دل من دیر زمانیست که می پندارد.
دوستی نیز گلی است؛
مثل نیلوفر و ناز
شاخه ترد ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه ی نازک را " به گمان توهم " _دانسته_ بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن، هر رفتار
دانه هائی است که می افشانیم
برگ و باریست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است نه "خطوط قرمز"
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی ،گرمی دلهای به هم
پیوستست.
تا در آن دوست نباشد
همه درها بستست
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای وجودت
نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت.
آب و خورشید و نسیمش را
از مایه ی جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت.
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسرائیم به آواز بلند
ــ شادی روی تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه،
عطر افشان
گل باران باد.
«فریدون مشیری»