مانکجی که بود؟
مانکجی پور لیمجی پور هوشنگ هاتریا در سال 1192 خورشیدی (1813 میلادی) در «
موراسومالی » یکی از بخشهای بندر « سورات » به دنیا آمد. اجدادش از
زرتشتیانی بودند که در زمان صفویه از ایران به هندوستان مهاجرت کرده بودند.
وی پنج ساله بود که انگلیسها فعالیتهای خود را از بندر سورات به بمبیی
منتقل کردند و بنابراین زرتشتیانی که در موسسات اداری گمرک مشغول به کار
بودند و یا کارهای تجاری داشتند – از جمله پدر وی – به بمبیی رفته و در
آنجا ساکن شدند.
مانکجی در جوانی وارد خدمات بازرگانی شد و پیشکاری برخی از بازرگانان را
پذیرفت و به سبب شغلش به بخشهای گوناگون هندوستان سفر کرد. او آموخته بود
که فردی بسیار منظم، کاردان، و متکی به نفس و شجاع باشد و این به سبب کاری
بود که انجام میداد. به دلیل دلبستگی فراوان به آب و خاک اجدادیش چندین
بار اراده کرد به ایران سفر کند، اما هر بار شرایط اجتماعی هندوستان،
افغانستان و یا ایران مانع از این سفر میشد، تا اینکه سرانجام در سال 1233
خورشیدی ( در سن 41 سالگی ) شرایط مسافرت به ایران برای او فراهم شد.
در سال 1175 خورشیدی و پس از فوت کریم خان زند، و در پی اغتشاشهایی که به
وسیله آغا محمدخان قاجار به وجود آمد، گروهی از زرتشتیان به هند کوچ کردند.
دختر یکی از این مهاجرین به نام « گلستان بانو » با یکی از پارسیان
ثروتمند هند به نام « فرامجی بیکاجی » ازدواج کرد. یکی از فرزندان آنان به
نام «مهروانجی» با همفکری و همراهی برخی از سران پارسی هندوستان « انجمن
بهبودی وضع زندگی زرتشتیان ایران» را که در ایران به نام « انجمن اکابر
پارسیان » شناخته شده بنیاد نهاد. هنگامی که اعضای انجمن اکابر از هدف
مسافرت مانکجی آگاه شدند از او درخواست کردند که در یزد برای ساختن دخمهای
همت نماید و وجهی را هم برای این کار به او سپردند، و این در فروردین 1233
خورشیدی صورت گرفت. بدین ترتیب نخستین نمایندهای که با همه اختیارها از
سوی این انجمن به ایران آمد، مانکجی صاحب بود.
از آنجا که مانکجی صاحب به واسطه شغلش – صندوقداری دولت انگلیس- با
صاحبمنصبان دولت انگلیس در هند از نزدیک ارتباط داشت، 4 سفارشنامه برای
سفارتخانههای انگلیس در بوشهر، بغداد، استانبول و تهران نگاشت و در آنها
تاکید کرد که مسوولان در نهایت احترام او را درکارهایش همراهی نمایند.
مانکجی صاحب از بمبیی با کشتی بخار به سوی ایران رهسپار شد و از قضا در آن
کشتی با میرزا حسین خان سپهسالار (مشیرالدوله – سفیر کبیر دولت ایران) که
از ماموریت «سرکنسولگری بمبئی» به ایران باز میگشت، آشنا شده و این آشنایی
به دوستی تبدیل شد و سپهسالار نیز همواره پاس احترام او و زرتشتیان را
نگهداشت.
مانکجی در 1233 خورشیدی در بندر بوشهر پیاده شد و از طریق شیراز به یزد رفت.
پس از چهارده ماهی که در یزد بود، به کرمان رفت و از آنجا در ماهان با رحمت
علی شاه (قطب دراویش نعمت الهی) روابط دوستی عمیقی ایجاد کرد و از جانب وی
به «درویش فانی» ملقب شد، و این لقب را تا پایان عمر برای خود نگه داشت.
سپس به تهران رفت و در مدت پنج سال و نیم بین درباریان بهگونهای برای خود
احترام به وجود آورد که از سوی ناصرالدین شاه با لفظ « پدر» خوانده می شد.
