ابویزید طیقور بن عیسی بن آدم بن سروشان بسطامی(زاده ی 161 یا 181هـ ق در بسطام-مرگ 234 یا 261 هـ ق در بسطام،قومس،(سمنان کنونی)/804-874 یا 877/8 میلادی) معروف به بایزید بسطامی ملقب به سلطان العارفین از عارف قرن سوم هجری و از بزرگان اهل تصوف است .
آرامگاه بایزید در بسطام،نزدیکی شاهرود،سمنان(قومس قدیم)
گفتاورد
درباره او
- «آن خلیفهٔ الهی، آن دَعامهٔ نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجة الحق
اجمعین، آن پُختهٔ جهانِ ناکامی، شیخ بایزید بسطامی- رحمة الله علیه.اکبر
مشایخ بود، و حجت خدای بود، و خلیفهٔ بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع
اوتاد.و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود. و در اسرار و
حقایق نظری نافذ و جدی بلیغ داشت. و دایم در مقام و هیبت بود، غرقهٔ انس و
محبّت بود، و پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت. و روایات او در
احادیث عالی بود و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که
او را...»
- «بایزید در میان ما چون جبریل است در میان ملایکه».
همچنین آن جعفرصادق لقب |
|
آن امام پاک پاکیزه نسب |
چشم و دل بگشود چو طیفور را |
|
بایزید آن پای تا سر نور را |
پیر بسطام از دمش شد زندهدل |
|
صاحب دل آمد و فرخنده دل |
گشته مأذون اجازت زان جناب |
|
سلسله جاری شده زان مستطاب |
جـمله درویشان شطـاری لقب |
|
خرقه بگـرفته از آن کامل ادب |
-
- میرزا محمدتقی ملقب به مظفرعلیشاه کرمانی
- «بایزید بسطامی که به حق او را باید سلطان العارفین گفت، یکی از
پیشتازان تصوف و عرفان است. او در حالی که از توحید سخن می گوید، با مطرح
ساختن عشق الهی، مردم را به محبّت به دیگران و دوست داشتن همه ی آفریدگان
خدا تشویق می کند. بایزید مکتب انسانیّت را تحت لوای عرفان در زمانی شروع
کرد که مبارزه ی فرهنگ بیگانه، خاطر ایرانیان را نگران ساخته بود. او با
سخنان بدیع خود فرهنگ ایرانی را از دستبرد اجانب دور نگهداشت.»
- «بایزید و حلاج از اصحاب تجرید بودند و اقمار آسمان توحید. چون دلهای
آنان به نور پروردگارشان روشن شد، راز آشکار نهانی را فاش کردند و خداوند
که همه چیز را به گفتن واداشته، آنها را به گفتن آورد. حق بر زبان اولیای
خدا به سخن می آید.»
- «روزی شیخ ابوالحسن خرقانی شاگردی را گفت: چه بهتر بودی؟ شاگرد گفت: ندانم. گفت: جهان پر از مرد همه همچون بایزید.»
- « سیاح بحر تجرید طیرِ و کر تفرید، صلصل مست توحید، طیفور بن عیسی
بایزید بسطامی، او بود که کراماتش چون آفتاب پیدا بود. امروز از آن پیداتر،
در هوا بپریدی، و پای به نهر بلخ باز آن سوی نهادی بی کشتی.»