همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب، دیده من بر فلک، استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من، زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات، دوایی سازی
خستهای را که دل و دیده به دست تو سپرد
نه، به یک بار نشاید در احسان بستن
ساقی ار می ندهی، کم ز یکی جرعه درد **
همه انواع خوشی، حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بی تو در آن حجره، ره راست نبرد **
گر شدم خاک ره عشق، مرا خرد مبین
آن که کوبد در وصل تو کجا باشد خرد
آستینم ز گهرهای نهانی بردار
آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد **
شحنه عشق، چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد **
دل آواره اگر از کرمت باز آید
قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد **
این جمادات ز آغاز، نه آبی بودند
سردسیر است جهان، آمد و یک یک بفسرد **
خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است
چون برون آید از جای، ببینش همه ارد
هله جز مشک سر زلف دلارام مگوی
که چنین بوی خوشش، باد صبا میآورد
مولانا
خوشتر از دوران عشق، ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست، انجام نیست
کام هر جویندهای را آخریست
عارفان را منتهای کام نیست
از هزاران در یکی گیرد سماع
زان که هرکس محرم پیغام نیست
آشنایان، ره بدین معنی برند
در سرای خاص، بار عام نیست
تا نسوزد، بر نیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست
هر کسی را نام معشوقی که هست
میبرد، معشوق ما را نام نیست
سرو را با جمله زیبایی که هست
پیش اندام تو، هیچ اندام نیست
مستی از من پرس و شور عاشقی
آن کجا داند که دردآشام نیست
باد صبح و خاک شیراز، آتشی است
هر که را در وی گرفت، آرام نیست **
خواب بی هنگامت از ره میبرد
ورنه بانگ صبح، بی هنگام نیست **
سعدیا چون بت شکستی، خود مباش
خودپرستی کمتر از اصنام نیستره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین، حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه، کاین خمار، خام است
میان مسجد و میخانه، راهی است
بجویید ای عزیزان، کاین کدامست
به میخانه امامی مست، خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه، خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی، امام است
برو عطار کاو خود می شناسد
که سرور کیست، سرگردان کدام است