیاری روبروی من پیش میآیند. از شهریار که بزرگتر از همه بود پرسیدم:
«اینها کیستند؟»
در پاسخ گفت: «نفست بگیر و شاه وهرام ایزد یاد کن! چون از رودخانه سرازیر شده به طرف بالا رفتیم، صدای تیر تفنگ بلند شد که: کور شوید!»
شهریار گفت: «ما کور هستیم!»
از ترس راهزنان من به زیر شکم خر پناه بردم. خر از جای خودش حرکت نمیکرد. راهزنان همۀ نان ما را خوردند. پس از سیر شدن یک نفر مرا دید که زیر شکم خر نشستهام. دست مرا گرفت و بیرونم کشید.
گفتم: «میترسم!»
گفت: «نترس ما به تو کاری نداریم. لباست قشنگ است. من هم مثل تو پسری دارم. لباست را بیرون بیاور که برایش ببرم.»
گفتم: «سرماست، مرا لخت نکن!»
گفت: «در عوض چیزی به تو میدهم که سرما نخوری.»
قبای روئین و زیرین مرا برداشت و رفت یک قبای کهنه و کثیفِ وصله خوردۀ خودش را برایم آورد.
گفت: «بپوش که سرما نخوری.»
قبا که پوشیدم در آن گم شدم. هم فراخ بود و هم دراز.
پس از آنکه تمام حسنها بزرگ یعنی دزدها در یک جا جمع شدند، هیزم کشها را، ما که زرتشتی بودیم، و مسلمانان الهآبادی، فیروزآبادی، اشگذری که نیم فرسنگی از ما جلو بودند، در یکجا نشاندند و شمردند. ۱۶ نفر بودیم. ۵ نفر زرتشتی و ۱۱ نفر مسلمان. با طنابی که برای بستن هیزم بود، بازوهای مردها را بستند، که نتوانند فرار کنند. مرا که کوچک بودم و شهریار که سالمندترین بود، آزاد گذاشتند.
رئیس دزدان نهیب زد که:
«پسر چرا برنمیخیزی؟»
گفتم: «من شب کورم. شما بروید، من در این بیابان میمانم تا صبح، آنگاه که هوا روشن شد به جائی میروم.»
روبه سوی دزد زدگان کرد و پرسید که: «راست میگوید؟»
همه گفتند: «بلی!»
رئیس دزدان یک خر آورد، مرا بلند کرده بر خر نشاند و یک دزد را که نامش نظر بود صدا کرد، گفت:
«خر این پسر را بران. هیچکس حق ندارد او را پیاده کند. اگر کسی خواست، بگو که: حکمِ خان است، باید سوار باشد!»
قافلۀ دزدان حرکت کردند. نظر به فرمان رئیس خرِ مرا میراند. به جائی رسیدیم که چهار اطاق روبروی هم بود. نظر پرسید که:
«اینجا کجاست؟»
گفتم: «نمی دانم!»
از آنجا رد شدیم. هر راهزنی که میرسید، میپرسید: «کیست که سوار است؟» نظر پاسخ میداد: «حکمِ خان است که پسرک سوار باشد. کسی حق ندارد او را پیاده کند.»
نظر پرسید: «اهل کجائی؟»
گفتم: «الهآباد.»
پرسید: «در ده شما چند شتر هست؟»
گفتم: «در حدود چهل.»
پرسید: «میش و بره چقدر؟»
گفتم: «هفتصد!»
باز پرسید: «الاغ چقدر است؟»
گفتم: «یکصد!»
گفت: «تمام اینها مال ماست. می آئیم و میچاپیم.»
گفتم: «اینجا در بیابان ما را چاپیدید. اگر آنجا بیایید، بیل میزنیم پِی پایتان میشکنیم.»
از این سخن برآشفت و سیلی جانانه درگوش من نواخت که از شدت آن رفتم بیفتم. مرا گرفت که از خر نیفتم. دیگر تا مقصد هچ با او صحبت نکردم. تا رسیدیم به چهار حوض. راهزنان در آنجا توقف کرده بودند. نظر مرا از خر پیاده کرد. من همانجا نشستم. گفت:
«میروم بر میگردم.»
الله یار یکی از رفقایم بود.گفت: «سرماست. پلاس روی شتر بردار روی من انداز!»
من بلند شده یک پلاس برداشته به روی الله یار انداختم؛ زیرا بازوهایش به یکدیگر بسته بود. دوباره به سرجای خود برگشتم.
نظر باز آمد. گفت: «برخیز اینجا سرما میخوری، داخل اطاق آتش روشن کرده گرم شو!»
همراه نظر رفتم و پهلوی هم نشستیم. دیدم شهریارآنجاست. نظر کمکم دستش به کُشتی کمر من خورد. گفت:
«این ریسمان [(کُشتی)] به من بده که بندِ تفنگ کنم.»
گفتم: «این کمر، بندِ بندگی خداست، به تو نخواهم داد که بند تفنگ کنی!»
جیب پیراهنم وارسی کرد. یک ریال پول و دوسه تکه نبات برای چای در جیبم بود. بیرون آورد.
گفتم: «نباتش قدری به من ده!»
یک تکه به من داد.
گفتم: «برو گیوۀ من پیدا کن که پابرهنه نمیتوانم راه بروم.»
گفت: «خوب!»
نظر رفت دیگر او را ندیدم.
رهنمای این رهزنان یک درویش بود. به رئیس دزدان گفت:
«بین اسیران شما، پنج نفر مسلمان و مختون نیستند!»
پاسخ داد: «ما به مذهب کاری نداریم. فیالحال آنها را ختنه میکنیم.»
شهریار را به زمین انداخته بند تنباش را باز کرد. دید که مختون است، دستش را بهم زده خندید و گفت:
«درویش اشتباه کردهای!»
سپس با درویش به گفتگو پرداخت که کدام آبادی را بچاپند و غارت کنند. زارچ را به نظر گرفتند. جمعیت زیاد روستا فکرشان را زد. سپس فکرشان به اشکذر رفت، به واسطۀ نفوس زیاد روستا صرفنظر کردند. بالاخره دزوک را انتخاب کردند. پانزده نفر از همکاران خود را آنجا گذاشتند که تا مراجعت آنها کالای غارت شده را حفظ کنند. بقیۀ راهزنان و ما اسیران حرکت کردیم هر یکصد قدم که میرفتند، میایستادند و چند نفر بر روی زمین دراز کشیده، گوشها را به زمین وصل کرده تا بینند صدای حرکت قافله و زنگ شتر میآید یا خیر. به این روش راه پیمائی میشد. از آنِ صبح به مقصد رسیدیم.
دزدان چهار نفر را نزد ما نگاه داشته، بقیه با صدای اللهاکبر به روستا حملهور شدند. صدای تیراندازی بلند شد چهار نفر که حافظ ما بودند، ما را گذاشته رفتند که سهم خود را بچاپند. یک نفر پینهدوز اشکذری همراه ما بود. گفت:
«بچهها مالمان رفت، شاید جانمان هم برود. طناب از بازوی ما بازکنید که فرار کنیم.»
من و شهریار که آزاد بودیم، طنابها را باز کردیم. آنها هم طنابهای یکدیگر را باز کرده، ناگهان دیدم که همه رفتهاند و من تنها شدم. از قلعه بیرون آمدم. ندانستم به کدام طرف بروم. راهی اختیار کردم. از دور دیدم یک نفر ایستاده. به سوی او پیش رفتم که راه را از او جویا شوم. چون نزدیک شدم، دیدم الله یار است. گفت:
«دیدم تو همراه ما نیستی، به همراهان گفتم: صبر کنید تا او هم بیاید. جواب دادند: موقعی است که هرکس باید به فکر خودش باشد و از خطر فرار کند. همه رفتند من ایستادم که ترا همراه کنم.»
گفتم: «سپاس. از شما ممنونم.»
و براه افتادیم و به مهدیآباد رستاق رسیدیم. آنها لب جو نشسته ظرفهای خود را میشستند. ما را دیده، حیران شدند. من با قبای پارهپاره و الله یار با پلاس شتر که سردش نشود. پرسیدند:
«کیستید و از کجا می آئید؟»
گفتیم: «دزد زده هستیم. راهزنانی که ما را لخت کردند، اینک در دوزج میباشند.»
«خاک بر سرمان! میآیند و ده ما را میچاپند.»
ظروف خود را برداشته و داخل خانه شدند. ما هم چون راه بلد نبودیم، سر به بیابان گذاشتیم. آنقدر از ریگهای روشن بالا و پائین رفتیم که دیگر خسته و فرسوده شدم و بر روی زمین دراز کشیدم. الله یار برگشت و لگدی بر پشتم زد و گفت:
«بلند شو برویم، وگرنه در همین جا میمیری!»
ناچاربلند شده و به همراه او راه افتادم. بسیار گرسنه شده بودیم و رمقی در تن نمانده بود. به تدریج به شاهراه رسیدیم و راهی که به سوی الهآباد میرفت برگزیدیم. صد قدمی که رفتیم با شخصی که بار بر خر داشت، بهم رسیدیم. او هم با تعجب به ما نگریست. پرسید کیستیم و از کجا آمدهایم؟ پس از گفتن سرگذشت خود، گفتیم:
«بسیار گرسنه هستیم!»
سفرۀ نان بالای بارِ خرش بود، پائین آورد. نصف نان درآن بود. به ما داد و گفت:
«بخورید تا هوش به پایتان بیاید!»
عزم رفتن کردیم. نیم نان مذکور برای ما دنیائی ارزش داشت. چون خوردیم قّوت گرفتیم و به راه رفتن ادامه دادیم. سر دوراه حجتآباد و جعفرآباد نرسیده بودیم که دیدیم شهریار همسایهمان با بار خرش به مزرعۀ بهرامآباد میرود. ما به سوی او پیگرفتیم. شهریار چون ما را دید خر را ول کرده بگریخت. چون به خرش رسیدیم، به دنبال او رفتیم. شهریار چون چنین دید، با خود فکر کرد: اینها دزد نیستند. ایستاد. پرسید:
«کیستید؟»
گفتم: «همسایۀ تو!»
گفت: «کسانی هستید که دیروز برای هیزم به کوهستان رفتید؟»
گفتیم: «آری!»
گفت: «از لباسهایتان وحشت کرده، گریختم. با خود گفتم اگر خرم میبرند، باز خر دیگر میخرم. اما اگر جانم از کف برود، چه باید کرد؟»
با هم صحبتکنان راه پیموده به مزرعۀ بهرامآباد رسیدیم. شهریار برنج و شکر و روغن و غیره بار داشت. برای میهمانی ارباب اردشیر رستم مهربان مالک عمدۀ مزرعه، که دو روز دیگر به بهرامآباد میرفت. شهریار بارِ خر خود را در خانۀ مهربان خدابخش که او را مهر سیاه و مهر بیابانکی هم میگفتند، خالی کرد. مهربان با عیالش فیروزه تنها زرتشتی ساکن مزرعه بود. فیروزه اوّل برای ما چای درست کرد. سپس تاوه بر اجاق نهاده به پختن نان فطیر پرداخت. گفت:
«چون خورشی موجود نیست، سیهدانه برآن میپاشم که نان خورش باشد.»
شکم گرسنه را با نان و سیهدانه پر کردیم. خدا ایشان را بیامرزاد!
شهریار پس از انجام امور کشاورزیش، موقع رفتن به الهآباد، یک قبای روئی به من داد پوشیدم و مهربان یک قبا به الله یار داد که بپوشد و حرکت کردیم. من بر خر شهریار سوار شدم و آن دو نفر پیاده میآمدند. به روستای خود که رسیدیم دزدزدگانِ همراهِ ما، هنوز نرسیده بودند. سر شب وارد شدند.
سرانجام حال راهزنان چنین است: هنگامی که وارد دزوک میشوند، قافلۀ سنگینی که کالای بازرگانی تهران داشته در آنجا بار انداخته، استراحت میکردند. راهزنان قافله را میچاپند و به مال مردم دستاندازی نمیکنند. ساربان فیالفور به بازرگان ماوقع رااطلاع میدهد. آنان هم به فرمانداری وقت مراجعه میکنند. فرماندار به سوارانش بدون فوت وقت دستور میدهد که گذار نودوشن را ببندند و با ورود راهزنان با آنان جنگ کرده، مالالتجاره پس گیرند. با رسیدن سواران جنگ آغاز میگردد. دو نفر از راهزنان کشته میشوند. سپس راهزنان درخواست آتشبس کرده صلح میکنند. چهار الاغ برای سواری خود گرفته، کالا را ول کرده میروند.
فرماندار حسین کاشی
حسین کاشی که خود را سردار میخواند، با فرّاشهایش به مردم و زیردستان زور میگفتند و با جبر و ستم آنها را لخت میکردند. مردم شکیبائی و صبر و طاقتشان تمام میشود و به تهران شکایت میکنند و خواستارعزل او میشوند. مردم و بازرگانان بارها به مرکز شکایت و فرماندار دیگر را میخواهند. تا اینکه مقامات مربوطه تهران او را از یزد معزول میکنند. روزی که میخواست از یزد به تهران برود، چون روستای الهآباد سر راه او و فرّاشهایش قرار داشت، مردم از ستمکاری و چپاول آنها پشت کوه دخمه پنهان میشوند. تنها مادرم و من — که کودک بودم — در روستا ماندیم. مادرم پشت در ایستاده بود، فرّاشهای حسین کاشی آمدند و کرباس بافته شدۀ همسایه از کارگاه بیرون کرده، زیر لباس دور بدن خود پیچیدند. مادرم از درزِ دَر، عملیات آنها را میدید که پس از اتمام کار از منزل ما گذشتد.
مادرم مرا برداشت و دنبال فرّاشها به راه افتادیم. میدان کوچکی در آن نزدیکی بود. در گوشۀ آن منزل یک اطاق قرار داشت متعلق به یک زن جعفرآبادی بود. چهار فرّاش لگد به در میزدند که بشکنند و کالای او را بردارند. مادرم پیش رفت و گفت:
«چرا درِ خانۀ مردم را میشکنید؟»
گفتند: «ما شراب میخواهیم!»
«اگر قول بدهید که اینجا بنشینید و به دنبال من نیائید، شراب برایتان میآورم.»
شرط مادرم را پذیرفته در همانجا روی زمین نشستند. مادرم مرا به خانه برد. مقداری نان خشک در سفره کرده به من داد و خودش یک قرابه شراب با چهار جام کوچک روئین برداشت. به میدان آمده برابر آنها به زمین گذاشت و گفت:
«این شراب و نان! بنوشید و بخورید.»
مادرم باز مرا با خود برد تا دَم دروازه و همانجا ایستادیم. از دور سواری به نظرمان آمد. مادرم جلو اسبش را گرفت. سوار اسب را نگاهداشته، پرسید:
«مادر کاری داشتید؟»
مادرم جواب داد: «بله، چند نفر آمدند در ده، درِ خانۀ مردم میشکنند و غارت میکنند. اکنون هم با هم نشسته و شراب میخورند.»
گفت: «مرا نزد آنها ببر!»
مادر گفت: «از اسب پیاده شو که با هم برویم.»
سوار افسار اسب را به دست گرفته، مادرم و او دنبال هم رفتند تا رسیدند به شرابخوران غارتگر. آنها تا سوار را دیدند بلند شده سلام دادند. سوار به آنها نهیب زد که:
«برای چه به اینجا آمدهاید؟ این نان و شراب چیست که زهرمار میکنید؟»
جوابی ندادند.
مادرم به سوار گفت: «کرباس مردم را که از کارگاه بیرون کشیده زیر لباس خود پنهان کردهاند، پس بدهند.»
سوار گفت: «دکمههای سرداریتان را باز کرده، پارچۀ مردم را پس بدهید.»
آنها هم چنین کردند. من دیگر چیزی به چشم خود ندیدم. سوار آن چهار نفر را به جلو انداخته، براه افتادند.
مادرم به من اشاره کرد: بیا تا دم دروازه همراه آنها برویم. تا خارج شدن از دروازه چند نفر از فرّاشهای دیگر رسیدند. سوار، یکی را در دروازه نگاهداشته دستور داد کسی را نگذارد داخل ده شود. چون آنها رفتند، مادرم نیز رفت و من همانجا ماندم. پس از نیمساعت یک درشکه پیش آمد. فرّاش هم راه خود پیش گرفته، رفت. ایستادم تا درشکه سر رسد تماشا کنم. به محض رسیدن درشکه به چالاکی دست زدم، آنجا که سورچی نشسته بود گرفتم و همراه درشکه میدویدم. دو نفر در درشکه بودند.
یکی از آنها گفت: «پسرم چه میخواهی؟ بگو تا بدهم!»
گفتم: «چیزی نمیخواهم. میخواهم سردار حسین را پیستم [پی گیرم] که کیست.»
گفت: «منَم. چکار داری؟»
گفتم: «پس دیگر کاری ندارم!»
به سورچی گفت: «آهسته کن و اسب را نگهدار. گفت: اگر پول لازم داری بگو بدهم.»
گفتم: «نه.»
پس خداحافظ گفته درشکه به سرعت رد شد. پیش مادرم رفتم و مردم روستا که پشت کوه پنهان شده بودند برگشتند به خانمان خویش.
اردپیتل
اردپیتل مردی سالخورده و کوتاه قد و اهل حسینآباد یزد بود. ولی استخوانبندی محکم داشت و خویشاوند پدر و مادرم بود. یکروز به الهآباد به منزل ما آمد. موقع ناهار خوردن از روزگار جوانی و گذشتۀ خودش حکایت میکرد. آنچه به یادم مانده این است که: در روزگار جوانی ساربان بوده و در حمل کالای بازرگانان به شهرهای اطراف فعالیت داشته.
میگفت: یک بار به اتفاق همکاران مسلمانش بارگیری مشهد میکنند و قطارهای شتر را به سوی خراسان راه میاندازند. چند منزل که به مشهد باقی بوده، راهزنان به آنان حمله کرده، شترها و کالاهای بازرگانان را تصرف کرده و ساربانها را هم لخت میکنند. موقع لخت کردن او سُدره و کُشتی که نشان زرتشتیگری است، بر بدن او میبینند. او را به کناری گذاشته لخت نمیکنند و در گوشهای مینشانند.میگویند: دراینجا باش، تا کارمان روبراه کنیم!
پس از آنکه برای حرکت حاضر میشوند، چشمان او را بسته با خود میبرند. چون به منزل و مقصد خوش میرسند، چشمان او را باز میکنند. او را در منزل یکی از راهزنان نگاه میدارند. در آن هنگام جشن گهنبار میدیوزرم بود، که روز خیر ایزد و اردیبهشت ماه تا پنج روز برگزار میشود. در خانهها گهنبار باشد و مؤبد مراسم آفرینگان بجا میآورد و حاضران نیز با او اوستا میخوانند، یا آنکه سکوت کرده به مؤبد گوش میدهند. پس از پایان مراسم آفرینگان، لُرگ و لووگ به مردمِ حاضر میدهند [لرگ هفت میوه خشک باشد که برابر مؤبد قرار داده میشود و لووگ نان کوچک است].
چون پنج روز گهنباربه آخر میرسد، دوباره چشمان او را بسته با شترهایش میآورند به محلی که آنها را چاپیده بودند. مقداری آذوقه برای خودش و شترهایش، اندکی هم پول نقد به او میدهند و میگویند که: این طرف به مشهد میرود و آنطرف به یزد! میخواسته بگوید که: زرتشتی نباید راهزنی بکند! قبلاً فکر او را خوانده، میگویند: فضولی موقوف! او هم به طرف یزد حرکت میکند.
یاغی شدن محمدعلی گلکار و لوطیها تفتی
محمدعلی، گلکاری و بنّائی میکرد. بنا به تحریک بزرگان یزد، یاغیگری آغاز و خودسری اختیار، و از فرمانهای دولت مرکزی سر باز میزند. مشتی لات الوات و مردان رذل را به اطراف خود جمع میکند و خود را همه کارۀ یزد میسازد. مالیات و عواید دولت را ضبط و نوای استقلال میزند و دولت مرکزی را هیچ میپندارد. از طرف دیگر مسلمانان تفت نیز لوطی میشوند و از تفت به روستاها حملهور شده، مردمان را غارت میکنند و هرکس چیزی در چنته داشت، به زور از او میگیرند و تا توان خود به تاخت و تاز میپردازند. اگر بستانکار مطالبۀ طلب خویش مینمود، به قتلش اقدام میکردند. نگارنده آنچه در الهآباد، روستای خود، رخ داده و دیدهام به قلم میآورم:
در الهآباد، دو نفر زرتشتی به نام استاد بمان و فریدون گشتاسب را که در افواه گفته میشد توانگرند، گرفته به درخت بستند و با چوب به سختی کتک زدند، که نگارنده به چشم دیدم. پس از آنکه مقدار زیادی آنها را لخت کردند، آزاد نمودند.
همچنین، در عصرآباد زرتشتی دیگر به نام جمشید شهریار را آنقدر به چوب بستند تا جان به جان آفرین تسلیم کرد. آنگاه دست از میت او برمیدارند. در جعفرآباد هم یک نفر مسلمان را برای پول به باد کتک میگیرند تا فوت نماید. در حسینآباد هم از دو نفر که اندکی پول داشتند، با جبر و ستم از او میگیرند.
در آن دوران فرمانروائی با بختیاریان بود. چون آشوب و فتنه از دو طرف در یزد حکمفرما بود، شخصی به نام امیرمظفر یا نام دیگر، که خوب به نظرم نیست، برای حکمرانی یزد برگزیدند که فتنه را بخواباند. امیر با سواران بختیاری خود به سوی یزد حرکت مینماید، تا کار یاغیهای شهر و لوتیان تفت را یکسره نماید. چون به یزد میرسد، در روستای نصرتآباد روستای یزد، یک فرسخی شهر، یک روز استراحت مینماید. از آن طرف هم محمدعلی گلکار، در برابر مردآباد استحکاماتی برای دفاع و حمله بر امیر درست میکند.
روزی که در برابر هم به پیکار میپردازند، زرتشتیان الهآباد، مراسم گهنبار پنجهوه را در کسنویه انجام داده — نگارنده با جمعیت همراه بودم — با جمعیت زن و بچه و الاغ به روستای خود برمیگشتند. چون به [روستای] سیدجعفر میرسند، در میان تیراندازی سواران بختیاری و تیراندازی و دفاع یاغیها گرفتار میشوند. یکنفر بختیاری از اسب پیاده شده به زرتشتیان میگوید رو به بیابان بروند. آنها به سوی مزرعه صدری میروند. پیکار ِبختیاریها با یاغیها چندان طول نمیکشد و یاغیها شکست فاحش میخورند. استاد محمدعلی گلکار به اتفاق سران و همدستان و یاران خود گرفتارمیشوند.
امیر بختیاری پس از سه روز استراحت و رتق و فتق امور، به سوی تفت راه میافتد و از سمت محلۀ گرمسیر به لوتیها حمله میبرد. آنها هم پس از زد و خورد مختصری، شکست خورده و به فرار میگذارند.
امیر پس از نصرت، فرمان میدهد که: چهار محلۀ زرتشتیان در امان است و کسی نباید به محلههای مذکور حمله کند. بسیاری از لوتیها و مسلمانان به خانههای زرتشتیان پناه میبرند. چند نفر از آنان دستگیر و سران آنها به هندوستان فرار میکنند. بازماندگان آنها امروز در بمبئی، حیدرآبادِ دَکَن و پونه، اقامت دارند. محمدعلی گلکار را دار میزنند. موقعی که پای دار حلقۀ طناب به گردنش باشد، خطاب کرده میگوید: ای مردم، فریب بزرگان را نخورید. من فریب خوردم و عاقبتم را میبینید. طناب محمدعلی را بالا میکشند و داد و قال او تمام میشود.
میرزا اکرم و بختیاریها
خسرو مهربان در یک کیلومتری الهآباد کاروانسرائی ساخته بود تا کشاورزان بلوک و مید و دیگران که محصولات و کالای خود را بارِ خر وشتر کرده، به مقصد شهر یزد حرکت میکنند شب در آنجا استراحت کرده، سپس به شهر روانه شوند. در آن زمان فرمانداری یزد با بختیاریها بود. چند نفر از آنان در کاروانسرا اقامت داشتند. از هر الاغی ۵ شاهی (۲۰ دینار) و از شتری ۱۰ شاهی (۴۰ دینار) باج میگرفتند. میرزا اکرم، دالاندار کاروانسرا بود.
یکشب بختیاریها با سه زن فاحشه در کاروانسرا، پس از نوشیدن شراب و خوردن غذا و جماع کردن، با آنها میخوابند. هنگامی که به خواب میروند، زنها هم وقت را غنیمت شمرده، سی تومان پول آنها را برداشته فرار میکنند. بختیاریها هم هنگام بیداری در صبح، میبینند زنها نیستند. سپس متوجه میشوند که سی تومان پول آنها را بردهاند. میرزا اکرم را میگیرند که:
«تو دالاندار بودی و زنها را فرار دادی. پول ما را تو باید پس بدهی!»
اکرم میگفت: «هم از آوردن زن به کارونسرا بیخبر بودم و [هم] کسی را فرار ندادهام.»
اکرم به غیر از شش هفت نفر بچههای کور و چل، آهی در بساط نداشت. بختیاریهای زباننفهم اکرم بیچاره را به دروازۀ الهآباد، به درخت بسته، به زدن او مشغول شدند.
در حالیکه شلاق میزدند، میگفتند: «پیل (پول) بده، پیل!»
چند ساعتی به درخت بسته بود و شلاق نوش جان میکرد و میگفت:
«بیگناهم! پولی ندارم که بدهم!»
اما کو گوش شنوا! تا اینکه کدخدای الهآباد، فریدون خدابخش رسید. اکرم و بختیاریها را دید و ماوقع معلومش گردید.
به بختیاریها گفت: «وظیفۀ شماست که اگر خانهای دزد زد، دزد را دستگیر کرده تنبیه کنید. حال، مال خودتان را دزد برده، این بیجاره را چرا به درخت بسته میزنید؟»
بختیاریها پاسخ دادند که: «او دالاندار بوده و میبایستی شب دروازۀ کاروانسرا را ببندد و کسانی که داخل و خارج کاروانسرا میشدند، بایستی با اجازه و خبر او باشد. یحتمل خودش زنان را فرار داده و پول ما را هم او از آنها گرفته باشد. تا پول را از او نگیریم، ولش نمیکنیم.»
کدخدا میبیند که سمبه پرزور است و برابر جبر و ستم و ظلم آنها علاجی نیست، مگر آنکه پول خود را بگیرند و اکرم بیچاره هم آهی در بساط نداشت که بپردازد. لذا به منزل میرود و سی تومان از خودش میآورد و به بختیاریها میدهد و اکرم را از چنگ آنها خلاص میکند.