پس از اقامت در تهران، در آذربایجان با مظفرالدین میرزا، ولیعهد و حکمران
آذربایجان دیداری داشت. در کردستان میهمان غلام شاهجهان، والی کردستان بود
وسپس به کرمانشاه و عتبات عالیات (نجف اشرف) رفت و در عراق در دیداری با
«حاج شیخ مرتضی انصاری» (فقیه عالیقدر شیعه)، پرسشهای 14 گانه ای را
درباره معامله و رفتار جامعه مسلمانان با زرتشتیان مطرح کرد که در همه
موارد شیخ مرتضی انصاری ، شکستن حرمت و آزار و اذیت زرتشتیان را حرام دانست
و تنها گرفتن جزیه یا مالیات های شرعی را – با اجازه فقیه هر محل – جایز
شمرد.
مانکجی پس از یکسال ماندن در بغداد به بمبیی رفت و گزارش کارها و اقدامات خود را به انجمن اکابر پارسیان داد.
در سال 1243 خورشیدی کتاب های «اظهار سیاحت ایرانیان» (شرح مختصر ایام
اقامتش در ایران) و «جامعه مانک» را به زبانهای گجراتی و فارسی به چاپ
رساند.
در 1245 خورشیدی به ایران بازگشت و در کرمان با حاجی سید جواد، امام جمعه
کرمان و حاجی محمد کریم خان کرمانی، رییس شیخیه دیدار و روابط صمیمانه
برقرار کرد.
در این زمان بود که با دشواری و تلاش بسیار اجازه آموزش 12 کودک کرمانی و
20 کودک یزدی را از خانوادهشان گرفت و در قانوننامچهای که برای مدرسه
وقفی خیریهاش ایجاد کرد، پذیرفت کودکانی که به آن مدرسه بیایند، 5 سال
شبانهروزی در آنجا تحصیل کنند و همه مخارجشان از هرگونه که باشد، در این
مدت، برعهده او باشد. و حتی پولی برابر با کاری که آن کودک میتوانست برای
خانوادهاش انجام دهد تعیین کرده و به خانواده اش میداد.
مبارزه در چند جبهه
مانکجی پیش از این که به ایران بیاید تصور میکرد که تنها باید جزیه را
بردارد و زرتشتیان را از ظلم نجات دهد، ولی هنگامیکه به ایران و به جمع
همکیشان خود آمد، دید که نابسامانی در درون جامعه زرتشتی کمتر از فشار
خارجی نیست. و این جامعه از درون درحال نابودی است و گویا دو عامل فشار
خارجی و ناآگاهی داخلی دست به دست هم دادهاند تا این مردم ستمکشیده را
نابود کنند.
او با تدبیر و دانشی که داشت، مبارزه خویش را در چند جبهه آغاز کرد، که به شرح کوتاه آن میپردازیم:
1) اصلاح و تجدید ساختار در جامعه زرتشتی ایران
مانکجی پی برده بود که یکی از راههای پایهای پیشرفت زرتشتیان ایران،
اصلاح امور داخلی جامعه است، از اینرو نامههای بسیاری به زرتشتیان نوشت و
به دنبال این بود که آنان را از بیخبری و نادانی برهاند و بر آگاهیشان
بیفزاید. او با خرافات به طور جدی جنگید. در این راه گام های اساسی برداشت.
الف: آموزش آیینهای دینی و مبارزه با خرافات ــ سدره پوشی را رواج داد.
عبادتگاهها، آتشکده و زیارتگاههای زرتشتیان را تعمیر کرد؛ از جمله
زیارتگاه بانو پارس. دخمه هایی بر پا کرد؛ در شریف آباد، در کوه نریمان و
دو دخمه در کرمان یعنی قنات غسان و عبادتگاه و دخمه محکمی بر کوه بیبی
شهربانو در شرق تهران ایجاد کرد. از قربانی کردن حیوانات و مراسمی چون
حنابندان که داخل آیینهای زرتشتی شده بود، جلوگیری کرد.
ب: بهبود وضع اقتصادی ــ به ترویج کارهای خیریه دست زد. به زرتشتیان یزد،
که بیشینهشان فقیر و بیچیز بودند، کمکهای مالی کرد. برای دختران نورسیده
وسایل زندگی و جهیزیه فراهم آورد. بین سالهای 1245-1235 خورشیدی، مراسم
عروسی صد نفر از دوشیزگان زرتشتی را برگزار کرد. همچنین از پارسیان هند
خواست تا صندوق خیریهای را برای کمک به نیازمندان بنا نهند.
پ: اصلاحات اجتماعی ــ برای آنکه اختلافات داخلی جامعه زرتشتی به محکمه های
عرف و شرع بیرون از جامعه راه نیابد، انجمن زرتشتیان یزد را پایهریزی
کرد که سنگ بنای استقلال حقوقی در احوالات شخصیه زرتشتی به شمار میرفت.