حمله زارچیها به محلۀ زرتشتیان
زارچ و الهآباد به هم بسته و همسایۀ دیوار به دیوار یکدیگرند. زارچ در پیش، قصبه بوده و اکنون شهرستان شده، و الهآباد تابع زارچ میباشد. شهرداری زارچ بر زمین الهآباد شاهراه و فلکه و خیابان ساخته و گلکاری نموده است و تابلوئی که بر روی آن نوشته زارچ، آنجا نصب کرده است. چشمۀ آب الهآباد خشک شده، آب آشامیدنی از چاه عمیق زارچ تهیه میشود و برقش نیز از کارخانۀ زارچ میباشد. اینک الهآباد روستای حومۀ زارچ محسوب میشود. زارچ و الهآباد از قدیم با هم بستگی دارند. آبادی زارچ بسیار کهن است. تاریخ احداث آن معلوم نیست.
پدران ما افسانهای در مورد زارچ دارند که یقین افسانه است. میگویند: بانی آن رستم دستان، پهلوان معروف شاهنامه میباشد. یکهزار و دویست دیو که مخالف رستم بودند، هر یک با یک پشته گلی میآیند که کاریز زارچ را پر کنند. چون به مقصد نزدیک میشوند، رستم از دور پیدا میشود. دیوان وحشت زده پشته گل خود را ریخته، میگریزند. گویندگان یکهزار و دو تل را که نزدیک زارچ است، گواه درستی افسانه خود می دانند. تلهای مذکور امروز مانند سابق به نظر نمیرسند. مقداری از آن راه شوسه شده و هم خود زارچیها برای بدست آوردن زمین، بیشتر آن را ساخته و به زمین کشاورزی تبدیل نمودهاند. امروز اندکی از تلها باقیست.
حملۀ زارچیها به الهآباد در این اواخر نبوده. بلکه از ۳۵ تا ۴۰ سال پیش بوده. در آن موقع زرتشتیان الهآباد به همکیشان خود در بمبئی گزارش مینویسند که: یک شب بیش از صد نفر زارچی با چوب و چماق به محلۀ زرتشتیان حمله میکنند، که مردم دهشت زده به خانههای خود پناه برده درها را محکم میبندند. اما الله یار جهانگیر، یکی از جوانان بلند همّت، به پشتبام رفته، خشتهای دیوار تیغه را بر سر حملهآوران میریزد. زارچیها که جلو رفته بودند و آنهائی که از دنبال میرسند، از باران خشتِ الله یار، دوسه نفر مجروح میگردند و فرار را بر قرار اختیار مینمایند و زرتشتیان الهآباد را تهدید میکنند که بار دیگر تلافی خواهند کرد. زرتشتیان الهآباد از هممیهنان خود در هند کمک نقدی خواسته بودند تا به وسیلۀ مقامات مربوطه حملۀ زارچیها را ادب نمایند. هممیهنان بمبئی مبلغی جمع کرده میفرستند. اما قبل از وصول آن، بزرگان و سران زارچی، به الهآباد آمده، از رفتار ناشایست جوانان خود عذرخواهی میکنند و میگویند: خودشان آنها را تنبیه میکنند و همسایگان نباید غرض ورزی و کینجوئی کنند و جوانان، دیگر بار سرکشی و حمله نخواهند کرد.
لُرهای کلشور و قشقائی
در روزگار گذشته، به یاد دارم که لرهای کلشوری و قشقائی، هر سال در موسم پائیز، گوسفندان فراوان به یزد آورده، جفتی سه تومان در روستاها به کشاورزان میفروختند که وجه آن را در ماه دوم سال آینده، به یزد آمده، دریافت میکردند.
لرها، قطارفشنگ بر کمر و تفنگ بر دوش و چوبدستی بزرگ در دست داشتند. هر سال به الهآباد هم گوسفند میآوردند. پدرم پنج شش گوسفند ا آنها میخرید — هر کس به قدر آذوقهای که در توان تهیه آن داشت. استاد بمان نام هرکس، با تعداد گوسفندی که خریده بود بر کاغذی مینوشت، و[بجای] امضای خریدار، که اکثر بیسواد بودند، انگِشت به پایش میزدند. خود استاد بمان به عنوان گواه آن را امضا میکرد و به لُر میداد که با خود ببرد و پولش را بگیرد. لُرها گندم، کشک، روغن حیوانی (که اینک یافت نمیشود) و پنیر خیکی، با خود به شهر یزد برای فروش میآوردند.
گوسفندهای آنان عیب بزرگی داشت. میبایست چهارده فرسنگ از بیابان خشک بی آب و علف بگذرند که سه روز یا بیشتر طول میکشید و این زبان بستهها، گرسنگی و تشنگی سختی را متحمل میشدند که بر ریۀ آنان اثر میگذاشت. بعضی از این گوسفندان پس از یک ماه مریض شده، دست از خوردن میکشیدند. علاج آن ذبح کردن بود. کشاورزان تا ماه اسفند که آذوقه داشتند گوسفندان را تیمار میکردند. سپس آنها را به قصابان و چوبداران میفروختند. همه کشاورزان تیمارچی خوبی نبودند. برخی برای فراهم کردن کود فقط شلغم و در بامداد فقظ اندکی کاه و علف به آنها میخوراندند. کسانی هم گوسفندان را برای گوشت و چربی تیمار میکردند. آنها به غیر از شلغم و چغندر و کاه گندم و یونجه خشک و برگهای خشک، چیزهای دیگر در آخور گوسفندان میریختند و نتیجه این بود که گوسفندان خوب چاق و فربه میشدند. آنان که تیمار معمولی میکردند، گوشت گوسفندشان از ۲۵ تا ۳۰ کیلو بالاتر نمیرفت. ولی کسانی که خوب تیمار میکردند، گوشت گوسفندشان تا ۵۰ کیلو و اندکی تا ۷۰ کیلو میرسید.
لُرها در ششم سال میآمدند و نوشته در دست، پول گوسفند را به هر کس که داده بودند، دریافت کرده به وطن خود برمیگشتند.
بر سر زبانها بود که یکنفر زرتشتی که گوسفند از لُر خریده بود، لُر به موقع خویش برای دریافت پول نمیآید. سال دوم هم صبر میکند، لُر برنمیگردد. فکر میکند شاید لُر درگذشته است. پول گوسفند را یک قطعه زمین میخرد و به اسم لُر وقفِ گهنبار میکند. سال اول گهنبار به نام لُر میخواند. سال دوم، روز گهنبار، لُر برای دریافت پول گوسفندان وارد میشود.
بدهکار به لُر میگوید که: شما دو سال نبودید. من هم برابر دین خودمان از پول شما که بر ذمه من بود قطعه زمینی خریدم و به نام شما وقفِ گهنبار کردم که خیرات است و خداوند ثواب آن را به شما عطا فرماید. امروز گهنبار مذکور، به نام شما در منزل من خوانده میشود. خواهش میشود موقع خواندن گهنبار به منزل من آمده و ببینید. اگر پسندیدید هر سال خوانده شود، وگرنه پولتان را بگیرید و بروید.
لُر موقع خواندن گهنبار حاضر میشود. وقتی که مؤبد به خواندن آفرینگان آغاز میکند، دهمؤبد لبِ پسگم بزرگ [(صفه بزرگ)] میایستد و میگوید: «ای مردم به خشنودی خداوند و حاضرین مجلس، آفرینگان گهنبار به نام لُر قشقائی خوانده میشود. حاضرین هر اوستائی که میدانید خوانده و در آخر بر ساد ثواب آنرا به نام لُرقشقائی تحویل دهید تا خداوند او را آمرزیده و گناهانش را ببخشد.»
لُر تا تمام شدن گهنبار صبر میکند. لُرک آجیل گهنبار را هم میگیرد و میگوید:
«بسیار کار خوبی کردهاید. قبول دارم و آن را ادامه دهید. خیر درِ خانۀ صاحبش را میشناسد.»
باز داستانی برخلاف آنچه نیز گفته شد بر سر زبانها میباشد. میگویند: لُری به یکنفر زرتشتی گوسفند میفروشد. چون سال دیگر برای گرفتن پول میآید، زرتشتی مذکور حاشا میکند و به زیر امضای خود میزند و میگوید:
«این ورق کاغذ جعل شده، از من نیست و گوسفندی از تو نخریدهام.»
لُر مجبور شود بگوید:
«بیا برویم آنجا که مقدسات خود شماست. حلقۀ دربِ آن را بدست گرفته بگو که من گوسفندی از لُر نخریدم و او حقی بر گردن من ندارد! آنگاه از تو میگذرم و ترا به مقدساتت حواله میکنم تا بین ما داوری کند.»
مرد قبول میکند و میآید حلقۀ دربِ آتشکده را میگیرد و به زبان دَری زبان زرتشتیان یزد میگوید:
«تش تد پخ و مم خه (یعنی: آتش تو پختی و من خوردم)!»
حلقه را ول میکند. لُر هم راه خود را گرفته و میرود. مردِ مذکور که به خانه میرسد به دردِ دل شدید گرفتار و در اندک وقتی جان از کف میدهد. لُرِ با ایمان خود او را به دربِ مهر[آتشگاه] حواله میکند تا داوری نماید و آتش داوری، حق را انجام میدهد و مهر ایزد که گواه میباشد، قولشکن را تنبیه مینماید تا عبرت دیگران باشد.
اکنون نه آن لُرها هستند و نه آن گوسفندان و نه آن کشاورزانِ با ایمان!
صدر الفضلای اردکان
روزی با شش نفر از بچههای زرتشتی بر خر سوار و به شهر یزد میرفتیم. چون برابر روستای مردآباد رسیدیم، شخص بزرگواری با دو خدمتکار سوارۀ خود و یکی جلو یکی عقب، به ما نزدیک میشوند. برای احترام و سلام از خر پیاده شدیم. آن بزرگوار به سوار گفت:
«نگهدار!»
از ما پرسید: «چرا پیاده شدید؟»
گفتیم: «محض احترام و سلام به جنابعالی!»
گفت: «برای من احترام نیست بلکه توهین است!»
آن زمان زرتشتیان در شهر و برابر مسلمانان حق سواری نداشتند. آن دانشمند فرمود:
«شما نمیبایست پیاده میشدید. اینک تا برابر من سوار نشده و رد نشوید، من از اینجا حرکت نخواهم کرد. شما مردم نجیب و اصیل ایران هستید، ما باید به شما احترام بگذاریم.»
با تمنا خواهش کردیم خود را به ما معرفی کند تا بدانیم با کدام بزرگواری روبرو هستیم. [گفتیم]: «در حالیکه دیگران ما را با زور و دشنام، از خر پیاده میکنند، برعکس، جنابعالی میفرمائید که تا سوار نشویم از اینجا نخواهید رفت. رفتار شما با رفتار و کردار دیگران زمین تا آسمان فرق دارد.»
فرمودند که صدرالفضلای اردکان میباشند. اقلیت ما را دوست دارند؛ چون که راست و درستکار و صحیحالعمل میباشیم. و آنان که ما را از سواری مانع میشوند مردمانی عوام و نادانند. بالاخره ما را مجبور به سواری کرد. چون از برابرش گذشتیم آن بزرگوار خداحافظی گفته به راه افتاد.
شبی در منزل مؤبد فرنگیس اردشیر
روزی در فصل زمستان کارم در شهر طول کشید و آفتاب غروب کرد. سه فرسنگ راه به تنهائی و تاریکی شب دشوار است. صلاح در آن دیدم که شب را در منزل مؤبد فرنگیس اردشیر، که با پدرم دوستی داشت، به روز آرم و در صبح راه پیش گیرم. به منزل او رفتم. با خوشی مرا پذیرفت و شام در آنجا صرف شد. در اطاقی که خود میخوابید رختخواب جداگانۀ مرا هم انداخت. من هم دراز کشیده خوابیدم. صبح که بیدارشدم، مؤبد فرنگیس از اطاق خارج شده بود. برخاستم رختخواب را جمع کرده بیرون رفتم. مؤبد فرنگیس در هوای سرد زمستان در پسکمِ بزرگ [(صفه بزرگ)] ایستاده به خواندن اوستا مشغول بود. من هم دست و روی خود را شسته و در همان پسکم به اوستا خواندن پرداختم. او زودتر از من بندگی [(کُشتی نیایش)] خود را تمام کرده و رفت. من هم نماز روزانه خود را تمام کرده، رفتم به طرف مطبخ. دیدم آب جوش نموده، منقل پر آتش کرده، چای در قوری نمود و آب جوش در آن ریخت و پهلوی آتش قرار داد. گفت:
«بنشین گرم شو تا من به زیر زمین رفته نان و پنیر بیاورم.»
قوری چای جوش آمده آب در آتش میریزد. قوری را برداشته به سمتی که آتش کمتر بود گذاشتم. مؤبد فرنگیس سررسید. تا نگاهش به قوری افتاد، گفت:
«آنرا برداشته آنطرف منقل گذاشتی. چون دست به قوری زدی، پستا [ناپاک] شده. چای آنرا نمیتوانم بخورم.»
قوری نو از طاقچه برداشته شست و چای را در آن برای خود گرم کرد. گفتم: «آب قوری جوش آمده بود در آتش میریخت، دستۀ آن را گرفته به طرف دیگر گذاشتم. نمیدانستم که اینجا هم گبری و مسلمانی دارد و گرنه دست به آن نمیزدم.»
گفت: «نگو گبری ومسلمانی، بگو پاکیزکی و اَشوئی و پستائی. من مؤبد پاکیزه و اشوئی هستم. امروز تنها یک نفر دیگر مؤبد پاک و اشوئی، که مؤبد سیاوخش باشد، داریم. مؤبدان دیگر مانند بهدینانِ پستائی شدهاند. بعضی آداب و مراسم دینی که به پاکی انجام باید داد، یا نمیدهند، یا به پستائی انجام میدهند که پذیرفتۀ دادار اورمزد نخواهد بود.»
گفت:
«تمام این قوری چای را باید بنوشی و نان و پنیر که در سینی گذاشتهام، تمام بخوری.»
به گفتۀ او عمل کرده، پس از خداحافظی روانۀ ده شدم.
تأثیرِ وراهرام یشت، کلامِ اوستا
در زمان پادشاهی قاجاریه در ایران، فرمانداری یزد با بختیاریها بود. یک روز در شهر اعلام شد که فرمانداری برای حمل و نقل کالای خود شترگیری میکند. نگارنده و گشتاسپ رستم که هر دو اهل الهآباد و همسایه بودیم، محصولات کشاورزی خود را بار شتر کرده به شهر آورده بودیم. پس از فروش محصولات و بارگیری برای رفتن به ده، از اعلام فرمانداری با خبر شدیم. گشتاسپ اظهار داشت:
«بارها را بار میکنیم و ازکوچه پس کوچهها که به طرف آبادی میرود، پیش میرویم. من افسار شتر به دست گرفته وراهرام یشت میخوانم. تو با من صحبت نکنی. امیدوارم اگر فراشّی در به ما بر بخورد، وراهرام ایزد چشمشان را ببندد که ما را نبیند.»
چنان کردیم و از شهر خارج شدیم. از کشتزار رحیمآباد و زیر و کشتزار قدیم کسنویه به مزرعۀ صدری رسیدیم و از آنجا به یک فرسنگی الهآباد، به شاهراه آمده به سلامتی وارد الهآباد شدیم. در شهر از مردمان الهآبادی، عصرآبای، حسینآبادی، علیآبادی و غیره، شترهای زیاد گرفته و پس از چند روز که کارشان پایان مییابد شترها را به صاحبانشان پس میدهند.
بار دیگر، من و همان گشتاسپ که میانه سال بود و وراهرام یشت را به حفظ داشت، با الاغ از شهر به ده برمیگشتیم. در بین راه دیدیم که سه نفر بختیاری صد قدمی از پشت سر ما میآیند.
گشتاسپ گفت: تو الاغها را بران، من به کنار میروم. رفت و در کنار جاده با خاک تیمّم کرد و شروع به خواندن وراهرام یشت نمود. بختیاریها آمدند و از پهلوی ما گذشته رفتند.
مردی با الاغ صد قدمی از ما جلو تربود. چون به او رسیدند، دست زیر بار خرش کرده، به زمین انداخته، بر خر سوار شده و میروند. هرچه مرد داد و فریاد میکند گوش شنوا نبود. میگویند : خر دیگر که یافتیم خرِ تو را پس میدهیم.
بار دیگر، خودم به تهران میرفتم، شش بطری عرق داشتم برای خوردنِ خودم. آنرا در چمدان، جلو درش گذاشتم و چیزهای دیگر اطراف آن. چون به نائین رسیدیم، دو مأمور برای بازرسی آمدند. چمدان من در بالای اتوبوس چشمگیر بود.
مأمور پرسید: «چمدان کیست؟» گفتم: «من!» گفتند: «بیا بالا باز کن!»
شاه وهرام ایزد را یاد کرده گفتم: مرا رسوا نکنید. چمدان را باز کردم. آنها اطراف چمدان را وارسی کردند و دستی به بطر عرق که در وسط بودند نزدند.
گفتند: «در چمدان را قفل کن!»
سپاس خدای و شاه وهرام ایزد را بجا آورده، از اتوبوس پائین آمدم.
جنگ جهانی اوّل
یک روز صبح در شاهراه پائین الهآباد، سپاهیان آلمانی در حال مارش به شهر یزد رفته و بانک شاهنشاهی را که به انگلیس تعلق داشت، میچاپند و میروند. ما بچهها تا لب شاهراه به تماشا رفتیم.
هنگام جنگ مزبور، روسها در شمال ایران مسلط بودند و گندمها را از کشاورزان خریده انبار میکردند. جنوب ایران در تصرف انگلیس ها [بود] و پلیس جنوب تشکیل داده و گندمها را از کشاورزان خریده انبار میکردند. بهای گندم در آن هنگام تا منی ۱۸ قران و جو ۱۲قران رسید که بنا بر اوضاع وقت بسیار گران و طاقتفرسا بود. درآن موقع خریدار گندم زیاد بودند و فروشنده یافت نمیشد. نانوائیهای یزد آرد به قدر کفایت برای پختن نان نداشتند و در نانوائی ازدحام عجیبی برپا میشد.
یک مثال کوچک میآوردم که به وضع آن زمان متوجه شوید. زمستان بود. به اتفاق دو نفر از بچههای دیگر الهآباد چغندر بار الاغ کرده به شهر میرفتیم. چون ۱۸ کیلومتر راه میبایست بپیمائیم، شبگیر کردیم. نصف راه که پیمودیم آفتاب برآمد و اندکی از شدت سرما کاست. گرسنگی هم فشار آورده بود.
به همراهان پیشنهاد کردم که: هر کدام یک نان فطیر داریم. حالا یکی را با هم میخوریم و دو تا باشد برای ناهار. یکی پذیرفت و دیگری نپذیرفت. با آنکه موافقت کرده بود، یک فطیرمان را به اتفاق هم خوردیم. چون به شهر رسیدیم، چغندرها را فروختیم. سه نفری رفتیم دکان حلوائی، دوازده درم شیره و شش درم ارده گرفتیم. سه نفری با هم به خوردن نشستیم. چون برابر دکان حلوائی، دکان نان سنگک بود، به رفیقم گفتم: برو یک نان سنگک بگیر و بیاور.
چون ارده شیره، شریکی بود، رفیقی که نان نداشت نمیتوانست بخورد. لذا نشسته بود. چون بسیار طول کشید و رفیقِ با نان نیامد، خودم رفتم. دیدم در صف ایستاده و دهُم میباشد. خودم رفتم دَم تنور. تا شاطر نان از تنور درآورد دست انداختم و قاپیدم. چون به آن دست زده بودم مسلمانها نمیخوردند که نجس شده. چندین نفر اعتراض کردند. بعضی گفتند: کارش نداشته باشید. بگذارید برود. پولش را به ترازودار دادم و با رفیقم رفتیم پهلوی رفیق که در انتظار خوردن بود.
در آن روزگار جنگ و کمبود، طوافها برای ابتیاع بار چغندرها تا سیدجعفر جلو آمده، بار چغندر را ابتیاع، به دکان بُرده خالی میکردند. بهای چغندر در آن زمان ۲۰ تومان — که ۱۲۰ کیلوی امروز باشد — به بهای ۱۶ تا ۱۸ ریال خریداری میشد. اما از ماه اسفند و بعد از آن که سال چهارم جنگ بود [۱۹۱۸]، بهای چغندر به وزن شش کیلو، ۱۴ ریال شد.
در سال آخرجنگ مردمان کوهستان از پشت کوه و پیش کوه و نیل و صقات، زن و مرد سرازیر روستای اطراف شهر گردیدند. این مردمان شریف و نجیب با وجود بیپولی و گرسنگی و بیچارگی تن به دریوزگی و گدائی نمیدادند. علف یونجه که پس از زمستان سبزه میشود و زهریست و به حیوان کمتر میخورانند که زهری نشود، بدبختان مذکور با دست خود این علفهای ریز زهری را چیده میخوردند. نگارنده به چشم خود دیدم که چند نفر از آنها زهری شده جهان را بدرود گفتند.
در الهآباد کنار جوی آب، درختان بزرگ فراوان توت بود که بین اهل ده تقسیم میگردید. آن زمان شش درخت را مختص این آوارگان بیچاره نمودند. درخت توت را روزی چند دفعه میتکاندند. بیچارگان مذکور، کشتهای جو را که خوشههایش به زردی میزد، میچیدند و میخوردند. کشتزارهای بسیاری که در لب شاهراه بود، تمام خوشههای آنرا چیده و خورده بودند و چون آوارگان گرسنه بودند، کسی به آنان اعتراض نمیکرد.
سال آخر جنگ بسیار برای مردم سخت و ناگوار شد. چون گندم و جو یافت نمیشد، زیرا دوَل بیگانه همه کاره در ایران بودند. گندم و جو را خریده و انبار کرده بودند. انگلیسها پیش از رفتن از ایران انبارهای خود را به جای اینکه به مردم یا به دولت پوشالی بسپارند، همه را آتش زدند و موجب گردید که اهالی جنوب ایران به قحطی و تنگی ارزاق و به روزگار بدبختی دچار گردند. اما روسها انبار گندم خود را برای مردم ایران گذاشته و رفتند. و آتش نزدند. نخستین سال پس از جنگ جهانی بهای جو ۶ کیلو، ۱۲ ریال بود. محصولات عقدا و روستاهای اطراف آن پیشه است و زودتر بدست میآید.
کشاورزانی که فوراً جو را درو کرده و پس از خرمن کردن و کوفتن برای فروش به شهر یزد آوردند، ۶ کیلو به یازده ریال فروختند، و به تدریج بهای آن تنزل کرد تا به ۵ ریال رسید. گندم و ارزاق دیگر هم بدین گونه تنزل کرده، سال سوم بعد از جنگ بهای جو، شش کیلو به یک ریال رسید. نگارنده ۶ کیلو جو را به ۸۰ دینار امروزی فروختم. سال سوم پس از جنگ جهانی اول، بهای ارزاق چنین بود:
جو ۶ کیلو، ۱ ریال. گندم اعلا ۶ کیلو۵ ریال، کاه گندم ۶۰۰ کیلو ۱۵ ریال، گوشت گوسپند ۶ کیلو ۸ ریال، روغن حیوانی ۶ کیلو ۳۰ ریال. کروزه ۶ کیلو ۵ ریال. خیار سبز ۶ کیلو ۲۰ دینار، هندوانه ۶ کیلو ۴۰ دینار، پیاز ۶ کیلو ۴۰ دینار، بادنجان ۶ کیلو ۳۰ دینار، یونجه خشک ۶۰۰ کیلو ۸۰ ریال. سیب زمینی ۶ کیلو ۲ ریال، سیب درختی ۶ کیلو ۵ ریال، انگور ۶ کیلویک ریال و نیم، انار ۶ کیلو ۴۰ دینار. تخم مرغ ۲۰ عدد ۱ ریال، قند و شکر ۶ کیلو، ۱۶ ریال. خرهای بندری ۱۵ تا ۲۰ تومان، شتر ۳۰ تا ۴۰ تومن. گاو ۲۰ تا ۳۰ تومان، ماش و عدس و لوبیا ۶ کیلو ۳ تا ۴ ریال، خشت یک هزار ۲ ریال، آجر سپید یک هزار ۸۰ یال، پشم گوسفند ۶ کیلو ۱۵ ریال، گل سرخ ۶ کیلو ۱۰ ریال.
اندکی از ارزاق و کالاها شرح داده شد. بهای بقیه چیزها هم نازل بود. در آن زمان پول قیمت داشت و کم بود.
راهزنان در پیرِ نارکی
پیر نارکی زیارتگاه زرتشتیان است و به روایتی یکی از روحانیان بزرگ زرتشتی در آنجا غایب شده است. زرتشتیان یزد و اطراف، مرد و زن و کودک، سالی یک بار برای زیارت به آنجا میروند. روز دوم زیارت که نگارنده نیز در آنجا حضور داشته، سه نفر دزد و یک نفر راهنمای آنان که اهل دروید بود، بعد از ظهر با شلیک تیر حمله میکنند، که سه نفر مرد و یک زن به شدت مجروح میگردند. آنها را به بیمارستان مرسلین مسیحی در یزد برای معالجه میبرند. خادم پیر که یک نفر سید بود، به اتفاق مهربان مِهر نرسیآبادی، از کوه بالا رفته و به آنطرف سرازیر میشوند تا به شهر رفته به فرمانداری گزارش دهند که سوار برای حمایت زیارت کنندگان ارسال دارد. پس از رفتن آنان، یک دزد جسارت ورزیده وارد محوطۀ پیر گشته و در خیله محلتی وارد میشوند. چون دزد خواسته از پلهها بالا رفته و به خیله داخل گردد، اسفندیار فرامرز کسنویهای، به چالاکی پای دزد را گرفته و میکشد و دزد سرنگون میگردد. راهنمای همراهش چون وضع را چنین میبیند، میکوشد فرار کند، که او را هم دستگیر میکنند و دست هر دو نفر را از پشت بسته، آنقدر کتک میزنند که بیهوش میشوند. در این هنگام رشید بیابانکی که به شکار رفته بود برمیگردد، تفنگ و فشنگش را برداشته بر بام خیله، به آن دو دزد که در کنار سنگ کوه به انتظار پیروزی همدستان باشند، تیراندازی میکند. آنها میفهمند که رفیقشان گرفتار شده، در پشت سنگهای کوه پنهان میشوند. سپس اثری از آنان دیده نشد. ترس مردم این بود که اگر فرماندار کمک برای دفاع نفرستد، ممکن است در شب باز حمله کنند.
فرمانداریزد در آن زمان بختیاری بود. سواران بختیار سرِ شب به پیر نزدیک شده، فریاد میکند که نترسید، حلالی است! ده نفر سوار میآیند، خواستند دو دزد گرفتار شده را تنبیه کنند که مردم مانع میشوند، میگویند که: بسیار کتک خوردهاند.
همان شب مجلس بزم بزرگی برپا میشود و جام مشروب متصل پُر و خالی میگردد. مطربان ساز و کمانچه را به صدا درآورده و رقاصان و خوانندگان میرقصند و میخوانند. هنگام شب بختیاریها دست و پای دزد را بازکرده، شام میخورانند. صبح پس از صرف چای و صبحانه، بختیاریها میگویند باید حرکت کرد. همه حرکت کردیم. دزد و راهنما را هم دست بر پشت بسته به راه میاندازند. چون پائین کوه میرسیم، سه نفر بختیاری با ما همراهی میکنند و هفت نفر برای یافتن دو دزد پنهان شده راهی کوهها و اطراف میشوند. الهآبادیها چون به سر راه الهآباد میرسند، به سواران بختیاری میگویند: «راه ما این طرف است، از این راه به روستای خود میرویم.» آنها هم اجازه میدهند. جمعیت چون به شهر میرسند، [در] فرمانداری دزدِ گرفتار شده را به دار میزنند و رهنما هم به پنح ماه زندان گرفتار میشود. دو نفر دزدی که فرار کرده بودند بعد از چند سال دستگیر میشوند و چون دو نفر را به قتل رسانیده بودند، به دار زده میشوند.
خسرو مهربان کدخدای الهآباد و چند روستای دیگر
نگارنده خسرو مهربان را اندکی به یاد دارم، زیرا کودک بودم. خسرو مهربان در دوران خودش شخص بزرگی بوده. پدرم میگفت بیست سال آبیار خسرو بوده. گاهی از اوقات خسرو در نیمهشب فانوس بدست دنبال جوی آب میرفته تا بسر وقت آن میرسیده. خسرو با بهای نیمهکاری اجاره میکرده. بدین طریق هرچه از زمین و آب محصول بدست میآمد، نصف به رعیت میداده و نصف خودش برمیداشته.
روزی را که خسرو به تهران میرفته به یاد دارم. یک روز قبل از حرکت، تمام اهل ده، چه مسلمان و چه زرتشتی را به منزل خود دعوت کرده از هر یک از آنان حلال بودی میطلبد. به اهل محل میگوید:
«مدتی دراز کدخدای شما بودهام. اگر از من شکایتی و نارضایتی دارید حلالم کنید و ببخشائید؛ چون سفر در پیش دارم و فردا هم معلوم نیست که چه پیش آید.»
گشتاسپ رستم میگفت که از حسینآباد برمیگشته که خسرو جلو راهش برخورده، میگوید: «برو به منزل و حیوانت را در طویله کرده به منزل من بیا که با تو کار دارم!»
گشتاسپ پس از انجام کارهای خود به منزل خسرو میرود. خسرو به گشتاسپ میگوید: «مدتی که کدخدای محل بودم و اینک عزم سفر دارم، تو را خواستم تا با هم صحبت کنیم. اگر از من راضی نیستی و شکایتی داری، مرا ببخش و حلال کن!» گشتاسپ پاسخ میدهد: «تو پدر ما هستی، چرا ما را بیسرپرست می گذاری؟»
خسرو جواب میدهد: «هنگامی که پدرم درگذشت، دوازده هزار تومان پول نقد برایم به ارث گذاشت، برای اینکه حکومت شناس، مجتهد شناس، بزرگ شناس گردم. همۀ آن را به مصرف رسانده و به مقصد رسیدم. نفوذم زیاد شد. حرفم شنوائی داشت. همۀ مردم مرا محترم میداشتند. ومن هم در در پیشرفت و رفاه و رفع زحمات و مشکلات مردم کوشیدم. همه جور سپر بلای آنها میشدم و پیروز میشدم؛ که همه را میدانی و لازم به گفتن نیست. اینک از کار خود درماندم. هرچه داشتم به مصرف رسید و مبلغی هم به دیگران مقروضم. چارهای جز ترک وطن و خانمان نیست. این روزها هر بزرگی که از اردکان بیاید، به منزل من فرود میآید و هر بزری از یزد حرکت کند و به اصفهان یا نقاط دیگر برود هم منزل من بیتوته میکند. کاهدانم از کاه خالیست. جو ندارم که به چهارپایان آنها بدهم و سفره رنگین پهن کنم. اگر از اهل محل بخواهم دَه من کاه و جو قرض بدهند، میگویند کارش به گدائی رسیده. تو بجای من بودی چه میکردی؟»
گشتاسپ چون جوابی نداشته، خداحافظی کرده به منزل میرود.
روزی که درشکۀ چهاراسبی برای مسافرت خسرو و خانوادهاش به تهران، به الهآباد آمده بود، اهالی ده، چه مسلمان و چه زرتشتی با زن و بچه، حتی اهالی جعفرآباد، زارچ و نصرتآباد، حسینآباد، عصرآباد و آبادیهای اطراف برای خداحافظی و وداع جمع شده بودند. همه غمگین و دیدگانشان پر اشگ بود که بزرگی خدمتکار، دیار و اهل دیار خود را ترک میکند. ملاخسرو داماد خود هزمزدیار را که از مردم نصرآباد بود، به جای خود قرار داد. خسرو پس از دست دان به همه در درشکه نشست و مردم با چشم گریان او را بدرقه کردند.
نگارنده در آن زمان هرچند که کودک بودم، اما در میان جمعیت میگشتم. وقایع آن روز فراموشم نمیشود. آنقدر کوچک بودم که تلی را که از دور به نظر میرسید، با خود میگفتم: «تهران پشت آن تل واقع است و خسرو آنجاست.» زهی خیالات و افکار کودکی!
خسروباشی، کاریزشناس و ترازوزن خسروآباد رستاق و چندروستای دیگر بوده. چشمههای آبی را که او جاری نموده تاکنون پا برجاست.
یک روز پس از هنگام ورود به تهران موسیو اردشیر او را ملاقات و در مورد کاریز پیروز بهرام که قبلاً با مغنیهای تهران گفتگو کرده بود، با او نیز صحبت مینماید. خسرو برای جاری کردن آب چشمه میگوید که: «تا چند چیز را بدرستی حساب نکنم، امکان ندارد جواب پرسش شما را بدهم. قبل از همه باید دید نخستین حلقۀ چاه کجا زده میشود و آب آن تا به کجا جاری و شرب میشود و در فاصلۀ نخستین چاه تا آخرین حلقۀ چاه، چند چاه و با چه عمقی باید کنده شود. اینها را باید دانسته و حساب کرده، هزینۀ آن را معین کنم.»
موسیو اردشیر به اتفاق ملاخسرو به محل نخستین چاه میروند. خسرو پیش از کار، ترازو میزند. محل شرب آب و حفر چند حلقه چاه را معین و به مسیو اردشیر میگوید: _«پس از چند روز محاسبه، هزینۀ آن را به شما خبر میدهم.»
ملاخسرو پس از انجام محاسبه به موسیو اردشیر خبر میدهد.[که] برای جای کردن آب چشمه به فلان قیمت با شما قرارداد میبندم. موسیو اردشیر که با باشیها و مغنیهای تهران صحبت کرده بود، در قیمت آنها با قیمتی که ملاخسرو معین میکند، تفاوتی عظیم میبیند. به ملاخسرو میگوید: «حاضرید به قیمتی که معین کردهاید آب را به جریان آورید؟»
پاسخ میدهد: «آنچه گفتم به تمام و کمال انجام داده، آب چشمه را بدست شما میسپارم.»
دو نفری فیمابین خود قرارداد نوشته و امضا میکنند. پس از آن ملاخسرو به فراهم آوردن وسایل کار مشغول میشود. ولی از کار موسیو اردشیر که با مغنیهای دیگر هم صحبت کرده بیخبر میباشد و از اینکه هزینهای که او تعیین کرده نصف هزینه ایست که آنها خواستهاند. بنا بر این مغنیها به این انگیزه که کار را به ایشان نداده به دیگری سپردهاند، دشمن ملاخسرو میگردند و منتظر فرصت مینشینند تا او را نابود کنند. چند نفر جاسوس میگمارند تا شب و روز خسرو را پنهانی زیر نظر گرفته و در موقع به آنها خبر دهند. ملاخسرو که هرگز گمان نمیکرده کسانی به دشمنی او برخیزند، در عالم بیخبری به کار خود مشغول میگردد.
اتفاقاً یک شب در محل کار تنها میماند. جاسوسان فرصت یافته به دشمنان خبر میدهند. چند نفر از آنان با اسلحه وارد بام شده و در حالیکه خسرو مست خواب بود، او را قطعه قطعه نموده میروند.
بامداد که مغنیها و کارگران میآیند، میبینند خسرو پیدا نیست. به جستجویش میپردازند، سری هم به پشت بام میزنند. میبینند بدن خسرو را قطعه قطعه کرده، هر تکهای را به گوشهای انداختهاند. واقعه را به مسیو اردشیر خبر میدهند. موسیو اردشیر به اتفاق دیگران به پشت بام رفته، کار وحشیانۀ سنگدلان را با چشمی گریان و اندوه فراوان و دل دردناکی مینگرد.
قطعات بدن [خسرو] را جمع کرده در پارچۀ سفید ریخته میدوزند و آن را به سنگ دخمه تهران میسپارند. دخمه تهران بدون درب بود. معمولاً نردبانی را پای دیوار [دخمه] گذاشته تا نساسالار [کسی که مرده به دخمه میگذارد] بالا رفته و میت را با طناب بالا کشیده و از آن طرف باز از نردبان داخل دخمه میگردد. نعش خسرو را بدین طریق به سنگ دخمه کیان میسپارند.
عیالش کتایون دختر شاهویر تفتی بود. او دختر را به یزد برمیگرداند، لیکن به الهآباد نمیروند. به تفت به منزل پدری خود رفته و در آنجا میماند. هرمزدیار دامادش نیز از مرگ خسرو اندوهناک شده، الهآباد را ترک و به نصرآباد، روستا و منزل پدری برمیگردد. مردم الهآباد نیز فریدون خدابخش را به کدخدائی انتخاب مینمایند.
اینک شرح مختصری از فعالیتهای خسرو چنین است:
درِ مهر[آتشکده] و بستان و دخمۀ الهآباد با مساعی خسرو و سرمایۀ پسران رستم مهرمحلتی ساخته شده است. حاجیبابا، بزرگِ محلۀ مسلمانان که هنگام کدخدائی پدرش، زمینِ بخشِ زرتشتیان را غصب کرده بود، [خسرو] به وسیل دعوا در مقامات مربوط، دوباره از او پس گرفت.
به گفتۀ خسرو مندگار خیرآبادی، مسلمانان به تیرانداز ارتش خیرآبادی تهمت میزنند که به دختر مسلمان دستدرازی کرده. حکم سنگسارش را صادر میکنند. [خسرو او را] نجات داده به تهران اعزام میدارد.
فرماندار یزد به نام امیر، در یزد به انگیزۀ خطائی، مغضوب ناصرالدین شاه گشته معزول میگردد و [شاه] فرمان صادرمیکند که چشمانش را از حلقه بیرون آرند. فرماندار به سوی تهران رهسپار میشود. خسرو نیز دو روز پس از فرماندار،به تهران عزیمت کرده به خدمت مانکجی صاحب لینجی[هاتاریا مانکجی یا درویش فانی زمان ناصرالدین شاه از سوی پارسیان هند و به قصد یاریرسانی به زرتشتیان ایران آمد. به درخواست اوبود که شاه در۱۸۸۳ زرتشتیان را از پرداخت جزیه معاف داشت. نیز در ۱۳۱۰ ف، نخستین مدرسه زرتشتی یزد را بنیاد کرد. بزودی خاطرات واسناد مانکجی را منتشر خواهیم کرد.] که دبستانی برای زرتشتیان در تهران تأسیس نموده بود، میرود و تمنا میکند که به خدمت شاه شرفیاب گشته چشم امیر را برایش بخرد. درروز اول نمیپذیرد و روز دوم رفته، به التماس و تمنای مانکجی قبول میکند و میگوید: «ده هزار تومان بیاور!» خسرو روز دیگربا ده هزار تومان به خدمت مانکجی به دبستان میرود. به گفتۀ اردشیر دهمؤبد الهآبادی، مانکجی صاحب، به اتفاق خسرو و پول به خدمت شاه شرفیاب و پول را تقدیم میکند و خواستار میشود چشم امیر فرماندار را برای خسرو بخرد. شاه پذیرفته و فرماندار دوباره به فرمانداری یزد منصوب میشود.
خود مانکجی هنگام عزیمت به یزد، با ۴۰ نفر همراهان شب وارد منزل خسرو میگردد. پس از صرف شام چهل رختخواب جداگانه برای چهل نفر میاندازند. چنانکه مانکچی صاحب متحیر میگردد و به انجمن اکابر در بمبئی مینویسد: «اگر پنج نفر بیخبر وارد منزل شما شوند، نه خوراک و نه جای خواب آنها را میتوانید تهیه کنید. در اینجا در الهآباد یک نفر دهاتی چهل نفر مهمانی را که بیخبر وارد میشوند، شام داد و هم رختخواب جداگانه برای همه انداخت و همه به راحتی تا صبح خوابیدیم.»
اهالی زارچ تصمیم به قتل خسرو میگیرند. یک شب در خانهای گرد هم جمع میشوند و در مورد چگونگی قتل او صحبت میکنند. یکی از دوستان واقعه را به خسرو خبر میدهد، که: زارچیها امشب تصمیم به قتل تو گرفته و امشب برای کشتن میآیند. لذا شب در منزل نمانید و به جای دیگر بروید. خسرو محل انجمن آنها را جویا میشود و به او میگوید:
«برگردید و کسی را از این موضوع اطلاع ندهید.»
سپس خود بر مادیان سوار و به زارچ و محل انجمن زارچیان رفته حلقه بر در میزند. یک نفر میآید و در را باز میکند. میبیند ملاخسرو است. به اهل انجمن خبر میدهد. چند نفر بیرون آمده به خسرو سلام میدهند و میپرسند:
«چه روی داه که شما شب به اینجا تشریف آوردهاید؟ بفرمائید داخل منزل شوید.
خسرو مادیان را برای نگهداری به یک نفر میدهد و خود وارد منزل میشود.
اهل مجلس میپرسند: «ملاخسرو، نفرمودید چرا اول شب به زارچ تشریف آوردهاید؟
خسرو در پاسخ میگوید: «شنیدم شما تصمیم گرفته برای قتل من، ارادۀ آمدن به الهآباد دارید. برای کم کردن زحمت شما خودم به اینجا آمدم تا مرا به قتل رسانید.»
آنها خجل گشته، گفتند: «هرکس که چنین خبر به شما داه دروغ گفته. ما برای رتق و فتق امور در اینجا جمع شدهایم. ما پیوسته برای حمایت شما حاضریم. آنچه که شنیدهاید فراموش کنید.»
خسرو در انجمن بلند شده اجازه میخواهد به منزل برگرد. همه برخاسته او را تا سر کوچه مشایعت میکنند. خسرو از آنان خداحافظی کرده برمادیان سوار و به منزل خود برمیگردد.
به گفتۀ نوش خدارحم، با دو نفر زرتشتی و چند نفر مسلمان برای تریاکگیری به اصفهان میروند. مدت ۱۵ روز به گلهای خشخاش تیغ زده تریاک میگیرند و چون کار تمام میشود، روانۀ یزد میشوند. در بین راه گرفتار راهزنان میگردند. هنگام لخت کردن مسافران متوجه میشوند که ۳ زرتشتی همانند دیگران مسلمان نیستند [ختنه نشدهاند]. آنها می پرسند:
«اهل کجا هستید؟»
میگویند: «الهآباد.»
باز میپرسند: «الهآبادی که ملاخسرو آنجاست؟» میگویند: «بلی!»
آنها را به کناری برده، میگویند: «اینجا بایستید!»
بعد از لخت کردن مسافران دیگر آنها را به کارونسرا میبرند. شب برای شام نان و گوشت بریان به آنها میدهند، و در بامداد هم مقداری نان و گوشت برای خوردن در عرض راه. و میگویند:
«چون به الهآباد رسیدید، به ملاخسرو بگوئید که: مرادخان سلام رسانیده که نان مرد در شکم مرد نخواهد ماند!
ملاخسرو هنگام توانائیاش ۷۰ شتر داشته و کالای بازرگانان را به هر جا که میبرده راهزنان به آن حمله نکردهاند. آنچه گذشت اندکی از کارهای ملاخسرو بود.
کشت و کار تریاک از هفتاد سال پیش
در آن دوره زراعت و خرید و فروش تریاک آزاد بود. هرنیم طاق آب، دستکم یک قفیز تریاک میکاشتند. اگر آفت سماوی به کشت تریاک اثر نمیکرد، برای کشاورزان محصول خوبی بود. دو فایده داشت: یکی پول نقد و دیگر زمین خود بخود پروار میشد و یک سال از آن بی کود میشد محصول برداشت. تریاک دیرتر از جو گندم کاشته میشد و حاصلش هم زودتر بدست میآمد. اما زراعت تریاک اندکی بیشتر کود لازم داشت.
الهآباد دو بخش بود. بخشی به نام نصیری و بخشی به نام حاجی محمدی. کشاورزی بخش نصیری همه به دست ملاخسرو بود و کشاورزان نیمه کار بودند.
هنگام تیغزدن و شیرۀ تریاک گرفتن، درویشان بسیاری به الهآباد آمده، در حسینیه محلۀ مسلمانان منزل میکردند. در بامداد که تریاکگیری آغاز میکردند، درویشان هم سر کشتخوان میآمدند. ملاخسرو فرمان داده بود که به هر درویش یک گل خشخاش بدهند که تریاک گرفته برود. کشاورزان نیمه کار، پس از گرفتن تریاک، آن را به زیرزمین ملاخسرو برده، آنجا میگذاشتند. تریاکهای جمع شدۀ روزهای بعد را نیز در ظرفهای مذکور خالی میکردند.
کودکان نیز تیغ پشتی میزدیم. تریاک آن را میگرفتیم. اگر نیم مثقال بود میبایست به زیرزمین ملاخسرو برده، آنجا بگذاریم.
چون فصل تریاکگیری تمام میشد، خریداران تریاک به منزل ملاخسرو میآمدند. کشاورزان هر یک تاس تریاک خود را از زیرزمین آورده، نزد خریدار میگذاشتند. خریدار ترازوی میزان شده با سنگهای صد درمی، پنجاه درمی، بیست و پنج درمی و ده درمی، مثقال، نخود و گندم و وزنهای مختلف را با خود داشت. نخست تریاک را با ظرف وزن کرده، پس از خالی کردن، ظرف را نیز وزن کرده، وزن خالص تریاک را معین میکردند. آن روزها بهای تریاک خالص منِ ۶ کیلوئی ۱۶ تومان بود. خسرو در آنجا حضور داشت و خریدار پول تریاک را به خسرو میداد؛ که نصف آن را برمیداشت و نصف دیگررا به کشاورزی که کاشت کرده بود.
کودکان نیز تاس تریاک خود را میآوردند. تریاک نگارنده، در یک سال، ۱۸ ریال شد که به من دادند و تریاک کودکان را خسرو نصف نمیکرد. طی کدخدائی خسرو، همه ساله کار بدین مثال بود. هزینۀ قنات و نفقۀ قنات و مالیات، همه با خسرو بود. کشاورزی نیمی داروغه (کذا) آبیاری از خرمن میدادند. یعنی آنهم نصف بود.
میخانۀ یهودشهر یزد
حاج یزغال، در محلۀ پائین یهودیان نزدیک چارسو منزل داشت. یک طرف منزلش شیرهکشخانه بود. چندین خُمهای بزرگ در ردیف قرار داده، انگور در آن ریخته و شراب درست میکرد. از کشمش و همانند آن پس از پروراندن با دستگاه عرقکشی، عرق میگرفت. دو سه اتاق میخانه هم مخصوص میگساران بود که در آنجا جام عرق و شراب تهی میکردند.
نگارندۀ این سطور سه مرتبه به اتفاق پدرم به میخانۀ حاج یزغال رفتهام. هنگامی که پدرم وارد منزل میشد، حاج یزغال او را به اتاق مفروش راهنمائی میکرد. خودش با عرق دوآتشه و آجیل به خدمت پدرم میرسید. جامی برای پدرم و جامی برای خودش میریخت. میگفت:
«خدا رحم، این این عرق از آن عرقهائیست که به میگساران همشهری در اینجا هرگز نمیدهم. فقط برای اشخاص خصوصی و دوستانی مانند توست.» پدرم پرسید: «به میگساران چه جور عرق میدهی؟»
«همین که کشمش در خمره میرسد، دیگ عرقگیری بار میشود و تا آنجا که رمق دارد، عرق میکشیم. سرآب و پسآب آن بسیار فرق دارد. سپس آن را روی هم ریخته، عرق اعلی مینامیم و به میگساران میدهیم. اگر عرق خوب به میگساران داده شود بدمستی میکنند و موجب دردسر میشوند. عرق دوآتشه با قیمتی بیشتر به اهلش میفروشیم، زیرا در اینجا میگساری نمیکنند و به منزل برده مینوشند. خودشان به اینجا نمیآیند تا بدنام نشوند. برای آنها میفرستیم. اکثریت نفوس شهر مسلمانند و مذهب اسلام میگساری را منع کرده است. بیشتر کسانی که در اینجا میگساری میکنند، درویش مسلکان لوتی صفتانند.»
پدرم در مورد مالیات دولت پرسید. گفت:
«گاهی بازرسانی به اینجا سرمیزنند نگاهشان به جیب ماست. اگر چیزی بیرون آمد، دفتر حساب منشی ما را میپذیرند وگرنه ایرادها و بهانهها میگیرند. ما هم کهنهکاریم و نمیگذاریم کار به جای باریک بکشد. همه را راضی میکنیم.»
دوستی پدرم و حاج یزغال چه بود، نتوانستم بفهمم.
کندن و فروختن نمک
کوه نمک معروف به ریگزار، در ۱۴ کیلومتری الهآباد واقع و برخلاف سابق که آزاد بود، امروز تحت اختیار دولت و سالانه به کنترات کنندگان اجاره میدهد. اینک کوه نمک را به روش جدید منفجر کرده، با ماشین به شهر حمل مینمایند. آنرا سائیده، مانند آرد نرم کرده و در کیسههای نایلون، با وزنهای مختلف پر کرده، با بهای گران به بازار فروش میفرستند.
اوضاع ۷۰ سال پیشِ کوه نمک و نمکچیها چنین بوده است:
در سابق کوه نمک یا معدن نمک، آزاد بود. هر کس میتوانست از آنجا نمک کنده با خود ببرد. نمکچی، یک کلنگ مخصوص کندن نمک با خود داشت که تنۀ آن آهن و سرش یا نوکش فولاد آبدیده بود. سوراخی داشت که دسته کلنگ در آن میکردند. دسته کلنک باریک و بایستی از چوب بادام باشد که بسیار محکم و دوام خوبی داشت . نمیشکست. وزن کلنگ چندان زیاد نبود.
نخست شنِ روی نمک را با بیل کوچک صاف و پاک میکردند. نمککَنهای با تجربه، در ظرفی که رگِ نمک بود، نخست گودِ گرد کوچکی حفر میکردند؛ چنانکه نوک کلنگ را در آن بتوان گردانید. سپس کلنگ را به شدت هرچه تمام در گود فرود آورده و آنقدر ادامه میدادند که ذرات آتش در گود نمودار و گَرد نمک، صورت نمککَن را سفید میکرد. کلنگ را آنقدر به شدت میزدند تا تکه ده پانزده مَنی از آن جدا میشد. سپس آن را با کلنگ به تکههای کوچک تبدیل نموده، باز به کارِ کندن مشغول میگشتند. نمککَنهای مجرب و خبره، کمتر از چهار پنج الاغ با خود به معدن نمک نمیبردند.
پس از آنکه نمک به قدرِ بار الاغ کنده شده بود، [نمک کن] با کوزۀ آبی که همراه داشت دست و صورت خود را شسته، و نانی که با خود داشت خورده، از خستگی راحت میشد. سپس الاغی که آرام و زیر بار میایستاد، نخست نمک بر آن بارکرده، بعد الاغهای دیگر، و روانۀ آبادی و مسکن خویش میشد.
اما شخص تازهکار بیتجربه با کون کلنگ نمک میکند، که رگهای سیاه بسیار در آن نمودار بود.
فرق شخص باتجربه و بیتجربه آن بود که نمک مرد باتجربه سفید بود و در آن زمان باری ۴ تا ۵ ریال به فروش میرسید. و نمک مرد بیتجربه باری یک ریال و نیم بیشتر خریدار نداشت.
اشخاصی در نرسیآباد و کَسنویه و آبادیهای طراف بودند، که از بینوائی و بیچارگی و بیکاری، به وسیلۀ آسیاب دستی، نمک را پودر و نرم میکردند. نخست نمک کوه را به تکههای کوچک تبدیل [میکردند] تا بتواند در گلوی آسیاب داخل شده مانند آرد نرم گردد. چون میله آسیاب را با دست میبایستی بگردانند که کار پرزحمتی بود. سپس نمک را برای فروش به شهر برده، به وسیلۀ کار پرزحمت مذکور، هزینۀ معیشت خود را به دست میاوردند.
نگارندۀ این سطور به اتفاق حیدر میرزا حسین الهآبادی، نمک را در الهآباد بارِ خر کرده ۴۴ کیلومتر مسافت را تا تفت طی کرده، شب را در کارونسرای شاه ولی تفت خوابیده، حیوانمان تا سحر استراحت کرده، شبگیر برای سنیچ حرکت میکردیم که مسافت آنهم ۳۶ کیلومتر بود و نزدیکیهای ظهر به مقصد میرسیدیم.
سنیج قصبه بزرگی است. در یکی از محلههای آن، خانۀ مردی که خبره بود، بار الاغ را پائین میآوردیم. این مرد دوستِ حیدر بود. یک اتاق در اختیار ما میگذاشت و یک طویله مختص حیوانمان بود. از ما کرایه نمیگرفت.