ت: ایجاد مدرسه ــ او میدانست که سرچشمه همه نابسامانیهای داخلی و بیرونی
بیسوادی است، بنابراین بنا نهادن مدرسه در ایران را در شمار کارهای اساسی
میدانست. تاسیس مدرسههای زرتشتی برای آموزش نونهالان و کودکان ایران راهی
بود که مانکجی برای مبارزه با بیسوادی زرتشتیان و غیر زرتشتیان در پیش
گرفت.
2) ارتباط با دربار و بزرگان سیاسی کشور
مانکجی از توان مالی و سیاسی خود بهره جست و توانست در دربار ناصرالدین شاه
از اعتبار و جایگاه ویژهای برخوردار شود. نامههای او به دربار نشان
میدهد او علاوه برنفوذ در دربار شاه قاجار توانسته بود بسیاری از درباریان
را با خود همراه سازد.
وی پس از 29 سال تلاش شبانهروزی در ایران و خرج هزینههای هنگفت توانست
فرمان لغو حکم «جزیه» را از ناصرالدین شاه دریافت دارد. جزیه مالیات
سالیانه ای بود که اهل کتاب به حکومت میپرداختند تا مورد حمایت و حفظ
حکومت واقع شوند. گرچه قانونهای فقهی درباره میزان وجه جزیه آشکار بود،
اما هنگام دریافت، در هر بخش، حاکمان مستبد، هر مقدار که میخواستند به نام
جزیه دریافت میکردند. گرفتن جزیه در تاریخ دوره جدید و معاصر ایران از
عوامل مهم تغییر مذهب و کوچ زرتشتیان از ایران بوده است.
زمانی که مانکجی در تهران ساکن بود، زرتشتیان ایران 7000 نفر بودند که مبلغ
9375 ریال در سال جزیه از ایشان گرفته میشد. اگرچه امروزه این مالیات کم
وجزیی به نظر میرسد ولی در زمانی که حقوق یک ماه، ده یا پانزده ریال بود
این مبلغ بسیار زیاد بود. علاوه بر آن کارکنان دولت آن را ده برابر یا
بیشتر افزایش داده و از زرتشتیان میگرفتند. و به راستی که بسیار زیاد و
طاقت فرسا بود.
اولین کار مفید، واگذاری مبلغ جزیه در تیول عباسقلی خان معتمدالدوله – وزیر
عدلیه – بود که بدینوسیله دست تعدی حاکمان محلی نسبت به همه زرتشتیان تا
حدی کوتاه شد.
مانکجی در دومین مرحله توانست حدود 100 تومان از هزینه بالا را کاهش دهد و
سپس در سومین اقدام پرداخت کل مبلغ را خود پذیرفت تا از سوی انجمن اکابر
پارسیان آن را بپردازد و رسید دریافت دارد. بدین وسیله دیگر هیچکس در هیچ
جای مملکت حق گرفتن جزیه از زرتشتیان را نداشت.
عباسقلی خان در سال 1241 خورشیدی وفات کرد و ناصرالدین شاه، زرتشتیان را
تیول وزیر امورخارجه – میرزا سعید خان انصاری – قرار داد. او نیز مانند
صاحبمنصب قبلی با زرتشتیان و بهویژه مانکجی با دوستی و مدارای بسیار
رفتار نمود.
اعضای انجمن اکابر پارسیان حدود 28 سال مبلغ جزیه را توسط مانکجی پرداختند و
هدیه ها و پیشکشیهای بسیاری را به شاه و درباریان دادند، تا اینکه در
پایان توانستند ناصرالدین شاه را راضی به الغای حکم جزیه نمایند. شاه در
تیرماه 1261 خورشیدی این حکم را صادر کرد. بدین ترتیب سنگینترین باری که
هم از نظر مادی و هم از نظر روانی بر دوش جامعه زرتشتیان بود، برداشته شد.
چندی بعد مانکجی به مناسبت این پیروزی جشن مفصلی را در باغ ظهیرالدوله
میرزا علیخان قاجار، داماد ناصرالدین شاه، برپا داشت.
زندگی پرمخاطره و پرزحمت او که همه آن صرف بهروزی زرتشتیان ایران گردید، در
سال 1269 خورشیدی در تهران به پایان رسید و در دخمهای که خود ساخته بود و
در سرزمینی که به آن عشق میورزید آرام گرفت.