هنگام سفر اول به آنجا ما نمک را با دو من سیبزمینی معامله کردیم. ۱۶ من سیبزمینی، بارِ یک الاغ را با هشت من نمک عوض کردیم. بقیۀ نمکها را با پول فروختیم. دفعۀ دوم که رفتیم بهای نمک با سیبزمینی برابر شد، زیرا با آمدن نمکِ دیگران بهای آن تنزل کرد. دفعۀ سوم بهای نمک بیشتر تنزل کرد و دو من نمک برابر یک من سیبزمینی گردید. در آن موقع به زیر گدار نیل و سقات مسافت بیشتری را طی کردیم. پس از آن نمک را به آن بخشها بردیم. گاهی در مسافرتمان گرفتار بارش برف میگشتیم. [یک بار] آنقدربرف بارید که به اجبار یک روزرا لنگ و تأخیر کردیم.
روز دوم سرِ بارها را بر الاغ بار کرده و حرکت کردیم. چون به سر پل خاشه رسیدیم، بایستی به بختیاریها، خری، ۵ شاهی (۲۰ دینار) باج بدهیم. آنها در برج نگهبانی به خواب رفته بودند. هر قدر صدا کردیم کسی جواب نداد. ما هم به راه خود ادامه داده به تفت رسیدیم و در کاروانسرا بار انداخیم. حیدر رفت که کاه و یونجه برای حیوانها بیاورد. دو نفر سوار بختیاری سر رسیده از اسب پیاده شده، چون بارهای ما را در کاروانسرا دیدند، گفتند: _ «اینها باج نداده گریخته اند!»
از استماع این سخن، به محلۀ باغ گلستان، منزل رستم مرزبان، که به لوک معروف بود، رفته چای و صبحانه را در آنجا خورده به کاروانسرا برگشتم. از حیدر پرسیدم: _ «چه شد؟»
گفت: «از خری ۵ شاهی گرفته رفتند.»
بعد از ظهر حرکت کرده سر شب به الهآباد روستای خودمان رسیدیم و سیبزمینی را منی (۶ کیلو) ۲ ریال، به تدریج فروختیم.
طلسم کردن بیماری وبا
حدود هفتاد سال پیش بیماری وبا یزد و سایر نقاط ایران را فراگرفت و موجب مرگ بسیاری از مردم گردید. بنا بر دستور دهمؤبد روستا، اردشیر رستم، ۲۱ نفر از زرتشتیان الهآباد سر شب، پس از غسل و پوشیدن لباس پاکیزه و تمیز، خود را برای انجام مراسم طلسم حاضر ساختند. قبلاً ۲۱ نی بلند دراز نیز تهیه شده بود. ۲۱ ورنگه پنبۀ رشته شده که زنان زرتشتی با چرخ یا دوک خود درست کرده و به گفتۀ دیگر آن را دومی نیز میگویند، بر سر نی وصل کرده و آنرا در روغن کرچک پاکیزه که با مراسم ویژه به وسیلۀ زرتشتیان برای سوختِ درب مهر یا به قولی پرستشگاه فراهم میشود، در ظرف همان روغن کرچک فروکرده، خوب آنرا روغندار میسازند.
دهمؤبد با آفرینگانی پر از زبانههای آتش، که پیدرپی کُندر و رازیانه و بوی خوش بر آن میریخت، در جلو قرار گرفت. ۲۱ نفر در هفت صف سه نفری در دنبال وی روان گشتند. صفها طوری بود که بلندقامتان جلو و کوتاهقامتان عقبتر باشد.
دستور چنین بود که سه بار در روستا و بخشی که منازل زرتشتیان بود، با سرودن اوستا به صدای بلند بگردند و همه با هم به وسیلۀ کُشتی همپیوند گردند و اوستا را کسانی که به حفظ دارند از بر بخوانند و کسانی که به حفظ ندارند از روی کتاب بخوانند. اوستا را به ترتیب : اول وراهرام یشت، دوم سروش یشت، سر شب سوم اردیبهشت یشت. و اگر وقت کفایت کند گاه ایوه سریترم و ماهنیایش را بخوانند.
همینکه ورنگهها که به نی وصل شده بودند، روشن میشود، همگی به واج بوده یعنی خاموش بوده و به خواندن اوستا پرداخته و حرکت را آغاز نموده و به دنبال دهمؤبد و آتش، راه بپیمایند.
بنا بر دستور دهمؤبد، همین که ورنگهها یا دومیها روشن شد، راه پیمائی با سرودی [از] اوستا، با صدای بلند آغاز گردید. نگارندۀ [این] یاد داشتها هم یکی از ۲۱ نفر بود. راهپیمائی به دور روستا، در سه بار، ۳ ساعت طول کشید و به نقطۀ آغاز حرکت پایان یافت. چون کسانی که سرودن اوستای آنان به پایان نرسیده بود، همه در نقطۀ پایان حرکت، خاموش ایستادند تا اوستا را به پایان رسانند. بعد همگی به رسم معمول نام روز و ماه و گاه در برساد تحویل داده شد. در الهآباد یک نفر به نام شهریار به وبا دچارشد و تندرست گردید.
محلۀ زرتشتیان در آن زمان هشتاد خانواده و رویهم ۷۸۶ مرد و زن و کودک جوان بودند. اما محلۀ مسلمانان که پانصد قدم دورتر از محلۀ زرتشتیان و دارای بیست خانوار بود، سه نفر گرفتار وبا گردیده و جان به حق تسلیم نمودند.
آنچه گذشت سرگذشتی است که در خاطر مانده بود.
اوضاع خانودگی کشاورزان دورۀ پیش
در دروان گذشته که مردم به نفت و سوختِ همانند، دسترسی نداشتند، اجاق خانگی داشتند. اجاقی که بعضی از زرتشتیان به دقت تمام متوجه بودند که آتش آن به خاموشی نگراید، چه آن را ناستوده و ناروا و موجب بدبختی میدانستند. آتش خانودگی بسیار گرامی بود و کوشش بلیغ در حفظ آن به عمل میآمد. سوگند به آتش اجاق خانه، بسیار مهم بود.
اغلب زرتشتیان در روزگار گذشته سحرخیز بودند، زیرا که نماز گاه اشهن، یک جزو چهار دانگ، یعنی ۱۷ دقیقه پیش از برآمدن آفتاب باید ادا گردد. بنا بر این برای شستشو و غسل و سر به اجاق خانگی زدن و آتش آن را زبانهدار ساختن، بایستی سحرخیز باشند. پس از انجام فعالیت مذکور، بخشی از زبانههای آتش را در آفرینگان (مجمر) کوچکی گذاشته و با ریختن چیزهای خوشبو مانند کُندر و رازیانه بر آن، و معطر ساختن محیط منزل، آنرا در پسکم (صفه) بزرگ گذاشته، به خوندن اوستا و نماز میپرداختند. همۀ زرتشتیان آن دوره اجاق خانگی و تنور هم داشتند.
همۀ کدبانوهای منزل، پختن نان به وسیلۀ تنور و پخت و پز و دوخت و دوزه را به احسن وجه میدانستند و پاکیزگی و تمیزی را کاملاً رعایت مینمودند. کدبانوها و دوشیزگان روستاها در کار کشاورزی با مردان همقدم بوده و آنان را در کار [همراه] بودند. تیمار و پرستاری گاو گوسفند و میش و بز و شتر و مرغان خانگی و همانند آن انجام میدادند؛ به غیر از آبیاری کشتزارها، که از آغاز وابسته به مردان بود، بقیۀ فعالیتهای کشاورزی را زنان و دختران روستا انجام میدادند. چنین است چندی از کارهای آنان:
زنان در کاشتن پنبه که به فارسی کروزه و به لهجۀ دَری گمه میگویند، با مردان همراه و میخ را به زمین میکوبیدند. پنبهدانه را قبل از کاشتن در آب خیسانیده سپس با خاکستر مالش میدهند تا پنبهدانه در داخل سوراخ میخ به پائین رفته و بر زمین افتد. کشت پنبه با شادی و خرّمی پیش از فرارسیدن نوروز به پایان میرسید و در مهرماه موقع چیدن کروزه، باز فعالیت آنان آغاز میگشت.
ناگفته نماند که چند رقم پنبه که به لهجۀ دری، وش نیز میگویند، کاشته میشد. از جمله وش سفید، وش شکرک، وش سغچه یا رنگی. وش سفید معمولِ همه جور کار است. وش شکرک برای قبای روئی مردان و پسران زرتشتی به کار میرود، زیرا که رنگ لباس مسلمان و زرتشتی باید فرق داشته باشد. وش سغچه مخصوص لباس زیرین مردان و پسران، و دولا بوده و پنبه در وسط آن گذاشته به استادی دوخته میشد تا در زمستان پوشیده شود و فشار سرما کمتر باشد.
در آن دوره پیراهن پشمی، جوراب پشمی، دستکش پشمی نیز برای فصل زمستان رایج بود. زنان و دوشیزگان هنگام بیکاری در تابستان پشم آنرا ریسیده و میبافتند و گاهی نیز بیشتر از نیاز خود، برای فروش آماده میساختند. دوشیزگان زرتشتی آن زمان پیش ازنامزدی لباس رنگین نمیپوشیدند. مقنعۀ آنها سفید و پیراهنشان ساده بود. خطخطی و گلدار نبود. شلوارشان رنگینِ ساده، و چادرشب برای بستن به سر، معمولاً از جنس چیت یا پشمی بود. چادرشب گلدار هند و سایکو و هفترنگ به کار نمیبردند، به این انگیزه که دوشیزه بودن آنها آشکار باشد. همین که نامزد میگشتند، البسۀ دوشیزگی را ترک و به البسۀ زنانگی ملبس میشدند.
زنان زرتشتی کفش ساغری ساخت کرمان به پا میکردند. بخش بالائی شلوارشان تا زانو فراخ بود و بخش پائین مچ پا بسیار تنگ و در پیش رو چهارتخته داشت؛ به رنگهای سپید، آبی و زرد و سرخ. هر تخته شلوار با ریسمان رنگین، بابِ آن نقشدار و درخت و بته و حیوانات چرند و پرند داشت. طرف پشت شلوار تختههای نقشین تا به زانو بود. پیرهن زنان از وش سغچه بافته میشد و کنارۀ زیرین آن نقشین بود. کنارۀ تنبان بامسها (پدربزرگها) و سالخوردگان [نیز] نقشین بود.
نگارنده در سن هشت سالگی به یاد دارد که هنگام شرکت گهنبار کسنویه در نزد کودکان، بایستی همه در یکجا باشند و پیرمرد سالخوردهای به نام رستم برزو، ترکه انار در دست، متوجه کودکان بود، تا شلوغ نکنند. تنبانی که او به پا داشت، دارای نقش و نگار رنگین بود.
کلاه زرتشتیان آن دوره، در برابر گوش شکاف داشت، تا کلاه تا پائین گوش برسد. چهار طرف کلاه و دو گوشوار آنرا با نقش و نگار زیبائی میآراستند. به گفتۀ مادرم، پدرش خدابخش، خیاط ماهر و در نقش و نگار هم استاد بوده است.
صحبت نگارنده در مورد کاشت پنبه بود که به راه دارازی کشیده شد. گفتیم که در مهرماه کروزه [یا] پنبه میرسد و موقع چیدن و جمعآوری آن است و هنگامی است که زنان و دختران وارد فعالیت میگردند. اول به سر وقتِ وش میروند. آن را از گل پنبه که بر نهال وصل است، با دست بیرون کشیده، در سبد جمع، و چون پر میگردد، آنرا در چادرشب بزرگی ریخته به کار خود مشغول میشوند.
چیدن وش کار نشستنی است. چادرشب را به گردن بسته، سر دیگرش را را به کمر، و دولا شده به چیدن کروزه پرداخته و در شال بزرگِ چهارتخته جمع میکنند. در نیمروز پس از صرف نان و پنیر و میوهای که با خود آوردهاند، تا غروب، روز بعد تا پایانِ کار، به کروزهچینی مشولند.
پس از آنکه بانوی منزل، پنبه و وشی که مورد نیاز خانواده میباشد برمیدارد، بقیه به فروش میرسد. اینک کدبانو و دوشیزگان در شبهای دراز زمستان به جمع کردن وش از گُل کروزه که برای نیاز خانواده خود برداشتهاند، پرداخته و آنرا به دم چرخ پنبه پاککن میدهند و دانه و پنبه را از هم جدا میسازند. پس از اتمام کار پنبه به حلاّج سپرده میشود تا با چوبک کوچک خود آنرا تبدیل به زته سازد (زته کلولههای بزرگ پنبه برای رشتن است).
زنان و دختران طی شبهای دراز زمستان به چرخستان رفته و به وسیل دوک، پنبه را به ورنگه مبدل میساختند. فعالیت آنها درفصل زمستان پنبه رشتن بود و از اول بهار رشتهها را ماسوره کرده، سپس میتندیند. چون کار رشتن و کلافه کردن پایان مییافت، آنرا درماسوره قرار داده، سپس ماسوره را در میخها، که وصل به چوب است. پس از تعیین مقدار متر پارچۀ مورد نیاز، به وسیلۀ یک دیوار هموار، اندازه میگرفتند. و در دو سوی دیوار چوبی فرو کرده و کار تنیدن شروع میشد. سپس کیه لوازم تهیه شده را به خانه آورده و در چاله که کارگاه باشد، به حلبی بسته، کار بافتن شروع میشد. پیرهن و شلوار و همانند آنرا خود زنان میدوختند.
افزون بر این، پخت و پز، خانهداری و غیره را به پاکی و تمیزی انجام میدادند.
نگارنده هنوز به یاد دارد که در هفتاد سال پیش از این، نقش بر پارچه هنوز معمول بود. کارگاه نقاشی و سوزنزنی به قدر چهار یا شش تکه پارچۀ رنگین لازم برای شلوار زنان بزرگ بود.
کارگاه به وسیلۀ چهارچوب در طرف راست درست شده بود، چنانکه بالا و پائین میرفت. و پیچی نیز داشت که بدان وسیله پارچه در کارگاه محکم گردد. استاد نقاش، دوشیزگان را برای کسب هنر نقاشی تعلیم میداد و آنان هنگام تمرین نقاشی اشیاء و جانوران، دستشان از ضربت سوزن ورم میکرد، تا به مرحلۀ استادی برسند. اگر این خصائل نیک، یعنی نقاشی، بافندگی، ریسندگی، نانوائی، آشپزی، پاکی و پاکیزگی، بچهداری، خوشخوئی، راستگوئی، خوشاندامی، دانستن مراسم و و آداب دینی، رختشوئی، خیاطی، خوش رفتاری، بردباری، مهربانی، وفاداری، میهماننوازی، خردمندی، نیکاندیشی، نیکرفتاری، نیککرداری، دینداری، دانش، تربیت خانوادگی، دهشمندی، پیماننگهداری، در یک زن ودختر و کدبانو جمع گردد (که امکان ندارد) او را میتوان فرشته نامید.
به هر حال دنیای ۷۰ سال پیش را نمیتوان با دنیای امروز مقایسه کرد. بین کدبانوها و دوشیزگان آن دوره هم با کدبانوها و دوشیزگان امروز زمین تا آسمان فرق است. تا فردا چه پیش آید!
هیزم کشی و باربندی در روزگارگذشته و [به سبب] عدم وسایل راحتی و برق و گاز، برای پخت و پز احتیاج مبرمی به هیزم داشتند. با درمنه چوب و گنده درخت، غذا پخته، تنور روشن میکردند تا نان بپزند. چون تنور گرم میشد، خمیر نان به آن میبستند و نان پخته میگشت و کارِ نانپزی پایان مییافت.
اما آتش موجود در تنور نبایستی به هدر برود. کلهگیپا یا حلیم و آش گندم یا جو در دیگ حاضر و آنرا در تنور گذاشته و در زیر آتش پنهان میکردند تا به تدریج پخته گردد.
اما ثروتمندان و پولداران گوسپند را ذبح نموده، شکمش را خالی و سیخ آهنی را که به لهجۀ دَری بلسک میگویند، در گوشت گوسفند فرو کرده و بلسک را توی تنور فرو کردی و بلسک را لب تنور و تنۀ گوسپند را در خود تنور آویزان کرده، در تنور را بسته، تا صبح کم کم گوشت گوسپند بریان میشد که خوردنش لذت فراوانی داشت. وبسیاری از آن را در تکههای کوچک خشک مینمودند و در موقع لزوم میخوردند.
روغنی که از گوشت در تنور میچکید، در ظرف دیگری که در تنور آماده شده بود، جمع میگشت و آبگوشت جانانهای از آن مهیا مینمودند.
باز هم از آتشی که در تنور گرم باقی بود، انواع غذاهای دیگر درست میگشت.
تهیه همۀ اینها هیزم و درمنه لازم داشت که میبایستی از چند فرسنگی اطراف کوهها و بیابان بیاورند. آنچه را که در این مورد خودم کار کرده و دیدهام، به اختصار در اینجا میآورم:
خرکچیها و شترداران هر یک جداگانه برای هیزم به کوه میرفتند. چون موقع رفتن، باری بر پشت حیوان نداشتند، صبحانه را در منزل صرف نموده، دو ساعت از روز برآمده، با برداشتن آذوقه خود و حیوانشان، و طناب برای بستن هیزم، حرکت مینمودند.
کار هیزمکشی در زمستان، هنگام بیکاری انجام میگرفت. چون از منزل حرکت میکردند، تا رباط انجیره مسافت ۶ فرسنگ یا ۳۶ کیلومتر را یکسره رفته، در آنجا حیوانات را آب میدادند و باز حرکت آغاز میگشت. شترداران اغلب اوقات به هومن میرفتند که از انجیره ۶ فرسنگ بایستی طی شود. چند ساعت از شب گذشته به هومن وارد و شترها را خوابانده و تیمار مینمودند و خود نیز چای و نان و اشکنه خورده و پس از اندکی استراحت، و باربندها برای کندن هیزم و بستن آن سحرگاه حاضر شده، شترداران را بیدار و به اتفاق هم، به سوی کوهسار طوری حرکت میکردند که با طلوع آفتاب به مقصد وارد شوند.
باربندها با تیشه در درست، درمنه را از ریشه درمیآوردند. اگر ساربان مردی چالاک میبود، خود نیز به اتفاق باربندها به کندن هیزم مشغول گشته به کمک هم درمنهها را میتکاندند تا گل آن بریزد و به دِه نبرند. بالاخره پس از فعالیت صبح تا بعدازظهر بارها را بسته، بار حیوان کرده و غروب به هومن میرسیدند. نزدیک هومن، راه انجیره جدا میگردد. باربندها پس از گرفتن دو ریال دستمزد، برای بستن بار هر شتری، تا سر دو راه با شترداران همراه بوده و از آنجا به هومن برمیگشتند. در این هنگام یا غروب بود و یا نزدیک به غروب، و شترداران به راه خود ادامه میدادند.
در آن روزگار راه شوسه نبود. هرکس کوه و صحرا را میشناخت، در شب هم میتوانست آن راه را طی کند. ناآشنا هنگام شب از راه بدر میرفت و در بیابان آواره میگشت. اما شترهائی بودند معروف به لوک یا سرقطار، با چشم بسته همان کورهراه را تا منزل بدون تشویش طی میکردند و بقیه شترها را به شتر مذکور قطار مینمودند. بعضی از الاغها نیز باهوش بوده و راهی را که یکبار رفته بودند، بدرستی طی میکردند.
اینکه صحبت به اینجا کشیده شد، داستان کوچکی در مورد الاغ از مادرم به یادم آمد. مادرم میگفت در الهآباد سوار بر خر، به عصرآباد به ملاقات برادرش میرود. هنگام مراجعت دائیام او را بدرقه کرده وموقع خداحافظی به مادرم سفارش میکند یک بار پیاز برایش بفرستد. پدرم در الهآباد، بیخبر از موضوع، دو بار پیاز برای فروش در بازار شهر حاضر کرده، یک بار را بار الاغی میکند که به عصرآباد رفته بود و در کوچه ول میکند تا بار دیگر را بارِ الاغ دیگر بکند. چون بار را بار میکند، میبیند خر اولی پیدا نیست. تا به شهر نزد همه کس به جستجویش میپردازد. اما خری که از عصرآباد همراه مادرم برگشته بود، با بار پیاز مستقیم میرود به دربِ خانه دائیام و سر خود را به در میزند. چون دائیام در را باز میکند الاغ را با بار پیاز، بدون همراه میبیند. پیاز را خالی کرده الاغ را با خود به الهآباد میبرد. معلوم میشود که خر به صحبت خواهر و برادر در مورد پیاز گوش میکند و بار پیاز را برداشته راهی عصرآباد میگردد!
گفتیم که در هومن، ساربان و باربند از هم جدا میشوند. در شب و زمستان و یخبندان یا ریزش برف و کولاک، تا به انجیره راه باید طی شود. شتر در همه جور احوال ساعتی شش کیلومتر طی میکند. نگارنده نیز یکبار گرفتار چنین برف و کولاک شد. سه نفر بودیم و هر یک دو شتر داشتیم. پس از بستن بار و حرکت، چون به گدار ییلاق هومین رسیدیم. برف آغاز باریدن کرد. برابر روستای سنجد که راه هومن و انجیره از هم جدا میشود، باربندان تذکر دادند که:« شب است و برف و کولاک، طی راه سخت خطرناک است. بهتر است یک شب و روز را استراحت کرده در هومین بسر برده، در بامداد که هوا خوب میشود حرکت کنیم. روز بعد با تهیه آذوقه حرکت کنید. اگر پولی لازم داشته باشید میدهیم و سفر بعد با خود همراه آورده پس بدهید.»
دو نفرمان تصمیم به ماندن گرفتیم، ولی سومی گفت:
«من میروم! شترتان را از قطار باز کنید!»
چون شتر او لوک بود و راه را میتوانست در همه احوال طی کند، ما هم با او همراه شده، با باربندان خداحافظی کرده، حرکت نمودیم. در رهسپاری نمیدانستیم که بیراهه میرویم یا براه. اما شتر لوک هنگام سحر چون به انجیره رسید، ایستاد. [این] شتر درتمام راه که شش فرسنگ بود، مرتب راه طی کرد و نایستاد. چون به مقصد رسید، به درِ رباط ایستاد. در رهسپاری برای حفظ از سرما و فشار برف، پشت بار هیزم راه میرفتیم. چون داخل رباط شدیم، شترها را بار بر پشت خوابانده، کاه و یونجه که با خود داشتیم، جلوشان گذاشتیم که بخورند و خودمان هیزم زیرِ بار که خشک بود، بیرون کشیده، آتشی روشن کرده و اجاق درست کرده، هم خود را گرم کردیم و هم چای را درست کرده، با اندکی روغن پیه گوسفند که با خود داشتیم، اشکنه حاضر ساخته، با بقیه نان خوردیم. شترها هم آذوقه خود را خورده بودند. آنها را بلند کرده، به راه افتادیم. اینطرف بایستی باز شش فرسنگ رهسپاری نموده تا به روستا و آبادی برسیم. هنگام عصر به منزل خود رسیدیم.
نگارنده سالها پیش برای بردن هیزم تا مهر رفتهام و بارها با خر و خرکچیها به جاسپد[؟] یا آبخانه. یکبار که به اتفاق چند نفر به آبخانه رفته بودیم و تعداد خر و خرکچیها بیش از هر دفعه بود و باربند دو نفر بیشتر نبود. چون شب به آبخانه رسیدیم که تا انجیره بیش از ۳ فرسنگ نیست، اکبر، مالکِ آبخانه گفت: «چون جمعیت بیش از دفعات گذشته است باید به بوکنگبری یا لایگبری رفت که سالهاست کسی به آن طرف نرفته و بوتههای درمنه سر برهم گذاشته است و به ظن قوی، یک روزه میتوان بارها را ببندیم، و مسافت اینجا تا آنجا سه فرسنگ است. هنگام سحر به راه افتاده و سر تیغ آفتاب، کوه و کمر و رودخانه را طی کرده، مشغول هیزم کندن شویم. لذا زود چای و غذا را خورده بخوابید که هنگامی که در میزنم، بلند شده رهسپار گردیم.»
چون اکبر در سحرگاه صدا کرد، به راه افتادیم. راهش سخت بود. اما طی کرده و در طلوع آفتاب به کار خویش پرداختیم؛ اکبر و مهربان خسرو و صغری خانم.
اکبر با یک نفر دیگر با تیشه بنا کردند به چالاکی درمنهها را از ریشه درآوردند و ما هم هیزمها را جمع کرده و در کمر کوه دسته دسته روی هم میچیدیم. ظهر پس از خوردن غذا، اکبر و مهربان [خسرو] به بستن بارها مشغول شدند و صغری و یک نفر دیگرهیزم را پیش بردند وما هم پهلوی آنها ایستاده به باربندان کمک میکردیم.
با این ترتیب به کار پرداختیم که برف سنگین به باریدن شروع کرد. خودمان و حیواناتمان به بوکنگبری پناه بردیم. تمام شب برف میبارید. چادرشب را به دور خود پیچیدیم که سرما زیاد اذیت نکند و توبره را به سر حیوانها کردیم و آنها را به کنج بوکن بردیم، خودمان بر دو تخت که دم بوکن بود، نشسته یا خوابیدیم. در بامداد باریدن برف قطع شد، اما همه کوه و بیابان و زمین سفید پوش بود. طبق قرار قبلی خود به کار مشغول شدیم. برفها را از هیزم تکانده به دست باربندان میدادیم.
بارها را بسته و بار کرده، به راه افتادیم. همه جا پر از برف بود و راه معلوم نبود. اکبر یک الاغ رهرو براشت، جلو انداخت و گفت:
«دنبال من بیائید.» و دو بلم (فرسنگ) با ما آمد و ما را به دوراه خورنق و انجیره انداخت وگفت: «دیگر [راه] معلوم است، خودتان پیش بروید!» و خودش برگشت به آبخانه.
یک فرسنگ و نیم بایستی راه بسپاریم که بلد بودیم. نزدیک غروب به انجبره رسیدیم. خودمان و حیوانمان گرسنه بودیم و بساط هم خالی بود وزمین هم از برف سفید بود. داخل رباط شده، حیوانها را در طویله جای دادیم.
شخصی به نام باقر فیروزآبادی تک و تنها در این رباط مسکن داشت. با اندک آبی که در تالاب داخل میشد، رو[ی] قفیز، گندم میکاشت. قند و نبات و چای و توتون چپق هم برای رهگذران حاضر داشت که کسی در مضیقه نباشد.
رباط بدون مسافر بود. در زدیم. در را برویمان باز کرد. گفتیم: «هیچ نداریم!»
گفت: «قند و چای موجود است. کاه و یونجه هم برای حیوانتان میدهم. نان پخته هم آماده ندارم، آرد جو بگیرید، ظرف هم میدهم، خمیر کرده بپزید.»
گفتیم: «شش نفریم.»
گفت: «دویست درم آرد لازم دارید.»
قند و چای و وسایل دیگر را برایمان فراهم کرد.
گفت: «خوب، آتش روشن کنید وچای را خمیر بکَنید و خمیر را در آن انداخته و آتش بقدر کفایت در آن بریزید. خمیر را بروی سنگ بیندازید که از آتش گرم شده است. پس از ۱۵ دقیقه آتش را را دورکنید، کماچ جانانهای حاضر شده است، پاره کرده، گرم و گرم نوش جان کنید. (چند دانه پیاز هم آورد که نان خورش باشد). اگر کماج زیاد باشد با خود ببرید و در راه بخورید.»
گفت: «پولش این قدر میشود. اگر ندارید، هنگام آمدن برایم بیاورید. یا پول بیاورید، جنس که دادهام.»
بنا به دستور باقر رفتار کردیم. خدا او را رحمت کند که در آن شب زمستانی و برف، شش نفر انسان و ۱۵ سر حیوان را از گرسنگی نجات داد.
لای گوری (گبری) بوکن گوری
لایگوری یا بوکنگوری، در محلی بین کوهستان واقع است که سه در سه فرسنگ از چهار سوی از آبادی دور است. از اکبر در بارۀ این محل و چگونگی نام آن پرسیدم که: در گوشه کوهستان چه کسی چنین بوکن درست کرده است که کمتر گذار کسی به این محل میافتد. در این یکبار که ما بدین محل آمدیم، جان و حیوانهای ما را از شّر برف و سرما نجات داد.
اکبر گفت: «داستان دور و درازیست. پدربزرگ گبری یا گوری که بوکن را درست کرده زرتشتی مذهب و مقیم خورنق بود که در آن زمان همه زرتشتینشین بوده و بعدها به اسلام گرائیدهاند. خورنق را در این روزها خرونه میگویند. شخص زرتشتی که بوکن را در اینجا ایجاد کرده شکارچی بوده و طی سالیان به شکار میپرداخته. یک سال در وسط زمستان به این محل میرسد و گرفتار برف و کولاک سختی میشود. تمام شب را سوار بر اسب حرکت میکند که جان بدر برد، و جائی را نیافته که بدانجا پناه برده، از سرما خود را حفظ کند. با تحمل زحمت و دربدری و حرکت در بیابان، به خورنق برمیگردد وبه شکرانه نعمت زنگی که خداوند به او عطا میکند و در کولاک و سرمای سخت نجاتش میدهد، بوکن مذکور را در اینجا میسازد تا دیگران در مواقع برف و سرما و باران به آنجا پناه برند. چون از پیشامد روزگار زرتشتیان خورنق به تدریج اسلام میپذیرند، نام این بوکن به لایگوری و بوکنگوری [گبری] مشهور میشود.»
مسافرت به هند
مردم روزگاران گذشته به وسیله شتر و قاطر و الاغ مسافرت میکردند. زرتشتیان یزد که میخواستند به سفر هند بروند در پالکی و کجاوه نشسته میرفتند. دولنگه پالکی یا کجاوه را به پهلوی شتر یا قاطر میبستند و دو نفر در هریک از لنگۀ پالکی مینشستند، و راهی کرمان و بندرعباس شده، در بندر سوار بر کشتی به بمبئی وارد میشدند.
زرتشتیان در آن روزگاران گذشته مسافرخانه مخصوصی داشتند که از آنها پذیرائی مینمودند. کاروان شتر یا قاطر حدود ۲۰ تا ۲۵ روز از یزد تا بندرعباس طی طریق مینمودند، به شرطی که در بین راه گرفتار حوادث یا خطراتی واقع نمیگشتند. مردان پیادهرو مسافت مذکور را در ۱۵ روز میپیمودند.
یکبار کاروان زرتشتی به سلامتی تا نزدیک دولتآباد میرسند. در آنجا دو نفر رهزن با اسلحه داغ، راه را بر مسافران بیدفاع میبندند. و بر کاروان مسلط گشته، دست مسافران را از پشت میبندند. پس از ضبط کلیه نقدینه و اثاثیۀ آنها، مشغول خوردن غذائی میشوند که مسافران با خود آورده بودند. در ضمن خوردن غذا نگاهشان به دو نفر زن زرتشتی که با کاروان بودند، میافتد. و با هم قرار میگذارند آنها را بیناموس کنند. دزدان با یکدست غذا میخوردند و با دست دیگر تفنگ را نگاهداشته بودند برای دفاع از خود.
دو نفر مرد زرتشتیمذهب بلند همت و قوی، با این کاروان بودند که دست آنها نیز از پشت بسته بود. آنها از اهل حسینآباد، یکی از روستاهای بلوک استان یزد، بودند؛ با نامهای رستم خدامرد و دیگری به نام کیخسروشهریار. از اندیشۀ زشت دزدان خونشان به جوش میآید. کیخسرو به آهستگی، چنانکه دزدان ملتفت نشوند با دندان طنابِ دست رستم را میجود و پاره میکند. رستم هم طناب دست کیخسرو را باز میکند. و با خود قرار میگذارند هنگامی که دزدان کمر خم کرده به غذا خوردن مشغولند، خیز برداشته و هریک برپشت دزدها فرود آیند و تفنگ را از دست آنها بربایند. بواسطه فعالیت و چالاکی آنها، دزدان اسیر و دستشان به پشت بسته میشود. کاروان حرکت میکند. از طرفی مسافران دیگر میرسند و وقعه را به نایبالحکومت دولتآباد خبر میدهند. [او] شادمان میگردد که دو دزد معروف گریز پا را کاروان مذکور گرفتار کردهاند. به استقبال کاروان آمده و دزدان را بدست مامورین میسپارد و دو روز اهل کاروان را در دولتآباد پذیرائی میکند و به رستم و کیخسرو انعام میدهد؛ که طی دوسال دو دزد مذکور به غارت و چپاول مردم مشغول بوده و دولت نتوانسته آنها را گرفتار سازد، کیخسرو و رستم از جان گذشته آنها را گرفتار و کار بزرگی انجام دادهاند. روز سوم کاروان به سوی بندرعباس حرکت میکند و مردم آن سامان نیز تا دو فرسنگی به استقبال آنها میشتابند.
یکشب در منزل نوشیروان شریفآبادی
نوشیروان دنیا را به درود گفته بود. همسرش خورشید و دخترش شیرین در همان منزل زندگی میکنند و پسرش رستم، در آمریکا مشغول تحصیل طب [است]. پسر دیگرش شهیار در کاشان ملازم است. آنشب نگارنده در اردکان کار داشتم. لذا شب را به منزل روانشاد نوشیروان رفتم.
شریفآباد، روستای کهن زرتشتینشین است. بعضی از مراسم که بسیار کهن میباشد در شریفآباد اینک نیز برگزار میشود. در شب مذکور سالروز روانشاد مادر بهرام اور بود که خودش در بمبئی اقامت داشت.
سالروز گذشتگان چون پدر و مادر و بامس و ممس (پدر و مادر بزرگ) و غیره در شریفآباد خوانده و برگزار میشود. در منزلی که سالروزِ درگذشته برگزار میشود، نان لووک (کوچک) میبندند. گوسپند ذبح میکنند و بریان مینمایند و لُرک (اقسام میوۀ خشک) میخرند. همۀ وسایل لازمۀ سالروز تهیه میشود.
نزدیک به غروب دو نفر از بچههای ۱۳ و ۱۴ ساله را از طرف برگزار کنندۀ مراسم و برای دعوت زرتشتیان ساکن محل میفرستند. بچهها به در خانۀ هر یک از زرتشتیان میروند و در کوچه نیز با صدای رسا و بلند سالروز را اعلام و همگی را برای شرکت در مراسم دعوت میکنند. مردم هم تقریباً یک ساعت و نیم از غروب گذشته با چراغ بادی روشن، به منزلی که مراسم سالروز برگزار میشود برای شرکت میروند. هنگام خواندن اوستای روزانه و گاه ایوسریتم، چراغ خود را پیش پای خود میگذارند. چون خواندن آفرینگان[غرض از آفرینگان آئینهای دینی است که به رهبری یک دستور و بیشتردرآتشکده (درِ مهر) انجام میگیرد. اما خصوصی هم میتوان برگزار کرد. این واژۀ اوستا در مفهوم فراخوان آمده است.] به پایان میرسد، دهمؤبد چادرشبِ لُرک رابه کمر بسته، بین حاضران مجلس بدون تبعیض بخش میکند. یک نفر نیز پشت سر دهمؤبد در سینی بزرگ، که دو لووک سبزی و گوشت بریان نهاده شده، بهر سایر حاضران تقسیم مینماید.
پس از پایان مجلس هر یک از شرکتکنندگان، با چراغ خود به منزل میروند. باید خاطر نشان ساخت، خواه چراغ برق موجود باشد یا نباشد، رسم چراغبادی را با خویشتن بردن، از یاد نمیبرند.
خورشید، همسر روانشاد نوشیروان، آن شب به من گفت که چراغ برداشته به اتفاق همسایه به منزل برگزارکننده بروم.
گفتم: «من در این ده غریبم. شما با دختران بروید، من نمیروم.»
گفت: «ما هم ترا تنها در منزل نمیگذاریم. پس ما نیز نمیرویم.»
در بامداد که همگی از خوب برخاستیم، خورشید گفت: «شب نوشیروان را در خواب دیده و گله کرده که: تمام مردم در روشنائی بودند و او تنها در تاریکی بوده، چراغ را نیاورده و او را نزد دیگران شرمنده ساخته است.»
برگزاری جشن نوروز بین زرتشتیان در هفتاد سال پیش لباس نوروزی دو قبای نو بود. یکی در زیر پوشیده میشد، یکی دربالا که زرتشتیان روستا آن را کمه میگفتند. قبای بالائی از پارچهای تهیه میشد که شکرک نام داشت. و پنبۀ آن را خود میکاشتند و زنانشان آن را ریسیده و میبافتند.
قبای زرین پارچهای بود به نام دال قصابی که در بازار خریده میشد. دوخت قبای مذکور تا پشت زانو و در دو طرف جیب بزرگ داشت. آستینش هم نیز بزرگ، تا مچ دست سرش باز بود و روی سینه، زیر قبا، جیبی قرار میدادند.
قبا از بالا تا پائین باز بود و در روی سینه با ریسمان در زیر بسته میشد. اما جوانهای باذوق و متمول با کورک شتر ریسمان درست کرده و چند نخ را هم تاب داده به کمر میبستند. در هر بیست اینچی که قدما گره انگشت میگفتند، با ریسمان رنگین ابریشمی به هم بسته و بر دو سر آن گلمکها درست کرده و بر سر گلمکها نیز مهرۀ کوچک رنگین قرار میدادند. کمربند کورکی را چنان به کمر میبستند که دو سر گلمکدار بر روی شکم آویزان میگشت. همه کس چنین کمربندی نداشتند، مگر پولدارانی که به سررشتهداران کارمزد میدادند که برایشان کمربند درست کنند. جوانان دیگر چادرشب مخصوص به کمر میبستند.
همۀ مردم در نوروز لباس نو میپوشیدند. تنبان زرتشتیان بایستی سفید باشد و یک جفت گیوۀ نو هم به پا میکردند.
لباس نوروزی زنان زرتشتی روستا، چارقد چیت و لچک نو بود که خودشان درست میکردند. لبهای لچک نقشین بود و از پیشانی پهن و پشت سر باریک گشته، به هم پیوند میکردند جارقد چیت به سر میکردند. پیراهنشان از پارچۀ پنبهای بود که وش میگفتند و ویژۀ زرتشتیان بود. و وش سغچه بود که خودشان میکاشتند و موقع ضبط محصولش، آن را به رشته تبدیل، و در ماسوره پیچیده، آن را در کارگاه دستی پارچهبافی خود میبافتند و برای دوختن پیراهن خود به کار میبردند. دامن پیراهن را نقشین مینمودند. برای شلوار دو پارچه بکار میبردند: از زانو تا به بالا پارچۀ رنگین و از زانو تا مچ پا، از سوی جلو پارچۀ تختهدار سرخ و سفید و آبی و زرد بکار میبردند. شلوار از طرف بالا تا زانو فراخ و از آنجا تا مچ پا تنگ میگشت، چنانکه مچ پیدا نبود. مچ دست آستین پیراهن نیز تنگ دوخته و بسته بود. کفش زنان شوهردار و سالمند، کفش ساغری بود که از کرمان میآمد. کفش دختران و کودکان کفش معمولی بود.
یک روز پیش از نوروز تنورخانۀ همه خانوادهها یه کار افتاده و گرم میشد و نان تر و خشک میپختند. ویجو که از نی درست میگشت در تمام خانهها موجود و به طاق آویزان بود و نان تر و خشک درست شده بر آن گذاشته میشد.
سفرۀ هفتسین یا هفتشین در زیر ویجو قرار میگرفت و بر روی آن سبزی، شیشۀ شراب، شیرینی، شمع و سنجد و شیر و کتاب اوستا و آئینه میگذاشتند و بر چهار گوشۀ سفره آویشن میریختند و شب تا بامداد شمع و چراغ روشن بود. کدبانوی خانه گاه بیگاه سری به سفره میزد تا ببیند چراغ خاموش نشده باشد و اگر نزدیک به خاموش شدن بود، آن را عوض میکرد.
آب را در یک تاس ریخته و آویشن بر آن پاشیده و یک انار در آن میگذاشتند. در چهار گوشۀ سفره اندکی آویشن و چند دانه اسفند و نمک میریختند. جامی نیز پر از شربت سرخ رنگ مینهادند. و سفره، نه سفرۀ سین میشد و نه شین. بلکه سفرۀ ویجو بود. سفرۀ هفتسینِ معمولِ امروز، بین روستائیان باب نبود. از ذکر سفرۀ مردم شهرنشین چون اطلاع درستی ندارم خودداری میکنم.
کدخدای خانه، در بامداد هنگام فجر، همۀ اهل منزل را از خواب بیدارو پس از غسل و پوشیدن لباس نوروزی و خواندن اوستا و برگزاری نماز پیش از برآمدن آفتاب، همگی زیر ویجو اطراف سفرۀ نوروزی نشسته، نخست کدخدای خانه به کدبانو — مادر خانه — مبارکباد گفته و پس از شنیدن پاسخ، پدر و مادر به فرزندان مبارکباد میگویند. فرزندان نیز بلند شده نخست به پدر مبارکباد گفته، صورت پدر را میبوسند و بعد به مادر تهنیت گفته، میبوسند.
سپس پدر به فرزندان هدیۀ نوروزی میداد و مادر دعای سرِ سفره میخواند. تندرستی و بهبودی و فراخ روزی و شادکامی همه را از اهورا مزدا خداوند مهربان، برای خانواده و مردم جهان درخواست مینمود. جیبها را از آجیل و شیرین پر مینمود.
اینک موقع صبحانه میباشد. مادر آن را که دیروزپس از تهیۀ نان در زیر آتش تنور پنهان کرده بود، از زیر خاکستر بیرون آورده و حاضر میکند. و آن عبارت است از:کلهپاچه یا حلیم، یا آبگوشت گیپا. همگی دور هم نشسته نوش جان مینمایند. یادش بخیر!
در بامداد نوروز، دیدوبازدید اهل روستا آغاز میشود . نخست کوچکتران به دیدن بزرگتران میروند. مثلاً پسر نخست به دیدن پدر و مادر و عمو و دائی و عمه و خاله. همچنین دختر به دیدن برادر، و خواهرکوچک به دیدن برادر و خواهر بزرگتر میروند. خویشان و بستگان نیز همچنان. سن و سال به حساب نمیآید. اما به پیرزنان احترام میگذارند. و مثلی است معروف: هرکس یک پیراهن بیشتر از ما کهنه کرده، احترامش برما واجب است.
نکتۀ مهمی که ذکرش فراموش شد، آنست که نخست همۀ اهل روستا به دیدن کدخدای محل میروند و کودکان و دختران به دستبوسی استادشان و هنرآموزشان رفته، مبارکباد میگویند.
پس از نیمروز نوروز، مردم روستای الهآباد که من ساکن آن محل بودم، به میدان بزرگ زارچ کوه میروند و بزرگ سالان با همبران خود و جوانان و کودکان، جداگانه به گوی و چوگانبازی میپردازند، تا تاریکی شب فرارسد. سپس هر کس به منزل برمیگردد. مدرسهها تا پنج روز تعطیل بود و پدران ما کشاورزان، یک روز کارشان تعطیل بود و روز بعد در بستان و مزارع خود به کار میپرداختند.
جشن تیرگان
روز تیر و تیرماه، جشن تیرگان است که جشن آبریزان هم میگویند. و در آن روز، نیز پُرسه میخوانند و خانوادۀ درگذشتگانی که در آن سال درگذشتهاند، و سالروز مرگ آنان برگزار نشده است، در منزل یا در درب مهر برای آنان پرسه میگذارند و بر پسکم بزرگ (صفه) نبات و قهوه میگذارند. اول بامداد تا پیش از نیمروز، مردان روستا به محل مذکور رفته خدابیامرزی برای روانشاد مذکور، و پدر و مادر همۀ رفتگان، از خداوند درخواست مینمایند. صاحب منزل نیز به گذشتگان آنها خدابیامرزی داده و با قهوه و نبات از بامداد تا ساعت سه از روز برآمده، مردان به پرسه میروند. و پس از آن تا نیمروز حق زنان میباشد.
چون نیمروز میشود، زرتشتیان روستا، به اتفاق مؤبد و دهمؤبد و زنان و مردان به دادگاه (دخمه) سر خاک رفتگان میروند. و آرد، روغن، چای، نبات، لُرک (آجیل) برای خواندن گهنبار و میوه و سیر و سداب با خود برمیدارند. مردمان روستاهای نصرآباد، جعفرآباد، علیآباد، عصرآباد، حسینآباد و الهآباد، همه جمع میشوند. هر مرد و زنی که میخواهد به نام یکی از گذشتگان گهنبار بخواند، لُرک و نام آن کس را به مؤبد میدهد و او هم یادداشت مینماید و چون نوبت به او میرسد با صدای رسا نام آن روانشادی که گهنبار باید برایش خواند، اعلام مینماید و اهل خانوادۀ او، سوروگ و سیر و سداب درست کرده و با میوه در پسکم، یا صفهای که مؤبد گهنبار میخواند، میگذارد. پس از اتمام گهنبار، دهمؤبد لُرک را میان حاضران تقسیم میکند. کار نماز و گهنبار تا غروب ادامه مییابد و پس از اتمامش، زنان و کودکان و مؤبد و دهمؤبد به منزل خود برمیگردند. امّا مردان در پسکم بزرگ روبروی دادگاه [دخمه] ایستاده، پس از اوستای سروش باج و کُشتی گاه، ایوسیترم خوانده، به همۀ درگذشتگانِ یکدیگر خدابیامرزی میدهند. این نکته را نیز نباید فرموش کرد که چراغبادی دستی را نیز همه با خود دارند.
پس از اتمام نماز، سفرۀ غذارا پهن کرده، جام شراب پیدرپی خالی میگردد. پس از نیم ساعت خدابیامرزی و خورد و نوش به منزل بر میگردند.
امّا کودکان در نیمروز مشغول آبپاشی به یکدیگر میگردند و در عصری به در خانۀ هر یک از ساکنان رفته، هیزم جمع مینمایند و آن را در میدان کنار روستا توده مینمایند و چون تاریک میشود، مردان و زنان الهآباد به روستا برمیگردند.
اگر مؤبد در ده حاضرباشد یا نباشد، دهمؤبد یک شمع روشن کرده، تمام مردم از خُرد و کلان و کودکان در آن نقطه جمع و صاحب شمعِ روشن، توده هیزم را روشن میکند. هنگام زبانه کشیدن آتش، زنان و مردان و پسران و دختران در گرد آن جمع شده، با خواندن اوستای کُشتی، آن را از کمر بازکرده و پس از انجام نیایش دوباره به کمر میبندند. چون آتش رو به خاموشی نهد، مشتی اسفند و بوی خوش بر آن میریزند و دهمؤبد اندکی از آتش را با خود برداشته به درِ مهر [آتشگاه] میبرد و مردم پراکنده میشوند. مراسم آتشزدن هیزم را هیتیفوک میگویند و در بعضی از روستاها برگزار میگردد.
زنان نیز در این روز مشغولیاتی برای خود درست میکنند. چند روز پیش از رسیدن جشن تیرگان، بانوان خانواده چیزی را با نّیت شخصی نشان کرده در دولۀ آب که حاضرشده، میریزند و در نیمروزِ جشن، همۀ کسانی که چیز مخصوص را در دوله ریختهاند، در تالاری جمع میشوند، و دختری کوچک که به سن بلوغ نرسیده، در برابر دوله ایستاده، با دست خود، یک شئی را از دوله برداشته از نگاه دیگران محفوظ میدارد. یکی از زنان که اشعار بسیاری را به حفظ دارد، شعری میخواند، سپس آن را به همه نشان میدهد. شعر مذکور را به فال صاحبِ چیز تفسیر و تعبیر مینمایند.
جشن زاد روز اشو زرتشت
خورداد [خرداد] روز، [۶ فروردین] و فروردینماه، زادروز پیغمبر ایران است. آن را هوزرو میگویند. نگارنده از معنی آن بیخبر است.
نزدیک به غروب، زن و مرد و کودکان در درب مهر [آتشگاه] جمع میشوند و آفرینگانی به نام اشوزرتشت و فروهرِ اشوان [پاکان] و نیکان میخوانند. سپس پیرمردی بادیۀ پر ازآب در برابرش نهاده شده، و همۀ جماعت در پسکم بزرگ درب مهر جمع میشوند. هرکس هر مقدار پول، با نیت خیر که دارد در مشت پیرمرد میگذارد و پیرمرد با صدای بلند نام آن خانواده را از زن و مرد و کوچک و بزرگ، یاد میکند. مثلاً میگوید: «رستم مرزبان، زنده و شاد وخرم باد!» حاضرین هم به صدای بلند میگویند: «انشاءالله!» پس از یادکردن نام یکیک زندگان، به یادکردن نام گذشتگان خانواده میرسد. مثلاً میگوید: «فیروزه بمان رستم خدا بیامرزاد!» مردم به آواز بلند میگویند: «بیامرزاد!» پس ازیادکردن نام همۀ گذشتگان، پولِ در مشت [خود] را دربادیۀ پر از آب میریزد و میگوید: «خدا برکت بدهد!» این کار چند ساعت طول میکشد و هیچکس ظهار خستگی نمیکند. چون [دیگر] پولبده نیست، پولهای بادیه را بیرون آورده و میشمارد. آنگاه مبلغ جمع شده را با صدای رسا اعلام میدارد و آن را به دست دهمؤبد روستا میسپارد که کُنده و روغنی که برای درب مهر لازم است، بخرد. مجلس مذکور را مجلس شادباش نیز میگویند.
روزِ وه
پنج روز آخر سال را زرتشتیان روزِ وه میگویند. اما دیگران آنرا پنجروز خمسه یا دُزدیده نامیدهاند. در این پنج روز مراسم گهنبار [1] برگزار میگردد. در پنجاه سال قبل، طبق تقویم شمسی که باید آخر اسفند ماه باشد؛ برابرِ تقویم قدیمی دینی، در اوایل شهریور ماه بود. زیرا مردم آن زمان کبیسه را فراموش کرده بودند.
روز هرمزد فروردین ماه، اول سال را روز وه میگویند، که پس از پنجۀ وه میباشد. باور چنانست که دراین روز روانان را بدرقه مینمایند. باوری زرتشتیان است که در این روز روانان را بدرقه مینمایند و در پنج روزِ پنجۀ وه روانان آزادند که به دیدن بازماندگان خود بروند. زرتشتیان در این پنج روز کمال پاکیزگی را رعایت، و به یاد روانان در منزل بوی خوش بر آتش میگذارند که هوا راهم تصفیه میکند. همه در این روز به یاد رفتگان، اوستا میخوانند که آنها را خشنود سازند و در حقشان دعای خیر بنمایند.
گهنبارِ پنج روزۀ پنجهوه، به نام چهره همس پس میدیوم میباشد، به معنای برابر شدن شب و روز.
در روز هرمزدِ [2] فروردین ماه، یک ساعت پیش از طلوع آفتاب، کدبانوی منزل، همۀ اهل خانه را از خواب بیدار میکند و پس از شستن دست و رو، همگی با سبزی و میوه و هیزم و بوی خوش و سیر و سدآب به پشتبام میروند. نیم ساعت پیش از برآمدن آفتاب، هیزم را آتش میزنند و به گِردِ آن اوستای اوشهنگاه میخوانند، و کدبانو سیر و سدآب درست میکند. مسلمانان آتش افروزی مذکور را میگویند نشان آمدن سرما میباشد!
در این روز همه مردم، چنانکه در جشن تیرگان گفته شد، به دادگاه (دخمه) و سرخاک رفتگان خود میروند.
جشن مهرگان
روز مهرایزد و ماه مهر جشن مهرگان است. در آن روزگاران تا روز وراهرام ایزد، پنج روز ادامه داشت. زرتشتیان، برخلاف آئینِ اشو زرتشت، قربانی میکردند؛ عملی که برابر قانون دین منع شده است. چنانکه اکثریت زرتشتیان که پس از فرار از تعقیبات دینی از ایران و پناهنده شدن در هند، در بخش گجرات هند زندگی میکنند، بین آنها رسم قربانی در روز مهرایزد و مهرماه، نبوده و نیست.
از دویست سال پیش از قربانی زرتشتیان خبری در دست ندارم. اما از یکصد و بیست سال پیش، به گفتۀ کهنسالان اطلاعی بدست آوردهام. در آن روزگاران، در چهار روز نخست جشن مهرگان، گوسفند قربانی میکردند و آن را بریان مینمودند. یک ران گوشت بریان را برای دهمؤبد میبردند که در درب مهر جمع میکرد و روز وراهرامایزد، آش خیرات، از پولی که قبلاً از جماعت جمع کرده بودند، پخته میگشت.
پسین روزِ وراهرام، همگی در درب مهر جمع میشدند و لووک (نان کوچک) هم میبستند. و گهنبار به نام هَماروانان و اشوان میخواندند. سپس لرک (آجیل) بین حاضران تقسیم میشد و گوشت بریانی که در درب مهر جمع شده بود، نخست سهم پاکشوی مرد و زن و نساسالار یعنی دخمهبان و دهمؤبد و چراغسوزان و غیره که کار دینی انجام میدادند، جدا کرده، با بیست و یک لووک به آنها میدادند. بقیۀ گوشت بریان را با لووک در میان حاضران تقسیم میکردند که با خود به منزل ببرند. و آش خیراتی که پخته شده بود، به حساب تعداد هر خانواده به منزلشان میفرستادند.
در دروان کودکی و جوانی نگارنده، دیگر کسی گوشت به منزل نمیبرد. رسم مذکور منسوخ شده است و کسانی که قربانی میکنند، خویشان و دوستان و آشنایان خود را به مهمانی دعوت میکنند و خبری از سهم پاکشویان و نساسالاران و دهمؤبد و غیره که امور دینی انجام میدهند، نیست. و کسی به یاد آنها نیست. و اگر کسی به یاد آنها افتاد و دلش خواست، برای آنها چیزی میفرستد. اما آش خیرات و برگزاری مراسم گهنبار هنوز پابرجاست. ولی به مرور زمان از بین میرود. در آن روزها جشن مهرگان را به حساب تقویم قدیمی میگرفتند که برابر ۱۶ بهمنماه میافتاد. اما امروز افرادی که قربانی مینمایند، در روز ۱۶ مهرماه شمسی جشن را برگزار میکنند.
خیرایزد و دیماه
اشو زرتشت در روز خیر ایزد و دیماه جهان فانی را بدرود وبه سرای باقی شتافت. اهل روستا، زن و مرد و کودک در پسینِ این روز در درب مهر جمع میشوند و گهنبار توجشن از پولی که مردم پرداختهاند، به نام اشو زرتشت و اشوان برگزار میکنند.
پُرسه اسفندماه
روز اول اسفند برابر تقویم دینی خورشیدی، مانند تیرماه پرسه روانانی را که یک سال از درگذشتشان نگذشته است، در منازل یا درب مهر برگزار کرده و بعدازظهر به دادگاه (دخمه)، به سر خاک رفتگان میروند، که شرحش در جشن تیرگان داده شد.
جهیز دختران در هفتاد سال پیش
دختران هفتاد سال پیش مانند دختران امروزی نبودند. بیسواد و از خواندن و نوشتن بیبهره، پاک و صاف و بیغل و غش، و زندگیشان ساده بود. فرانبردار پدر و مادر و حرف بزرگتر از خود را میشنیدند. دانش خانهداری و پخت و پز را میدانستند، و دلبستۀ زندگی خانوادگی [بودند] و ریسیدن و بافتن پارچه و مانند آن رابخوبی یاد میگرفتند. با شرم و حیا بودند. نافرمانی و سرکشی نمیکردند. کشاورزی و حیوانداری میدانستند. در کشت و برداشت محصول زراعتی، با پدر و برادر همکاری و کمک مینمودند. در امور خانوادگی، به مادر مدد میکردند. در دوران پانزده یا هجده یا بیست سالگی، بدون روی و ریا و با صداقت و مهربانی در خانۀ پدر و مادر خدمت میکردند.
هنگامی که بخت درِ خانهشان میزد و خواستگاری قدم پیش مینهاد و پدر و مادر او را میپسندیدند، آنها نیز بدون چون و چرا پیشنهاد پدر و مادر را میپذیرفتند. اینک که دختر باید به خانۀ بخت برود، چشمداشت جهیزی داشت که به همراه خود به خانۀ شوهر ببرد، تا باعث سرافرازی و سربلندیش باشد.
اینک آنچه را که نگارنده به خاطر دارد، ازسر تا به پا، ازجنس پارچه شرح میدهد:
لچک سر عروس از پارچۀ سبز ابریشمی بود که کنارۀ آن با نقش ریز عالی با دست سوزنکاری شده بود. سایۀ کوی ابریشمی سبز رنگ، یا هفت رنگ، به چارقدی میگفتند که پارچۀ آن از چند تکۀ رنگین و بوتهدار تهیه شده بود. چارقد چیت پشمی که از ابریشم یا پشم میش یا کورک شتر درست شده و دارای دو سه رنگ برجسته و لبهای آن گلمکدار و به رنگهای مختلف بود. چارقد چیت معمولی آن زمان از هند به ایران میآوردند. پیراهن ترمه از پارچۀ سبز مخصوص بود که لبهای پائین آن نقشهای برجسته داشت . پیراهن چیت گلدار و مقنعه گل هند که پارچۀ آن از هند به ایران میآمد؛ [با]مقنعۀ گل بوتهدار و غیره. شلواری که از مچ پا تا زانو، در جلوروی، دارای تخته گل و بوت سوزنکاری شده و از زانو تا بالاتنه، ازپارچۀ سبز ابریشمی و همانند آن دوخته میگشت. و کفش ترمۀ نازک گرانبها وجوراب ابریشمی و پشمی و غیره.
از اثاثیۀ منزل: دیگ بزرگ و کوچک و طشت، بادیه و لگن، و مشربه، ترش پاله، طاسهای مختلف، قاشق، باره، چمچمههای مختلف، کلاویز، تابه، دیگ سنگی که در خراسان ساخته میشد، ماهیتابه، بلسک (بیل آهنی)، طاس روئین کوچک چند عدد، بشقاب مختلف، سینی کوچک و بزرگ، آفتابه، تغار، ظروف چینی، کتلی، پیالۀ آبگردان، خلاصه تمام ظروف مسین به استثنای چند تای آن.
عروسی یا دامادی
هرگاه پسری دختری را میپسندید و تعلق خاطر نسبت به او پیدا میکرد، به پدر و مادر خود اظهار مینمود و اگرآنها اشکالی در آن ازدواج نمیدیدند، و دختر و خانواده او رانجیب و مردمانی نیک میدانستند، برای برآورده شدن خواهش پسر اقدام میکردند.
نخست دهمؤبد روستا را برای خواستگاری به منزل پدر دختر میفرستادند. دهمؤبد هنگام ورود به آنجا، پس از احوال پرسی میگفت:
«به خوشنودی اهورا مزدا، خبری خوش و مسرتبخش برای شما آوردهام که فایدۀ دو گیتی در آن حاصل است. پسر فلان بن فلان، به رضایت پدر و مادر خود، مرا خواستگاری دختر عزیز ارجمندتان فرستاده است. اینک چشم براه است که پاسخ خوشنودی شما و پذیرفتن او را به چاکری برایش ببرم.»
پدر و مادر اگر پسررا شایسته و خوشاخلاق و مرد و صاحب صفات مردی میدیدند، که دُردانۀ آنها بتواند یک عمربا او به وفاداری و خوشی زندگانی خواهد کرد، پس از پذیرائی دهمؤبد، به نزد دختر میرفتند و او را از خبر مژدهبخش آگاه میکردند. اگر دختر پسر را میپسندید، خاموشی اختیار میکرد، که نشان رضایتمندی او بود. وگرنه به پدر و مادر میگفت که : «من خدمتگذار شما میباشم و هنوز موقع شوهر کردنم نمیباشد.»
اگر دختر خاموش مینشست، پدر و مادر به نزد دهمؤبد برگشته، میگفتند: «به فلانکس خبر بده که پسرش را به سرافرازی و سروری میپذیریم.»
ولی اگر دختر مایل نبود، به دهمؤبد میگفتند: «به آنها بگو از ایشان ممنون و سپاسگزایم، اما هنوز موقع عروسی دخترمان نرسیده و متأسفیم که خواهش آنها را نمیتوانیم بپذیریم!»
اگر والدین پسر را میپسندیدند، به دهمؤبد میگفتند: «به یاری اهورا مزدا و داد دینِ بهی، پیوند زناشوئی را به خوشنودی خداوند میپذیریم. دهمؤبد به منزل خواستگار برمیگشت وخبر رضایتبخش را به ایشان میداد.»
آنگاه والدین طرفین با هم مشورت میکنند و روز شیرینی خوردنِ نامزدی را معین مینمایند. روز موعود از طرف داماد یک انگشتر طلا و چند کلهقند و مقداری پارچۀ سبز و یک انار شیرین که ۳۳ ریال نقره به شماره ۳۳ امشاسپندان و ایزدان در آن فرو کردهاند، و مقداری شیرینی و نبات در یک یا دو سینی بزرگ گذارده و پارچۀ سبز بر روی آن میاندازند و یک یا دو مرد به سر گذاشته، همراه داماد و خانواده و خویشاوندان نزدیک به منزل پدر دختر یا به عبارت دیگر پدر زن میروند.
چون به دربِ خانۀ مذکور میرسند، [یک] زن سالمندِ عاقل، با ظرف آویشنِ مخلوط با نقل، پیش میآید و سه بار آویشن بر سر داماد میریزد، و دعای مخصوص را میخواند و بر روی سینی که مرد بر سر خود دارد، سه بار آویشن میریزد. چون داخل منزل میشوند، حاضرین با داخل شدن آنها به منزل، با صدای رسا هافرا و شادباش میگویند و در محلی که برای پذیرائی مهمانان آراسته شده سینی را بر زمین میگذارند و چون مهمانان خانوادۀ دختر هم حاضر میشوند، همگی دور تا دور اتاق مینشینند. سپس زنِ مجربِ دانا، پیش رفته، پارچۀ سبز را از روی سینی — که از طرف داماد آمده — برمیدارد. یک سماور را به عروس و یک عرقچین و کلهقند — که در کاغذ سبز رنگ پیچیده شده — به پدر عروس و کلهقند دیگر پارچه را به مادر عروس، و انگشتری هم به برادر و خواهر عروس هدیه داده میشود. سینی کوچک پر از نقل را میان حاضرین گردانده، هرکدام نقلی برداشته به دهن میگذارند و میگویند: «کام شیرین باشید!»
پس از آن، ازطرف خانوادۀ عروس، سینی بزرگی که پارچۀ سبز به روی آن انداختهاند، به میان مجلس و حاضرین میآورند. باز زنِ باتجربه، پارچه را از روی سینی دور کرده، پیراهن و قبا و کلاه، پاجامه یا تنبان و گیوه و دستمال ابریشمی و غیره به داماد هدیه میشود. به کسان داماد هم کلهقند و عرقچین و به زنانشان اشیاء باب روز تقدیم میشود. هنگام تقدیم اشیا به طرفین صدای رسای هافرا و شادباشِ حاضرین در محل میپیچد. تذکر این مطلب نیز لازم است که در گوشۀ سینی، طرفین ارمغانها، آویشن و سنجد و بادام نیز قرار داده میشود.
پس از اتمام رد و بدل هدیهها، عروس را در مجلس حاضر میسازند. آنوقت داماد بلند شده، انگشتر را در دست عروس کرده و میل طلا را هم که با خود آورده، به مچ دست عروس میکند و تکه نباتی هم به دهن عروس میگذارد و انار شیرین که ۳۳ ریال نقره بر آن فرو شده، به دست عروس میدهد، و عروس هم حلقۀ انگشتر به دست داماد میکند. هدیههای دیگری هم رد و بدل میگردد و پسر و دختر نامزد یکدیگر میشوند.
در تمام مراسم مذکور، دهمؤبد روستا هم حاضر و شرکت میکند. سپس برای پذیرائی مهمانان سفره اندخته میشود. مهمانان پس خروج از منزل به دو خانواده عروس و داماد میگویند: «عروس داماد یک بخت باشند! بختشان بیدار و روشن و نیک و تا آخر عمر با زندگانی پربار، با برومندی و شادکامی بسر برند!»
این دو نفر پس از نامزدی، آزادانه با هم رفتوآمد میکنند. پس از چند ماه، دو خانواده با هم مشورت کرده روز عروسی یا دامادی را معین میکنند. چون روز تعیین شده نزدیک میرسد، به دوستان و خویشان دور و نزدیک خبر میدهند که فلان روزمجلس عروسی برقرار میگردد و با حضور خود بررونق مجلس بیفزایند.
روز موعود، هم مجلس داماد و هم منزل عروس برای پذیرائی مهمانان آماده میشود. در هر منزل بساط پختن غذا، پلو، آبگوشت، قرمهسبزی و همانند آن گسترده میگردد. در عصر مذکور یک نفر از طرف هر دو خانواده برای دعوت مردم به مجلس عروسی میرود.
نیمساعت پس از غروب، مردم به تدریج در محل پذیرائی حاضر شده، بر روی فرش مینشینند و تا دو ساعت از شب رفته همۀ وسایل پذیرائی آماده میگردد.
پس از انداختن سفره، میوۀ فصل، مانند انار، سیب، خیار سبز در بشقابها چیده بر سر سفره میگذارند. نان خانگی را نیز بریده، دو بخش کرده با بشقاب و سبزی و پنیر و ترب هم بر سر سفره گذاشته میشود.
اما گواهگیری زناشوئی: در پسین روز، مؤبد به اتفاق دهمؤبد و خویشاوندان نزدیک، گرد هم آمده، پدر زن و داماد برابر هم بر سر سفره مینشینند. در یک پارچۀ ابریشمی سبز، انار شیرین و تخممرغ و قیجی و اندکی آویشن و بادم و نقل گذارده و حاضر میباشد. شمع روشن نیز در آن مجلس آماده است. و چون مؤبد به گواهگیری مشغول میگردد، جوانی از بستگان نزدیک داماد، پارچۀ سبز مذکور را به دو دست گرفته، بر سر داماد نگاه میدارد. پس از اتمام مراسم گواهگیری، یک نفر تخممرغ را از خانه به بیرون پرتاب میکند و از نقل آن [پارچۀ سبز] حاضرین دهن شیرین میکنند. سپس قَرابههای شراب و عرق به تدریج خالی میگردد. یک نفر مردِ کامل، ساقی میگردد و پیالههای روئین [3] کوچک را از شراب و عرق پر میکند و پسر بچهای آن را نزد مهمانان میبرد و هر کس مایل به نوشیدن باشد، گرفته با گفتن سلامتی داماد و عروسی و جمع! مینوشد. و از نان و پنیر و سبزی،چاشنی میگیرد.
پس از آنکه سه بار باده به گردش میآید، سفرۀ میوه برچیده شده، سفرۀ غذا حاضر میگردد. پلو و آبگوشت و ماست و نان و پنیر و غیره بر سر سفره چیده میشود و مهمانان به خوردن غذا مشغول میگردند. دو سه نفر هم بشقابهای انواع غذا در دست دارند، تا بشقابی که خالی میگردد، دوباره پر کنند.
پس از صرف غذا، اهل خانه و مهمانان و مردان و زنان و کودکان روانۀ منزل عروس میگردند. عروس را پس از آراستن، با دو نان و مقداری پلو و خورش در سفرههای بسته، همراه میکنند تا با خود به خانۀ شوهر ببرد. به این معنی که رزق خود را از خانۀ پدر به خانۀ شوهر میبرد. پیشانیبندی هم آراسته از سکههای نقره به پیشانی عروس میبندند و بر سر عروس، در حالیکه لباس عروسی بر تن دارد، پارچۀ سبزی میاندازند که چهرهاش پیدا نباشد. عروس پشت سر پدر، در حالیکه با دست خود کمر او را گرفته، حرکت مینماید و یک نفر نیز طرف داماد، در بین راه پاندازِ عروس را به پدر میدهد؛ و آن شامل سکههای نقره و نقل و شیرینی میباشد که به کمر خویش بسته و به تدریج در طی راه به پدر عروس داده میشود. و چون در طی راه به خانۀ هر زرتشتی که میرسند، اهل خانه آویشن و شیرینی بر سر عروس میریزند و هیزمی را که قبلاً آماده کردهاند، آتش میزنند و آن به معنای روشنی و گرمی است که برای عروس خواستار میشوند. پدر عروس در هر گردش کوچه یا در زیر ناودان یا جای ویژۀ دیگر میایستد و طالب پانداز میگردد و چون پاانداز داده میشود صدای هافرا و شادباش مردم در هوا میپیچید. گاهی نیز شخصی جلو آمده به مناسبت وقت، آواز میخواند. حرکت از منزل عروس تا منزل داماد بسیار به کندی پیش میرود و دو سه ساعت طول میکشد.
چون به درب خانۀ داماد میرسند، اول پدرِ داماد بایستی پیش آید و هدیه پیشکش کند. مثلاَ میگوید: «دو جره آب و دو قفیز زمین!» ولی کسانی که آب و زمین از خود ندارند، دو رأس میش یا بُز و مانند آن تقدیم مینمایند. سپس مادر پیش میآید و به قدرِ توان خود چیزی پیشکش میکند. چون نوبت به داماد میرسد، پیش آمده میگوید: «جسم و جان و روانم را با این پیمان که بستم پیشکش مینمایم، که هرگز پیمانشکنی نکنم و او را نرنجانم و او هم عین آنها را که گفتم با من رفتار کند!»
آنگاه پدر دست دختر را به دست داماد میدهد و میگوید: «یک بخت و کامروا باشید!» دهمؤبد فوراً دست راست داماد را گرفته و آنها را سه بار به دور آتشی [4] که در وسط خانه افروخته شده، با خواندن اوستا و دعا، میگرداند و حاضرین نیز، نقل و آویشن بر سر داماد و عروس میریزند یا میپاشند. و دهمؤبد عروس و داماد را به در حجله میبرد و آنها را داخل حجله میکند و مردم پراکنده شده به خانۀ خود میروند.
عصر روز دوم، خانوادۀ عروس و خویشاوندان نزدیک، هدیه و ارمغان برای داماد و عروس، و جهیز عروس را هم با هافرا و شادباش به منزل داماد میبرند و هدیهها باز رد و بدل میگردند. و شب پس از صرف غذا به منزل بازمیگردند. این بود شرح عروسی در روستاهای زرتشتینشین یزد در هفتاد سال پیش.
اربابی رعیت در هفتاد سال پیش
در مورد وضع اربابی و رعیتی، آنچه معمول بلوک رستاق استان یزد بوده، صحبت میکنم. در مورد نقاط دیگر سکوت اختیار مینمایم.
در قصبههای بزرگ قدیم مانند زارچ، فیروزآباد، اشکدز و غیره، آب و زمین از یکدیگر جدا میباشند. هر قصبه میرآب دارد و میرآب هم سبوکش دارد.
سبوکش در یک اتاق کنارکشتزار مینشست و یک تغارچه پراز آب در برابر خود میگذاشت و طاسی داشت که با حساب هندسه درست میکردند، و در پائین طاس سوراخ ریزی بود، و در پائین تا بالای طاس، شش خط ریز کشیده شده بودند که هر یک را یک دانگ مینامیدند. طاس مذکور بر روی تغارچه آب گذاشته میشد و آب از سوراخ، به طور منظم داخل طاس میگشت. طاس که پر از آب میشد، غرق میگردید و سبو کش با دو انگشت خویش آنرا بیرون آورده سه بار میتکاند و باز به روی آب میگذاشت. طاس که پر میگشت، میشد یک سبو یا یک جره، که به حساب امروز ده دقیقه میشود.
هرشبانه روز یک صد و چهل جره یا سبو میباشد که ۲۴ ساعت تمام است.
آب قصبهها و روستاهای قدیمی — که زمین و آب از هم جداست - کلاً یکهزار و دویست و چهل جره میباشد که هر دو و پنج و ده و بیست جرۀ آن به دست کشاورزی مخصوص بود. آب تمام کشاورزانی که آب شرب مینمودند، در دفتر میرآب ثبت میگشت. کسی که دو جره آب کشت میکرد، در فصل صیفی — که گندم و جوکاری باشد — در هر شانزده روز یکبار آب به او میدادند . پس از خورداد [خرداد] تا اول آبانماه، هر هشت روز یک جره آب به او میدهند.
کشت هر کس،که کم و آبش زیادی بود، به میرآب رجوع میکرد. و آن کس که کشت او زیاد و آبش کم بود، او هم به میرآب رجوع میکرد. میرآب در دفترِ ثبت، آب آنکس را که زیاد بود به آ نکس که کم بود میداد و ثبت میکرد و بهای آب را نیز میرآب معین مینمود. دو نفر هم آبیار سالانه بودند. کشاورزی که خود فرصت نداشت، آبیار کشتزار او را آبیاری میکرد. سبوکش هم دو نفر بودند. میراب فقط یک نفر بود. اجرت سالانۀ کارکنهای مذکور روی مقدار جرۀ آبها تعین میگشت. مالالاجارۀ مال و زمین را مالکان معین میکردند.
پس از توضیح مختصری از قصبات و دهات قدیمی، اینک به وضیح دهات طاقبندی میرویم.
اکثر روستاهای مذکور شانزده شبانروزی است. چهارده و دوازده شبانروزی هم وجود دارد. ما از شانزده شبانروزی صحبت میکنیم. دهات شانزده شبانروزی ۲۲۴۰ جره است. یک شبانروز را دو طاق، یا چهار و نیم طاق یا هشت تسوج، میگویند.
بعضی از کشاورزان جدید تا یک شبانروز کشت مینمایند. اما انگشتشمارند. نیم طاق و یک طاق هم وجود دارد. کمتر از همه کشاورزان تسوجی میباشند.
کود شیمیائی در آن دوره وجود نداشت. کشاورزان برای تهیۀ کود حیوانی، میش و بره و بز در طویله داشتند. افزون بر کودی که از آنها به عمل میآمد، از پشم و شیرو پنیر آنها نیز استفاده میکردند. هر میش و بز، سالی یک بچه میزائیدند. هر سال مقداری از قوچ ونرینه حیوانات که زیادی داشتند، به قصابها میفروختند. الاغ و گاو و شتر هم نگه میداشتند. الاغ برای حمل کود به کشتزار و امور متفرقه و حمل گِل خشک برای پهن کردن در طویله حیوانات بود. گاو برای اینکه سالی یک گوساله بیاورد و هشت ماه از شیرش استفاده شود، و هنگام خرمنکوبی و انجام کارهای دیگری که از او ساخته است، به کار آید. شتر برای حمل کود حیوانی و به اصطلاح سیاهبار به روستا و حمل محصولات کشاورزی به شهر و گاهگاهی رفتن به کوهستان و حمل هیزم برای سوخت خانواده و فروش آن به شهر، بهترین وسیله بود.
قبل از پیدا شدن ماشینهای کشاورزی و سواری، اوضاع به قرار بیان در بالا بود.
بعضی از کشاورزان سرمایهدار، سالی ده تا پانزده گوسفند پروار کرده، از اول اسفند تا آخر فروردینماه، به فروش میرسانیدند. گوشت در همه جا، چه در شهر و چه روستا فراوان بود. نگارنده به یاد دارد که گوشت منی هشت ریال — که شش کیلو و چهاصد درم آنروز باشد — به قصاب فروخته است.
در آن دوره زمین را برای کشت چگونه آماده میکردند: کمترین کود حیوانی و سیاهبار، برای دو دست زمین، برای کشت گندم، بیست واله بود که با الاغ حمل کرده بر زمین پهن میکردند. برای کشت جو ۲۵ واله و کشت تریاک ۳۰ واله بود.
برای شخم زدن، چهار نفر بیل زن، که دو [نفرشان] راستی و دو [نفرشان] چپی بودند، زمین را میکندند و در حین بیل زدن وردشان این بود:
«یک از من وردار. و یک از خودت واردار، پُشتش بزن. خیر رسون خیر میبینه. ببین کجای زمین کشه گرفته. ته اش بیار. یکی از بند وردار. ریشهاش بزن. خدا خیرت بده!»
از صبح تا ظهر زمین را میکندند و اجرتشان ده شاهی بود؛ که نیم ریال باشد. زمینی که بیل زده میشد، تا تیرماه بچوم میخورد؛ یعنی بیکار افتاده و آب میخورد، و در آبانماه بر روی آن میکاشتند.
کشاورزی که خوب خدمت زمین میکرد، و آبیاری هم بخوبی انجام میداد، هنگام برداشتن محصول، از یک تخم، پنجاه تا شصت تخم بدست میآورد؛ یعنی اگر در یک قفیز زمین یک من تخم — خواه تخم گنده یا جو — پاشیده بود، پنجاه تا شصت من محصول برمیداشت. و آنکه خدمت زمین را کمتر کرده، استفاده کمترداشت.
اینک از اجاره و استجاره گفتگو میکنیم: تا قبل از جنگ جهانی دوم، بهای اجناس و کالاها چندان فرق نکرده بود. مالالاجارۀ روستائیان نیز به حد خود باقی بود و اربابها و مالکین، کشارزان را تحت فشار نمیگذاشتند. کشاورزی روستاهای رستاق یزد تا پنجاه سال نیمه کاری بود، یعنی پروار کردن زمین، کندن و کود دادن و کشت و کار آن با کشاورزان بود. پیشکاری، یعنی تعمیر و لایروبی قنات وپرداخت نفقه و مالیات دولت، با مالکان زمین بود.
محصولات گندم و جو، پس از خرمن کردن وکوبیدن و پاک کردن، دادن سهم آبیاری، دشتبانی، خرمنکوبی و پاککنی و درویشان. بقیۀ آن که در خرمن تل انبار بود، بین مالک و کشاورز بدین گونه تقسیم میگشت: یک شال چهار تختۀ بزرگ، پای انبارِ محصول پهن میشد. یک نفر مردِ کامل باتجربه، پای خرمن دوزانو به زمین مینشست. ظرف مسینی که یک من جو یا گندم در آن جا میگرفت، پر میکرد و میریخت در شال و میگفت:
«یک است خدای جهان! دو برکت سه سنگ و سه چهار! چاره ساز خدا. پنج سنگ و شش و هفت سنگ و هفت و هشت سنگ و هشت و نُه سنگ، نُه و دههزار بار نام خدا! یازده ویک دوازده و سیزده و سه، چهارده و چهار پانزده و پنچ شانزده و شش هفده و هفت هجده و هشت نوزده و نُه: بیستهزار بار نام خدا!»
شال مذکو چون یکصد و بیست کیلو میشد، میبستند. و تا آخرین دانۀ گندم را چنین وزن میکردند. هر مقدار شالی که بسته شده بود، نیمی ارباب میبرد و نیمی کشاور.
محصول تریاک چون گرفته میشد، به منزل کدخدا میبردند. پس از جمع شدن محصول تریاک، خریدار تریاک، به روستا میآمد. کشاورزان طاس تریاک خود را که در منزل کدخدا بود، میآوردند و وزن میکردند و پولش هرقدر میشد، نیمی رعیت برمیداشت. مقداربیشتر محصولات به دید صاحبخبره تعیین میگشت. و نیمی از پولش را به نرخ روز مالک گرفته، میرفت. مقدارِ باغ انگور و انار و غیره هم همچنان صاحبخبره تعیین مینمود و ارباب پول نیمۀ آنرا میبرد. چنین بود روش نیمه کاری.
و اینک در مورد مالالاجارۀ املاک و آب و میاه صحبت میشود. درمیان مالک و رعیت وضع چگونه بود؟
پیش از یکهزار و سیصد شمسی، مالالاجارۀ ثابت که بر روی آب و ملک تعیین شده بود، چندان تفاوت نمیکرد؛ زیرا نرخ محصولات کشاورزی هم چندان کم و زیاد نمیگشت. در حدود ۱۳۱۴ شمسی، مالکین خبرهکشی شروع نمودند. هر سال در ماه خورداد، یک نفر خبره از طرف مالکین و یک نفر خبره از طرف کشاورزان، کشتزار را دید کرده، آباجاره و ملک شبانهروزی چند قفیز زمین را تعیین میکردند. تذکر این مطلب لازم است که همواره حرف خبرۀ مالک بر حرف خبرۀ کشاور میچربید.
روش مذکور به تدریج پیش میرفت، تا جنگ جهانی دوم فرارسید. یک روز پیش از آغاز جنگ، شش شتر بار گندم در الهآباد انداخته شده بود و بهای گندم را منی ۱۸ ریال میگفتند. نگارنده آنروز آمادۀ سفر تهران و از آنسوی به بمبئی بود و دو دفعه گندم را منی ۱۸ ریال فروخته بود. مردم هم زیاد گندم لازم داشتند، اما نمیخواستند بیش از ۱۶ ریال بخرند. ولی فروشنده حاضر به فروش به آن بها نبود. به اردشیر دکاندار گفتم:
«این گندمها را بخر و بگذارکه این مرد برود؛ که دیگر برنخواهد گشت. اگر نقصان کردی، من نقصانش را به تو خواهم پرداخت.»
به منزل رفته و اثاثیۀ خود را برای رفتن به تهران برداشتم. چون به سر راه رسیدم که سوار اتوبوس مقصد تهران بشوم، دیدم که گندمها بارِ شترها میرود. به رسیدن قُم، شنیدم که هیتلر جنگ را آغاز کرده و از آن روز اوضاع بکلی تغییر کرده و اجناس و کالاها هم ترقی و گران شده است.
از صحبت خود دور شدم. اربابها و مالکین آن دورۀ گذشته — آنان که خوب و مهربان بودند — اگر کشاورزان در آخر سال به پول یا جنس احتیاج پیدا میکردند، نیاز آنها را برآورده میساختند.
حاجی علی کرمانی، معروف به آبانباری، هر سال پیوسته در منزلش روضهخوانی میکرد، و کشاورزان مسلمانش روزانه در مجلس روضهاش حاضر بودند، ولی کشاوران زرتشتی به مجلس روضهخوانی نمیرفتند. و او هم توقعی نداشت که بروند. حاجی علی مذکور، علاوه بر روضهخوانی کارهای دیگر نیزانجام میداد. گداری که به نام درّه زنجیر معروف است و از تفت به دهبالا و تزرجان میرود، از سرمایۀ خود بساخت. پوکه، قنات آبشور الهآباد را به ارباب رستم شاهجهان فروخته بود و ارباب هم یک انبار گندم به او داده بود. و حاجی گندمهای مذکور را میفروخت. چون پدرم به بمبئی رفته بود و گندم ما نیزدر آخر سال کفایت نمیکرد، یک روز شبگیر کرده، بامداد به درِ خانه حاجی علی رفته، دقالباب کردم. حاجی خودش بیرون آمده چون مرا دید، پرسید: _«چکار داری؟»
گفتم: «ارباب، جنس ما تمام شده. آمدم بیست من گندم بگیرم.»
پرسید: «پولش را آوردهای؟»
گفتم: «نه! در تیرماه میدهم.»
گفت: «قولت درست است؟»
گفتم: «آری!»
گفت: «پس داخل منزل شو و چای بخور، تا باهم به کاروانسرا برویم.»
چون داخل شده نشستم، نوکرش در یک سینی، نان و پنیر آورده برایم گذاشت. خوردم و به اتفاق حاجی به کاروانسرا رفتیم. کلید انبار را به دالاندار داده، دستور داد:
«در انبار را بگشای، تا اردشیر جوالش را از گندم پرکند.»
دیدم انبار پر از گندم است، اما گندمها پر از ریگ! غربال را از دالاندار گرفتم که گندم ها را ببیزم. گفت:
«ارباب اجازه نمیدهد!»
گفتم: «تو چکار داری؟»
و شروع به بیختن گندم کردم. حاجی سری به داخل انبار کشید و پرسید:
«چه میکنی؟»
گفتم: «گندمها را میبیزم و برمیدارم.»
گفت: «باید همین طوری برداری!»
گفتم: «دندان نمیتواند ریگ را جویده نرم کند تا به گلو پائین رود. معده نمیتواند آنرا هضم کند.»
گفت: «برو به ارباب رستم شاهجهان بگو که این گندمها را به من داده!»
گفتم: «شما هم چیز بهتری به او ندادید. یک پوکه قنات آبشورکه صد سال پیش خشکیده بود.»
این که شنید، پاسخی نداده از انبار خارج شد. کاروانسرا بازرگاننشین بود. در بالای راهروی کاروانسرا ایستاد و گفت:
«ایهالناس بشنوید: پدر این مرد خرش سقط رفت، پولش از من گرفت! شترش کارد آمد، پولش از من گرفت! میش و برهاش مردند، پولش از من گرفت! مسلمان را گور کرد، پولش از من گرفت! حالا هم به بمبئی رفته، پسرش در انبار، گندم میبیزد و برمیدارد!»
تا او مشغول این صحبتها بود، من نیز کارم تمام کرده، درِ جوال دوختم. دالاندار آمد و قپان کرد. بیست من و [یک] چارک بود. گفت:
«چارکش را هم انداختم، ۲۰ من۶ چارک میشود.»
گفتم: «تیرماه میدهم!»
در تیرماه هم پولش را پرداختم.
حاجی علی در حیات خود، همۀ امورش را بدست پسرش آقا مهدی کرمانی سپرد. آخر عمری به زیارت مشهد به زیارت امام هشتم رفت و در آنجا به رحمت حق پیوست. خدا او را بیامرزد. آدم نیکی بود.
حاجی مهدی کرمانی مردی آخوندمسلک، دیندار ولی زیرک و دانا بود. به کشاورزان میگفت:
«همه چیز را خودتان میخواهید بردارید. گویا ارباب برایتان زیادیست! او هم خرج دارد!»
کشاورزان الهآباد تا سال …؟ به یاد ندارم! هر نیم طاقی آب بیش از ۱۵۰ تومان اجاره نداده بودیم. در سال مذکور مدت اجارهنامه به آخر رسید. میبایستی که دوباره از ارباب اجاره کرده، اجارهنامه در محضر نوشته شود. از مسلمان و زرتشتی، ۹ نفر کشاورز آب و ملک حاجی را در اجاره داشتیم. به منزل آقا مهدی رفتیم برای تجدید اجارهنامه . آقا مهدی از نیم طاق، سیصد تومان اجاره تعیین کرد و حاضر نشد هیچ کم کند. مستأجران تا عصری صحبت کردند و گفتند:
«اوایل برداشت محصول، نرخها کم و خواربار ارزان میشود.»
آقا مهدی میفرمود: «زمانِ چیزِ ارزان به آخر رسیده است!»
گفتارش به حقیقت پیوست. ماه به ماه و سال به سال بر قیمت اجناس افزوده میشد. چون آقا مهدی حاضر نشد از سیصد تومان هیچ کم کند، و گفتگوی کشاورزان تا هنگام عصر به جائی نرسید، بالاخره برخاستند که به روستا برگردند، آقا مهدی رو به من کرد و گفت:
«آنها یک زبان شدهاند. اردشیر، تو که مستأجر بزرگ من هستی چه میگوئی؟»
گفتم: «تا دو سال به قیمتی که فرمودی اجاره میکنم، هرچه پیش آید.»
همه با هم از منزل خارح شدیم . من و ارباب با هم به محضر رفتیم و بقیه به ده برگشتند. آقا مهدی در محضر گفتند:
«به نفع و زیان، پنج ساله اجاره کن! به تو اجاره میدهم برای اینکه کشاورزان دیگر حاضر نشدند.»
پاسخ دادم: «چون دوسال از زبانم خارج شد، بیشتر از آن نمیتوانم اجاره کنم.»
پس از ثبت اجارهنامه از محضر بیرون آمدیم. شب شده بود. ارباب تذکر داد:
«شب که نمیتوانی به الهآباد برگردی، امشب را در منزل من سرکن و در بامداد برو!»
گفتم: «دوستانی در شهر دارم به ملاقات آنها رفته و شب را هم همانجا بیتوته مینمایم.»
از هم جدا شدیم. هنگام برداشت محصول بر بهای اجناس اضافه شد. آقا مهدی به الهآباد تشریف آورده، گفت:
«اینک باید هر نیم طاقی ششصد تومان بپردازید. اگر نمیخواهید، محصولات را نیمه کرده، نیم آن را به من بدهید.»
کشاورزان زیر بارِ نیمکاری نرفتند و حاضر شدند ششصد تومان بپردازند.
امروز چشمۀ آب الهآباد خشکیده و آن اربابها و مستأجران در حیات نیستند. فقط نگارنده است که باید به دنبال آنها رهسپار دیار باقی گردد.
پدرم زنی را از بدنام شدن نجات داد
دائی نگارنده نامش مهربان بود که در عصرآباد یزد سکنا دشت. زن اولّش را به یاد دارم که وفات یافت و پسری از او مانده بود به نام خدایار که سه سال از من کوچکتر بود. دائی پس از درگذشت زن خود، با دختری به نام بمانت شهروین ازدواج کرد و طی چهار سال زندگی با او، دو پسر به نام رستم و کیخسرو از او بوجود آمد. پس از آن دائی جهان را بدورد گفت. چیزی که برای بازماندگان به ارث گذاشت، یک مشت بدهکاری و نیم طاق دسترنج عصرآباد بود که یک تسوج آن را فروخته به طلبکاران دادند. یک تسوج دسترنج ماند با یک زن جوان و دو بچۀ کوچک و یک پسر دوازده ساله. آنها بسیار در مضیقه بوده زندگی را به سختی میگذرانیدند مادرم چند روز یکبار به آنها سرکشی میکرد و به قدر توان کمک مینمود. آنها قریب دو سال در آن روستای آبشور به سختی گذرانیدند.
یک نفر— حسن کهنوئی (کسنویهای) - که در آن حدود پیشهور بود، به تدریج زن را فریب داده گمراه میکند؛ تا روزی که [با دو نفر] پنهانی او را با خود به فیروزآباد و [نزد] آخوند آنجا برده وبرمیگردند. و قرار میگذارند، شبانه پیش از طلوع آفتاب که مردم هنوز از خانه بیرون نیامدهاند، زن را بدون بچه برداشته به کسنویه برده، به عقد [حسن] درآورند. این خبر هنگام غروب به مادرم رسید. مادر نیز پدرم و عمویم را وادار میکند که نیمه شب به عصرآباد بروند و چون حسن به اتفاق دو نفر دیگر در منزلی خوابیده منتظر فرصت هستند او را [دختر را] با خود به کسنویه ببرند [عمو و دائی] از دیوار باغی که درپشت منزل دائی میباشد، بالا رفته و آهسته چنانکه کسی نفهمد، از راه پله وارد منزل شده، زن و سه طفل را از دیوار پائین کرده و آنان را به شهر، به منزل ارباب کیخسرو نامدار برده و در آنجا بگذارند و برگردند.
پدر و عمویم چنانکه مادر راهنمائی کرده بود، نیمه شب به عصرآباد رفته، طبق دستور از دیوار باغ بالا رفته، داخل منزل میگردند و زن را که بمانت باشد، از خواب بیدار کرده و از اثاثیۀ لازم مقداری برداشته، کودکان و زن را از راه باغ پائین آورده، سوار وبهتاخت سوی شهر رهسپار میشوند و قبل از اذان صبح به شهر وارد و آنها را به منزل ارباب کیخسرو نامدار میبرند و خود دو نفری بر میگردند.
از اینطرف، حسن طبق قرارداد در موقع خویش به درب منزل دائی میرود و هرچه درمیزند و دقالباب میکند، جوابی نمیشنود درب بازنمیگردد. به هر نحوی خود را به پشتبام رسانیده از راه پله داخل منزل میگردند. میبینند جای تر است و بچه نیست. روز دوم، میرود به فرمانداری یزد که بختیاری بودند، شکایت میکند که فلان و فلان کس زن عقد کردۀ او را شبانه دزدیده و بردهاند. عصر روز دومِ ماوقع، پنج سوار بختیاری به روستای الهآباد میآیند و پدر و عمویم را جلو اسب انداخته به شهر میبرند.
سر شب، مادرم به من گفت:
«چون در سحر تو را بیدار میکنم، باید همراه من به شهر بیائی!»
در بامداد که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، در شهر و محلۀ زرتشیان بودیم. رفتیم منزل اردشیر خدابنده، نام اعضای انجمن زرتشیان را پرسیده، اول به منزل دستور خدایار رفتیم. مادرم مدعی بود که حسن بهائی است و حسنآبادیها هم بهائی میباشند و حسن به تحریک مردم حسینآباد به این کار اقدام نموده است. اینک اعضای انجمن باید به فرمانداری بگویند که ماوقع کار حسینآبادیها میباشد. بالاخره در صبح،چند نفر از اعضای انجمن را ملاقات و صحبتهای خود را میان نهادیم. و اعضای انجمن در همان صبح انجمن فوری تشکیل میدهند و چند نفر از آنها به اتفاق ارباب رستم شاهجهان، به فرمانداری رفته، گناه را به گردن حسینآبادیها میاندازند و پدرم و عمویم آزاد میگردند که با هم به ده برمیگردیم.
فرماندار چند سوار به حسینآباد میفرستد و پنج نفر که مادرم نشان داده بود، آورده به زندان میافکند. آنها نیز پس از ده روز با ثبوت بیگناهی خود آزاد میگردند. فرماندار حسن را توبیخ میکند که: «خلافکار و مجرمی و زن را فریب دادهای!»
در بحبوحۀ آن کشمکشها قافلۀ مسافران به هند نزدیک به حرکت میباشد. انجمن زرتشتیان پدرم را وادار میکند که بمانت و کودکان را با همان کاروان به بمبئی روانه سازد. پدرم نیز قاطر و پالکی تا بندرعباس کرایه میکند و هزینههای دیگر را نیز پرداخته، زن دآئیام را با کودکان همراه کاروان بزرگ مذکور به بندرعباس اعزام میدارد که از آنجا با کشتی بخاری به سند و بمبئی برود.
حسن چون از حکومت عرف سودی نمیبرد و شکست میخورد، به حکومت شرع رجوع میکند. دو ماه پس از این مقدمه، یک روز آدم از طرف مجتهد لب خندقی، نامهای آورد که خدا رحم (پدرم) و بهرام (عمویم) که عمل خلاف نمودهاند، در فلان روز در محضر ایشان حاضر شود. روز موعود، پدرم و عمویم برای رفتن به شهر و محضر حاضر شدند. مادرم نیز به همراه آنان رفت. زیرا میگفت: «آنها سر زبان ندارند و قانون را نمیدانند و نمیتوانند به پرسشهای آنها پاسخ درست داده، خود را مبرا سازند. من جواب همه را خواهم داد!» و به شهر رفته به اتفاق آنها در محضر شرع حاضر گردید.
حسن، وکیل را نیز با خود برده بود که او را در محضر فاتح کند. مادرم هنگام پرسش و پاسخ دادن، میداندار میشود و پاسخ هریک را بدرستی میدهد. سرانجام مجتهد میفرماید:
«حق با این زن است! و حسن تو گناهکاری و دستت به جائی بند نیست.»
لذا عمو و پدرم را آزاد کرده و دستور میدهد: «کسی حق ندارد مزاحم آنها بشود.»
گم کردن راه در باد و طوفان شب
نوروز ۱۲۹۲ شمسی، در سن ۱۲ سالگی، به اتفاق پدر و همراه با دوستان دیگر از الهآباد به شهر میرفتیم. در آن روزها پدرم یک خر و یک شتر داشت. چغندر و پیاز بار آنها کرده بود تا در شهر بفروشد. پس از فروش آن دو بار کود حیوانی برای کشتزار خود ابتیاع و مشتی آجیل در خورجین خود کرده به من گفت:
«خر و شتر را بران و به طرف ده برو! من هم چند کاری را در شهر انجام داده به تو میرسم.»
رفقای دیگر نیز شترهایشان را قطار شتر من کرده گفتند: «برو، ما هم به دنبال آمده، به تو میرسیم.»
اینک با شتر خودم دو شتر شد. پس از نیمی از راه که ۹ کیلومتر باشد، دیدم طوفان به رنگی سرخ و سیاه به جلو رو برخاست. خر جلو میرفت و شترها پشت سر خر راه میپیمودند. فشار طوفان سختتر گردید. ریگ شن بر دیدگان و دهن میریخت. چشم نمیتوان باز کرد. دهن پر از ریگِ شن. در این محل بهمرد جاماسب علیآبادی از پهلوی من گذشت. سخنی گفت که نفهمیدم مقصود چیست. بعد ها [دانستم] گفته، افسار شتر به پای خر بسته و خودم دمَرو بر شکم بخوابم، تا طوفان فروکش کند. پس از او کسی دیگر ندیدم. همچنان راه میپیمودم . ناگاه به خود آمدم، دیدم دوسه ساعت است که راه طی میکنیم و به آبادی نرسیدیم و به کاروانی و شتری برخورد نکردهایم؛ پس شاید بیراهه رفته باشیم . شترها را ازرفتن نگاهداشتم. از فشار طوفان اندکی کاسته شد. دیدم سرزمینی را که وارد شدهام نمیشناسم. به چهار طرف گشتم که راهی پیدا کنم و از مهلکه بدر روم. شتر و خر را گذاشتم. از تل بزرگ شن که پائین میرفتم، خر را دیدم که پیش میرود. رویش رابرگرداندم و هرچه کوشیدم — چون باد جلو بود — خر از جای خود تکان نمیخورد. تل شن را نشان کرده، خر را گذاشته به دنبال شتر بلند شدم. در ده قدمی صدای ناقوسشان بگوشم رسید. شترها را خوابانده برگشتم، خر را نیافتم. باز به سوی شترها برگشتم. شب از نیمه گذشته بود. بسیار خسته و کوفته شده بودم. دو جوال خالی داشتم. یکی را به زیر و دیگری را به رو انداخته خوابیدم. از آواز و صدای آیندگان از خواب بیدار شدم. دیدم چند نفر چراغ در دست پیش میآیند. گفتند:
«نترس!»
آنها صاحبان شترها بودند.
پرسیدم: «خرم گم شده، ندیده اید؟»
گفتند: «خیر!»
کوزۀ آب و نان همراه خود خود آورده، دست و دهنم را شستم. بار بر شترها کرده، حرکت کرده، سر تیغ بامدادِ جشن نوروز، به روستا و الهآباد رسیدیم. خر هم از آن طرف پشت به باد کرده به محمودی میرود. شخصی که آبیار آنجا بود، خر را میبیند، به نرسیآباد به منزل خود میبرد، سپس به ما پس میدهد.
کشف حجاب
زنان زرتشتی و عیسوی و یهودی آزاد و به اصطلاح بدون حجاب بودند. اما زنان زرتشتی لباس ویژۀ خود را داشتند که با اهل اسلام و سایر اقلیتها تفاوت داشت.
زنان زرتشتی لچک به سر میگذاشتند. مقنعه در بالای سر میپوشیدند که در جلو رو تا شکم حفظ میکرد و پشت سر تا نزدیک زانوی ایشان میرسید. مقنعه یک تکه پارچه است که درازا و پهنای آن مساوی است. مانند ساری زنان هند میباشد. مقنعه را از زیر گلو تا بالای سر سوزن زده به پشت سر آویزان میکردند. چادرشب چیت یا چادرشبهای دیگر که ذکر آن گذشته، بر رو آن میبستند. پیراهنشان از چیت بود. شلوار پایشان تا مچ پا میرسید. شلوار در بالا گشاد بود و در مچ پا تنگ. کفش ساغری کرمان که ویژۀ زنان زرتشتی بود، به پا میکردند. پیشانی و چشم و ابرو و چهر آزاد بود. آنرا نمیپوشاندند.
پدرم در الهآباد هنگام کشف حجاب، دشتبان بود. بخشدار ساکن اشکذر به پدرم فرمان داده بود، هر زنی که چادر بسر داشته، چادرش را برداشته به او تسلیم کند.
یک روز دو نفر زن چادر بسر وارد الهآباد میشوند. آنها از اهل زارچ بودند. پدرم چادرشان را برمیدارد و میبرد و به بخشدار میدهد. دو نفر زن به منزل کدخدا به نام رستم سروش میروند و از او درخواست میکنند چادرشان را از دشتبان گرفته، به آنها بدهد. رستم نزد پدرم رفته چادر را گرفته پس میدهد؛ به شرطی که با چادر نیایند. این خبر به گوش همه میرسد. پس از آن زنی با چادر به الهآباد نیامد.
فرمان مقامات دولتی که زرتشتیان در شهربر خر سوار شوند
تا پایان سلسلۀ قاجار، اقلیتهای مذهبی، چون زرتشتیان و کلیمیان و عیسویان نمیتوانستند در شهر یزد در برابر مسلمان بر خر و اسب و شتر، سواره بروند. اما با آغاز دوران پهلوی، مقامات دولتی تهران به فرمان شخص اول کشور، به مقامات دولتی یزد دستور دادند که اقلیتها حق دارند سواره از بازار عبور نمایند.
در آن دوره لباس اقلیتها با پیروان اسلام تفاوت داشت تا شناخته گردند. زیرا مسلمانان یزد برخلاف مسلمانان دیگر نقاط کشور، اقلیتها را کافر و نجس محسوب میداشتند و نمیتوانستند دست به اجناس و کالای مغازۀ آنها بزنند. اقلیتها برای خریدن نیاز خود در بازار، بایستی هرچه دکاندر به آنها میدهد، اگر هم خوب نباشد بپذیرند.
یهودیها بایستی بیخ گوش خود، زلف نگاهدارند. بایستی یک تکه پارچۀ سفید بالای لباس خود، طرف پشت دوخته، آویزان کنند. زناشان چون بیحجاب بودند، بایستی چادر سفید بپوشند و کودکان آنها را نیز در دبستانهای اسلامی راه نمیداند. لذا دبستانی از خود داشته و دو زبان عبری و پارسی به کودکان خود میآموختند.
چون یهودیها به امر کشاورزی نمیپرداختند، در شهر سکنا و دو محله داشتند که به محلۀ بالائی و محلۀ پائینی مشهور بود. جمعیت محلۀ پائینی دو برابر محلۀ بالائی و نزدیک مسجد جمعه قرار داشت. و چون مردمانِ بینوا بودند، در محلۀ زرتشتیان دلاکی کرده و در روستاهای زرتشتینشین پیلهوری میکردند. زیرا مسلمانان کالا از دست آنها نمیخریدند.
چنانکه گفتیم اقلیتها نمیتوانستند در شهر بر حیوان خود سوار شوند، زیرا مسلمانان یزد آن رانسبت به خود توهین حساب کرده، آنها را از حیوان پائین انداخته و با شتم و ضرب، فرسوده و مجروح مینمودند. زرتشتیان برای شناخته شدن، قبای شکری و دال قصابی میپوشیدند. حق نداشتند کلاه بر سر گذارند. چادرشبی که خود میبافتند و به رنگ قرمز و سفید بود، به سر میبستند. تنبانشان سفید و چادرشب دیگری از بافت خود به رنگ سرخ و آبی و سفید به کمرمیبستند.
اما در روزگار پیشین، مردهای [زرتشتی] میبایستی تنبان کوتاه، که بسر زانو میرسید، بپوشند و گاهی لبهای آن را نقش و نگار میکردند. پیرمرد سالخوردهای با ترکۀ انار دردست که در مجلس گهنبار متوجه کودکان بود که شلوغ نکنند، چنان تنبان نقشدار به پا داشت، که در کودکی آن را در مجلس گهنبار کسنویه دیدهام. شخص دیگری که به نام هومیگر معروف بود، کلاهی به سر داشت که در دو طرف گوشش تکهای پارچۀ نقشدار آویزان بود. همچنین کهنسالانی به یاد دارم که قبا ازپنب سغچه یا نارنگیرنگ بافته و دوخته و میپوشیدند. در دوران کودکی نگارنده، دیگر مردان وجوانان چنین قبائی نمیپوشیدند.
اقلیتهای مذهبی حق پوشیدن پوستین نداشتند. در فصل زمستان برای حفظ از سرما، دروسط قبای زیرین، هنگام دوختن، پنبه میگذاشتند گه گرم باشد.
زرتشتیان حق داشتن مدرسه و مکتبخانه نداشتند که علم بیاموزند.
در ۱۵۰ سال پیش در زمان کدخدائی مهر جمشید، یک نفر به نام استاد بهرام که دارای علم و معلومات بود، به الهآباد میآورند و منزلی برای سکونت به او میدهند که پنهانی به کودکان علم بیاموزد. چندی بعد مسلمانان زارچ خبر میشوند و جمعی از آنان برای قتل استاد بهرام به الهآباد هجوم میآورند. بهرام ازپشتبام خود را به زمین افکنده و در کشتزار پنهان میشود و خود را به جعفرآباد میرساند. مهاجمین چون به منزلش میرسند کسی را نمییابند که به قتل رسانند، مأیوسانه به زارچ برمیگردند. منزل مزبور اکنون به خانۀ استاد بهرام شهرت دارد.
به یاد دارم در سال دوم جنگ جهانی اول جهانی بود و نان در نانوائی یزد به زحمت پیدا میشد، اگر هم پیدا میشد، یک گوشۀ آن سوخته و گوشهای خمیر بود. باز هم مردم شکرگذار بودند. در آن سال در منزل خسرو شاهجهان در یزد مراسم گهنبار نانی [5]برگزار میشد. نگارنده هم دعوت داشت. سی نفر در مطبخ یک روز و شب، پیش از گهنبار مشغول کار پختن نان لووک (گرده نان کوچک) برای برگزاری مراسم گهنبار بودند. دو نفر آجان پیش از خواندن گهنبار دعوت شدند که هزاران زن و مرد موقع پخش نان شلوغ نکنند. تذکر این مطلب لازم است که در آن روز، هشتاد من یا ۴۸۰ کیلو گندم تبدیل به نان شده بود. مرد و زن و کودک، از پیروان تمام مذاهب، همه در کوچه صف کشیده بودند. دو نفر که در کوچه نان میدادند به هر یک نفر، چه بزرگ و چه کوچک، دو نان میدادند و بواسطۀ حضور پلیس شلوغ نکردند و نان به دست همه کس رسید وکسی محروم نشد و همه نان گرفته وخوشحال به منزل خود برگشتند. گهنبار چنین بزرگی در آن دوران تنگی و ننگی که نان پیدا نمیگشت، هنوز به چشم ندیده و نشنیدهام.
با به روی کار آمدن خاندان شاهنشاهی پهلوی، فرمان تساوی حقوق ملت ایران صادر گشت، دایر بر اینکه: اقلیتهای مذهبی با اکثریت تساویالحقوق میباشند و بایستی ناملایمات برای اقلیتها از میان برداشته شود.
هنگام صدور فرمان مبنی بر آزادی افراد ایرانی در پوشیدن لباس متحدالشکل، و سواری و کسب و پیشه و شغل و بهرهمند شدن از حقوق اجتماعی و فرهنگی و عرفی، مسلمانان یزد به تحریکات و تحریم دادوستد و خریدوفروش با زرتشتیان و یهودیان پرداختند. زیرا آنان بدون اعتنا به مسلمانان در شهر و برابر آنها به سواری مشغول شدند.
تحریم مدتی باقی ماند. و مسلمانان کالای کشاورزی خود را پنهانی از زرتشتیان میخریدند. عبدالحسین، صاحب مغازۀ فروش کالا، در چهارسوق یزد، کالای خود را، چنانکه دیگران متوجه نشوند، به اقلیتها میفروخت. زرتشتیان الهآباد و عصراباد و دیگر نقاط بلوک، آنچه را که لازم داشتند در گوشۀ چادرشب بسته و چنانکه کسی متوجه نشود، در دکان او میانداختند. وی هم آن را برداشته، اجناس را در همان چادرشب بسته و مو قعی که کسی متوجه نبود، به زرتشتیان داده، پولش را میگرفت. زنهای مسلمان ساکن روستای زارچ، کالا را به الهآباد آورده، به زرتشتیان میفروختند.
شخصی به نام حاجی عباس بابائی، به الهآباد آمده جلو دروازه نشست و زنان زارچی را نگذاشت به الهآباد و محلۀ زرتشتیان داخل شده کالا بفروشند. روز سوم این واقعه شهریار اردشیر، به اشکذر رفته و به بخشدار از تحریکات عباس حاجی بابا شکایت [کرد] و بخشدار توسط مأمور خود، عباس را خواست و از او التزام گرفت که دیگر چنین کاری نکند.
در میدان کیوان شهر یزد، شهریار مذکور سواره میرفت. مسلمانان جلو او را گرفته، او را به زمین میاندازند، چنانکه سرش به سنگ خورده و خون جاری میشود. شهریار با سر مجروح و خونین به فرمانداری یزد شکایت میکند. فرماندار دو نفر مأمور را همراه او میکند تا مقصر را نشان دهد. مأمور آنها را گرفته به فرمانداری میبرد.
رشید هماوند مستأجر آب و زمین ملکی آقا سید یحیی مجتهد استان یزد، یک دفعه با شتر و بار چغندر، بامداد از الهآباد وارد شهر یزد شده، درب منزل اقا سید یحیی، شتر را خوابانده و بارش را انداخته بود. میگفت: «دیدم جمعیت بزرگی به درب منزل آقا هجوم آوردند، ترسیده پهلوی شتر و بار چغندر پنهان گشتم.» پس از دقالباب مردم، سید یحیی از منزل بیرون آمده، پرسید:
«چه خبر است که این همه اجتماع کردهاید؟»
گفتند: «برای گرفتن فتوای تحریم آمدهایم که مسلمانان با زرتشتیان معامله و دادوستد و ارتباط نداشته و آب و ملک مسلمانان که بدست زرتشتیان است، پس بگیریم!»
آقا [سید یحیی مجتهد]، در پاسخ میگوید: «ایهاالناس، این کار ناشدنی و امکان ندارد، بروید باهم کار و زندگی بکنید!»
و درب را میبندند. اما جمعیت مردم از منزلش رد نمیشوند. آدمِ آقاقپان از منزل آورده چغندر را وزن کرده و با هم آنرا درمنزل برده، تحویل میدهیم و به امر آقا، صبحانه و چای برای من آورده، پس از تناول، جوال را برداشته که خارج شوم، که آقا هم تشریف آورده بر خر سوار شده از منزل بیرون میروند و منهم پشت سر او از منزل بیرون رفتم. و چون آقا از منزل خارج میشود، مردم هم متفرق میشوند.
کتابفروشی من درسفر سوم به هند
مختصر سهمی در یک رستوران داشتم. چون اخلاق شریک مغازه با من نمیساخت، سهم خود را به او فروخته و در همانجا ماندم که پول فروش را گرفته، بروم. پس از چند روز، یک شب ناگهان چند کامیون آمده و از در پشت رستوران همه اثاثیه را برداشته و رفتند. شریک گفت: «تو هم برو! پس از فروش پولت را میپردازم.»
چون بیکار و بیپول و سرگردان شدم، به فکر رشید شهمردان افتادم که صاحب چاپخانۀ هور دربمبئی بود، با او آشنا بودم. به خدمت او رفتم و از پیشامد خویش صحبت کردم و خواستم پیشه و شغلی نشان دهد تا مشغول شوم. آن روز صبح به چاپخانه رفتم.رشید را دیدم نشسته است.پس از احوال پرسی، گفت:
«در این مدت کجا بودی که یاد ما نیفتادی؟»
پس از استماع پیشآمد من گفت:
«کاری که باب تو باشد، عجالتاً سراغ ندارم، ولی یک نفر ناشر زرتشتی به نام بهرام سروش تفتی، اینک درگذشته است و کتابهای بسیاری در منزل اوست. ترا میبرم نزد دخترش و معرفی میکنم. کتابهای او را فروخته کمیسیون و حقهالزحمۀ خود را بردار. از فروش شاهنامه [فرودسی] روپیهای دو آنه و از کتبهای دیگر، روپیهای چهار آنه حقالزحمه برای خود بردار.
قبول کرده با او رفتم کار کتابفروشی دوره را شروع کردم. پس از اتمام، به فروش کتبهای عبدالله تهرانی، شمس، مالک الکتاب و علی اکبر جهرمی و نورالشکور کتابفروش و ناشر لکهنو پرداخته و به کتابفروشی مشهور شدم. روزی استاد منوچهر هومجی نادرشاه، به من برخورد و تشویقم کرد که:
«کتابهای چاپ ایران را طلب کن و به استادان دانشگاه دانشکده بفروش. ترا میبرم و به آنها معرفی میکنم و آنها هر سال از تو کتاب خواهند خرید.»
گفتم: «از کتب چاپ ایران و کتابفروش آنجا هیچ خبر ندارم. اما تحقیق میکنم.»
چون توسط محمدتقی افشار نمایندۀ روزنامۀ ایران بودم که در تهران به چا پ میرسید، به مدیر آن نوشتم که مقدار ده تومان کتب فارسی، هرچه صلاح میداند برایم بفرستد. او هم چنین نمود. و آن نخستین تجارت کتاب بود که انجام دادم.
سپس در بمبئی، با محمدعلی ترقی مالک کتابخانۀ خیام در تهران، برخورد کردم. در برابر مسجد ایرانی با پشتۀ کتاب بر پشت میرفتم که به من برخورد و پرسید:
«ایرانی هستی؟»
گفتم: «آری!»
پرسید: «چه بر پشت داری؟»
گفتم: «کتاب، برای فروش!»
گفت: «بگذار ببینم.»
سه جلد کتاب دیوان برداشت و پولش را پرداخت سپس گفت :
«مقداری کتاب از ایران وارد کرده[ام] و در منزل محمدعلی شوشتری میباشد. بیا آنها را به تو حواله دهم که بفروشی.»
همراهش رفتم. کتابها را نشان داد و گفت:
«قیمت آنها را مینویسم و تو هرمقدار که خواهی حقالزحمۀ خود بر آن افزوده بفروش، و پولش را به محمدعلی بپرداز و هرچه کتاب خواستی، بنویس، از ایران برایت میفرستم. مقداری کتب خطی آوردهام اگر توانستی آنها را هم بفروش. من دو روز دیگر به ایران برمیگردم.»
و به شوشتری دستور داد کتابها را برای فروش به من واگذارد و نشانی ادارۀ خود را هم در تهران به من داد. روز بعد به منزل محمدعلی شوشتری رفته، کتابها را تحویل گرفته و دو بخش نمودم. بخشی برای فروش به صاحبان مغازه[های] ایرانی و بخشی برای استادان دانشگاه. و به منوچهر هومجی نادرشاه خبر دادم: «مقداری کتاب چاپ ایران حاضر است.» مرا به دکتر بذلالرحمن، رئیس اسمعیل کالج معرفی نمود که مردی دانشمند و بزرگوار بود. کتابها را گفت به دانشکده ببرم تا انتخاب کند. تمام آنها را خرید. از [کتابفروشی] خیام به تدریج کتابها را از ایران خواسته، در اطراف هند و دانشگاهها و استادان به فروش رساندم، تا جنگ جهانی دوم پیش آمد.
در سال دوم جنگ، شش صندوق کتاب از راه دریا از ایران وارد کردم. چون به بندر بمبئی برای ترخیص آنها به گمرک رفتم، کتابهای وارد شده را به من نشان داده، گفتند:
«باید در هنگام جنگ همه کتابها رابرای سانسور به ادارۀ سانسور فرستاد. کتابهای تو هم امروز به ادارۀ سانسور فرستاده میشود. پس از سانسور شدن خواهیم داد.»
گفتم: «خواهش میکنم ۲۴ ساعت نگهدارید، نفرستید. در این مورد اقداماتی خواهم کرد.»
گفت: «سی ساعت به تو وقت میدهم؛ شش ساعت بیشتر، تا ببینم چند مرده حلاجی!»
خداحافظی کرده بیرون آمدم و با خود گفتم: «گره این کار را فقط دکتر بذلالرحمن میتواند بگشاید، از کسی دیگر ساخته نیست.» فوراً به منزلش که برابر کالج بود، رفتم. تا مرا دید، گفت:
«چه شده است؟»
قضیه را به او گفتم.
گفت: «نامه بنویسم یا تلفون بکنم؟»
گفتم: «مرحمت فرموده نامه بنویسید به نظرم بهتر خواهد بود.»
فوراً به نام یکی ز افسران گمرک نامه نوشته به دستم داد، بدین مضمون که: بنا به درخواست ما، پروفسور کالجها و دانشگاه بمبئی، اردشیرخاضع کتابها را از ایران وارد کرده است. ما این مرد را کاملاً میشناسیم. آدمی است درستکار مخالف سیاست دولت نیست و ضمانت میکنم و خواهشمندم که کتابها را که بنا به درخواست ما وارد کرده، بزودی ترخیص فرمائید که باعث سپاسگزاری است. و امضا نموده به دستم داد و در ضمن در نامه نمره و نشانی منزل مرا هم نوشت. گفت:
«نامه را ببر به این شخص بده، تا به افسرِ گمرکِ محل برای ترخیصِ فوری کتابها نامه بنویسد.»
پس از تشکر و خداحافظی رفتم به ادارۀ ارباب کیخسرو رستمی و نامه را به او دادم که به مقدم (پیشکار) خود بدهد که از گمرک حکم آزادی کتابها را بگیرد..روز بعد برای فروش کتابها بیرون رفتم و تصور کردم ترخیص کتابها چند روز طول میکشد. پیشکار ارباب کیخسرو تا نامه را به دست افسر گمرک میدهد. به زیرش مینویسد: «فوری کتابها را آزاد کنند.» پیشکار تلفونی به ارباب از آزادی کتابها خبر میدهد و میگوید: «خاضع را فوراً بفرست. نمیدانم کتابها را کجا باید برد.» ارباب پس از اینکه از چندین رستوران تلفونی سراغ مرا میگیرد، در یکی از رستورانها میگویند: «به ارباب تلفون کن، کارت دارد!» تلفون کردم فوراً مرا به گمرک فرستاد. در وسط راه پیشکار را دیدم که کتابها را در بارکش گاوی کرده و خود پیاده همراه آن میرود. خود را به او رسانیده بارکش را از او تحویل گرفته، گفتم: «برو!»
کتابهای مذکور را همه فروخته به ایران بازگشتم و هفت صندوق کتاب دیگر ابتیاع و به زاهدان حمل نمودم و خود نیز از راه زاهدان به بمبئی برگشتم.
سفری از راه زاهدان به بمبئی
کتابهای خریداری شده را با کمک گشتاسب نامی که در زاهدان بازرگانی داشت، از گمرک ایران ترخیص نمودم و آنها را به ایستگاه راهآهن هند (پاکستان فعلی) بردم که به بمبئی حمل کرد. در آنجا مسئول راهآهن از حمل کتابها خودداری کرد و گفت: «حمل کتاب موقع جنگ ممنوع شده!»
در آن زمان آتش جنگ جهانی دوم میسوخت. چون امکان برگرداندن کتابها نبود، و احتمال از بین رفتن کتابها میرفت، و راهحل قانونی نبود، با کمک یکی از دوستان به نام خداداد رشید ظهرابی تفتی، در حل این مشکل به تکاپو افتادیم.
بالاخره با دیدن مددکار و رانندۀ قطار و وعدۀ پول، قرار شد صندوقهای کتاب را هر یک در یکی ازآبریزگاههای قطار قرار دهیم تا از مرزِ میرجاوه بگذرد. خوشبختانه نقشهمان گرفت و کتابها از مرز گذشت و از کویته جهت ایستگاه گرانت رود بمبئی بارنامه نمودم و با خیال راحت به مسافرت خود ادامه دادم.
بدین ترتیب کتابفرشی خاضع که قبلاٌ پایهگذاری شده بود، استحکام یافت.
در سومین سال جنگ دوم بود که در تجدید چاپ شاهنامۀ فردوسی در بمبئی اقدام نمودم. بعداً در تجدید چاپ کتاب سامنامۀ خواجوی کرمانی در دوجلد و کتاب جهانگیرنامه و تجدید چاپ مکرر کتاب مقدس اوستا کوشش نمودم.
چون مقداری از کتابهای شاهنامه و سامنامه به فروش نرفته بود، باز مقداری از کتابهای فارسی چاپ هند با کمک یکی از دوستان تاجرم به نام کیخسرو مهر رستمی جهت محمدعلی ترقی، صاحب کتابفروشی خیام در تهران صادر نمودم و در عوض از ایشان کتب فارسی چاپ ایران دریافت مینمودم. تجارت کتاب با پسران آن مرحوم، بیژن و شاهرخ ترقی هنوز ادامه دارد.
در تألیف و چاپ چند کتاب به نام دیوان خاضع، یزدگردنامۀ منظوم، رباعیات خاضع، تاریخچۀ الهآباد رستاق یزد، اشک مادر و نامۀ گذشتگان، تذکرۀ سخنوران یزد و کلیات خاضع همت نمودم.
کتابفروشی خاضع بعد از پنجاه سال هنوز به کار فرهنگی و نشر فرهنگ و ادبیات ایرانی و اسلامی در هند، و خریدوفروش کتب فارسی و عربی ادامه میدهد. امید که این کار برای سالیان سال ادامه داشته باشد.
دبستان دخترانۀ الهآباد یزد
در الهآباد رستاق یزد — محل زادگاهم — چون دبستانی برای دوشیزگان وجود نداشت، در سال ۱۳۱۲، به فکر تأسیس دبستانی افتادم و شروع به جمعآوری اعانه از زرتشتیان ایرانی خیرخواه مقیم بمبئی نمودم و مبلغ ۳۵۰۰ روپیه جمعآوری شد که به انجمن ایرانی بمبئی برای تأسیس دبستان سپردم.
چون این مبلغ کفاف نمیداد، به یکی از ایرانیان ثروتمند کلکته به نام شاپور فریدون که خود از الهآباد یزد بود، مراجعه [کردم] و ایشان فکرم را پسندید و پرداختِ مخارج ساختمان و نیز ایجاد سرمایهای برای گرداندن دبستان را تعهد نمود.
پرسید که: «تحت نظر چه شخصی انجام خواهد شد؟»
گفتم: «انجمن زرتشیان ایرانی بمبئی.»
گفت: «اکنون چه مبلغ حواله دهم؟»
گفتم: «معادل ۱۵۰۰ تومان.»
و اوآن را به بهمرد یزدانی، معتمد انجمن حواله داد. در بمبئی بهمرد یزدانی به من گفت که: «خودت پیشقدم این کار خیرشدهای و ساختمان دبستان راهم خودت باید به انجام رسانی. ما پول به نمایندۀ انجمن در ایران حواله خواهیم داد!»
من قبول کردم و بعداً راهی ایران شدم. با کشتی به سوی ایران مسافرت میکردیم. در این کشتی هشت نفر زرتشتی همسفر بودیم، که سه نفر آنها از قریۀ الهآباد بودند. پس از پنج روز به بندرعباس رسیدیم و از آنجا به سوی یزد حرکت کردیم. در بین راه دوست عزیزم به نام اردشیر اسفندیار باستانی الهآبادی که جوانی برومند و باهمت بود، دچار مختصر بیماری شده بود. اما در دوازده فرسنگی جادۀ بندرعباس-یزد، ناگهان حالش به سختی بهم خورد. همسفران تصمیم گرفتند از ادامۀ مسافرت خودداری و در مداوای مریض اقدام نمائیم. ماهیار بهرام مرزبان را جهت آوردن دکتر به بندرعباس روانه نمودیم. نزدیکیهای ظهر اردشیر مرا صدا کرد و هرچه در جیب داشت بیرون آورد و به من داد و گفت:
«اینها دیگر به درد من نمیخورد.»
پرسیدم: «مگر چه شده؟»
گفت: «هم اکنون پدر تو و من (و چند نفر دیگر را نام برد. همگی درگذشته بودند) که در اینجا نشستهاند، و آمدهاند از من استقبال نمایند.»
در میان آن اسامی نام جوانی به نام نریمان رستم را نیز برد که من از درگذشت او اطلاعی نداشتم و چون به یزد رسیدم، فهمیدم ده روز پیش از ین واقعه درگذشته. اردشیر سپس با آواز دلسوزی دو بیت زیرا را خواند :
ایا باد صبای شومِ دلگیر
پیام من ببَر بر مادر پیر
بگو فرزند سلامت میرساند
حلالش کن که شبها دادهای شیر
بعد از آن سخنی نگفت. من از قهوهخانه بیرون رفته، کامیون خالی را دیدم. از رانندهاش خواستم که مریض ما را به به بندر برساند و او قبول کرد و راه افتادیم. در بین راه ماهیار بهرام با دکتر در ماشین سواری به سوی ما میآمد. دیدم کامیون را متوقف کرده. دکتر بالا آمد. بیمار را دید و ظرف پر آب کرد و دوائی در آن ریخت و گفت پارچهای را خیس نموده روی پیشانی بیمار بگذارم و مرتب این کار را تکرار نمایم، و گفت:
«در بندر شما را باز خواهم دید!»
در بندر اطاقی را در گاراژی که به مدیریت شازده اسفندیار اداره میشد، اجاره نمویم. دکتر معالج با یک دکتر ارتشی برای ملاقات بیمار آمدند. پس از معاینه دکتر ارتشی گفت:
«حیفتان نیامد چنین جوان برومندی را به دست اجل سپردید؟ اگر قبل از حرکت به بندر به من رجوع میکردید کار به اینجا نمیکشید. اکنون کار از کار گذشته.»
و هردو دکتر رفتند. من هنوز پاشوره میکردم. یک نفر راننده داخل اطاق شد گفت:
«جوان درگذشته! تو چه میکنی؟»
دست به روی سینه او گذاشتم، دیدم مانند برف سرد شده. شازده اسفندیار را اطلاع دادم. او گفت:
«باید برای کفن و دفن و رعایت اصول مذهبی اقدام نمود.»
برای گرفتن جواز دفن به دادگستری رفتیم. پس از تحقیقاتی که از ما شد، جواز فوت صادر گردید. شازده اسفندیار در تهیه سیمان و آجرو قبرکَن و بنن اقدام نمود. در این موقع کاروانی از زرتشتیان که عازم بمبئی بودند، به بندرعباس رسیدند. در میان آنها دو نفر مؤبد زرتشتی نیز مسافر بودند. با کمک هزینه جنازه را برای دفن به آرامگاه زرتشتیان که در دامنۀ کوهی بود، بردیم. مؤبدان اوستای میت خوانندند و کارهای بایستۀ دینی انجام پذیرفت و اردشیر ناکام را به خاک سپردیم.
شازده اسفندیار تمام مخارج را پرداخت. هرچه اصرار کردیم، پولی نگرفت. من و ماهیار به یزد روانه شدیم و چون به الهآباد رسیدیم، مادرم توسط برادرم اسفندیار، پیام داد که قبل از رفتن به دیدن مادر اردشیر، یعنی دولت، بروم. من قبلاً واقعه را تلگرافی به یزد اطلاع داده بودم.
برایم بسیار مشکل بود که با مادر داغدیدهای روبرو شوم. و چون به درب منزلشان رسیدم، دولت در به روی من گشود و خوشآمد گفت. چون نشستیم پس از احوالپرسی و نوشیدن چای گفت:
«اکنون شرح حال فرزند ناکامم را نکته به نکته بگو!»
من از صبر و تحمل این زن شکیبا که فرزند جوانی را از دست داده، در شگفت ماندم. و چون وقایع را شنید، اشک از چشمانش ریزان شد. گفت:
«خدای را شکرگذارم که تو با او بودی و میدانم که در علاج او کوشیدی و در کفنودفن او به راه و رسم زرتشتیان اقدام نمودی.» و از من سپاسگزاری کرد.
شانزده روز بعد از آمدنم به یزد، مادرم خرمن خدابخش، جهان فانی را بدرود گفت و همشیرهام خورشید و همسرش مرزبان بهرام، امور زندگی من و برادرم اسفندیار و خواهرم کشور را اداره میکردند.
برای کار دبستان دخترانۀ الهآباد به سروش لهراسب، نمایندۀ انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی مراجعه نمودم.
گفتند: «پول و نامه رسیده. اول قطعه زمین را پیدا کن تا آن را به ثبت رسانیم و بعد طبق نقشۀ استاد مهر، شروع کنیم.»
قطعه زمینی در سرچشمۀ الهآباد که یک طاق آن مربوط به خودمان بود، پس از جلب رضایت دیگر شرکاء، با کمک سروش لهراسب، به ثبت رساندیم و طبق نقشۀ استاد مهر و زیر نظر معمار استاد غلامعلی اشکذری، شروع به ساختمان نمودم. برای ساختمان اصلی دبستان، از آجر استفاده کردم و در یک سال هشت کوره آجر چیدم. آجر سپید هزاری هشتاد ریال و خشت خام هزاری ۳ ریال تمام میشد. به استاد بنّا ۵ ریال و کمک بنّا ۳ ریال و کارگر ۲ ریال، روزانه میپرداختم. برای سوخت کوره، از هیزم استفاده میشد که برای هر ۱۲۰ کیلو، ۵ ریال میپرداختم.
چون کار به اینجا رسید، روزی سروش لهراسب به اتفاق ارباب سهراب کیانیان و ارباب فریدون زرتشتی برای بازدید به الهآباد آمدند. پس از بازدید سروش لهرسب گفت:
«پول تمام شده و عجالتاً کار را تعطیل کن.
گفتم: «نمیکنم و پول قرض کرده ادامه میدهم»
بعد از دو ماه او آمد و گفت: «پول رسیده، صورت حساب بیار تا پول بدهم.» و با دریافت پول قرضها را پس دادم.
چون در اواخر سال ۱۳۱۵ شمسی، کار ساختمان نزدیک به اتمام بود به فکر آموزگار افتادم در خود روستا کسی نبود از جای دیگر نیز کسی حاضر نبود که بیاید. تصمیم گرفتم همسری انتخاب کنم که باسواد باشد و معلمی دبستان را نیز عهدهدار گردد.
بعد از چندی با دختری با معلومات از شهر یزد به نام سرور خدابخش مرشد، ازدواج نمودم و در سال ۱۳۲۶ پس از افتتاح دبستان به سمت آموزگار استخدام شد و برای مدت چهار سال با سعی و کوشش زیاد در تعلیم و تربیت نوباوگان دبستان همت نمود و عاقبت در اثر کارشکنیهای اهل محل استعفا داد.
در اینجا خاطرات خود را هرچند ناچیز، به پایان میرسانم و امیدوارم که نسل جوان زرتشتی با خواندن آن از چگونگی آداب و رسوم نیاکان خود اطلاعاتی، گرچه ناچیز، حاصل نماید. پایان، حیدرآباد — هندوستان، ۱۹۸۴
یادداشت
[1] گهنبار یا گاهنبار، نام جشنهای ششگانۀ زرتشتیان است. اولین گاهنبار در ۱۵ اردیبهشت، دومین در ۱۵ تیر، سومین در ۳۰ شهریور، چهارمین در ۳۰ مهر، پنجمین در ۲۰ دی، و آخرین در پنج روز آخر سال برگزار میشود. مدت برگزاری هر گهنبار پنج روزاست.
[2] اورمزد روز، روز اول هر ماه خورشیدی است و روز شادی و میخواری است. چنانکه در نامۀ آذرباد، اندرز ۱۲۸: «هرمز روز می خوار و خرم باش!» (رهام اشه، آذرباد روزنامه آذربادمهرسپندان، پاریس، ۱۳۷۱ یردگردی، ص. ۲۳۴). این جشن تا سدۀ ششم ق هنوز برگزار میشد. شاعران از این جشن یاد کردهاند. ازآن میان، فردوسی گفت:
شب اورمز آمد و ماه دی
ز گفتن بیاسای، بردار مَی
[3] پیالۀ شراب را در یزد و کرمان روئینه یا روزینه میخوانند.
[4] گشتن دور آتش در مراسم زناشوئی، هنوز در هندوستان در میان هندوها نیز برجاست.
[5] غرض از گهنبار نانی همانا گهنبار درون است که یکی ازمهمترین گهنبارهای زرتشتیان ایران و پارسیان هند به شمار میرود. و درون نام نان متبرک این روز است که آداب ویژۀ خود را دارد.
بر گرفته http://www.fravahr.org/spip.php?article192
روستاهای پیش از اسلام در یزد (بخش 1: منطقه کسنویه)
محمد مفید مستوفی بافقی، صاحب جامع مفیدی مولفه 1090 هجری قمری در کتاب
خویش از روستاهای یزد و تاریخ احداث آنان صحبت مینماید.اینک در مورد چند
روستا که به موضوع زرتشتیان بستگی دارد گفتگو می...