او دو بار ازدواج کرد، یکبار در هندوستان با «هیرابایی» نام و ثمره این
ازدواج پسری به نام «هرمزدجی» و دختری به نام «دوسی بایی» بود. پس از مرگ
همسرش، در ایران با فرنگیس نام – دختر هرمزدیار بندار کرمانی – ازدواج کرد،
ولی از این ازدواج فرزندی نداشت.
خانواده های «خراس» و «داور» در هندوستان از خاندان «هرمزدجی» برجای و برقرارند.
http://forum.iranhakha.com
میرزا سروش لهراسپ
روانشاد میرزا سروش لهراسپ، فرزند تیرانداز مهربان و گوهر خداداد زارع پارسی در سال 1283 خورشیدی در باغ جمشید آباد تهران زاده شد. وی دارای 6 خواهر و برادر است و با دختری از خانواده ی پارسی به نام پروین ازدواج مینماید.
ثمره ازدواج آن شادروان سه دختر و یک پسر به نام های: شیرین، فرخنده، شهناز و شاه بهرام میباشد. تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی اش را در مدرسه ی زرتشتیان و دارالفنون و کالج آمریکایی ها (البرز کنونی) گذرانید و از سال 1303 خورشیدی به خواهش ارباب کیخسرو شاهرخ نماینده ی زرتشتیان وقت به مدیریت دبستان دینیاری یزد نصوب شد.
در سال 1306 خورشیدی به درخواست انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی به سرپرستی موسسات مارکار که شامل زایشگاه و بیمارستان بهمن، برج ساعت مارکار، دبستان ها و دبیرستان های دخترانه و پسرانه مارکار و مدارس ساخته شده توسط اکابر پارسیان هند در اطراف یزد و تفت و اردکان و میبد بود منصوب گردید.
میرزا سروش لهراسب خدمات بسیار ارزشمندی به موسسات فرهنگی یزد از ساختن مدارس و راه اندازی آنها انجام داد. وی مردی مدیر و مدبر و در تمام شهرهای یزد مورد احترام بود. در دوره های زیادی عضویت انجمن زرتشتیان یزد را بر عهده داشت و در 25 اردیبهشت 1375 خورشیدی در تهران درگذشت (نامش جاوید و روانش به مینو جهان خوش باد).
در مجله ی فروهر سال 74 تحت عنوان نام آوران زرتشتی از خسرو باستانی فر راجع به میرزا سروش لهراسب صفحه 8 نقل شده است: میگویند زبان خوش و رفتار خوش موهبتی است که خدا به بعضی ها میدهد و ربطی به سواد و معلومات ندارد ولی من تجربه کرده ام که این موهبت خدادای در افراد تحصیلکرده رنگ و جلای بیشتری به خود میگیرد و زیباتر و شفاف تر جلوه میکند. میتوان به جرات بگویم که خداوند به حد کافی میرزا سروش را از این نعمت برخوردار ساخته یعنی به او بیانی شیرین و رفتاری دلنشین بخشید، و او هم به کمک دانش و تجربه این زیور و زینت خدایی را به بهترین صورت آراسته و در زندگی دراز و پربار خود به کار گرفته است. من باور دارم که راز محبوبیت و موفقیت او همین است و بس با همین دست مایه در کار فرهنگی توفیق یافت و اگر کار دیگری هم پیشه میکرد بدون شک موفق میشد.
با وجود اینکه میرزا سروش معلم یا مدیر من نبوده ولی در دوران تحصیل و چه حال که سالهایی از عمرم گذشته روبرو شدن با او را دوست دارم و از صحبت هایش لدذت میبرم. مثل اینکه او نیاز مرا میداند و از صورتم میخواند که به دنبال چه هستم. در کمال زیبایی و مهارت کلمات و جملات را پهلوی هم میگذارد و به من تحویل میدهد. حرفهاش تعارف و مجامله نیست حقیقت محص است.
حتی گاهی توام با انتقاد ولی آنچنان ادا میشود که به دل مینشیند و شادی میافریند و آدم را به خود و زندگی امیدوار میکند.
وقتی تصمیم به تهیه ی این گزارش گرفتم با خود فکر کردم که دست خالی نمیتوان سراغ میرزا سروش رفت. باید مجهز شوم و پرسش هایی که از او دارم قبلا آماده کنم. چند روزی برنامه چیدم و دقت کردم که هیچ سوالی از قلم نیفتند. وقتی همه چیز آماده شد زنگ خانه ی میرزا سروش را زدم. تنها بود و خود سینی چای را به دست گرفت و برایم آورد. گفتم راضی به زحمت شما نیستم. گفت چای را بردار تا خاطره ای برایت تعریف کنم. روزی با روانشاد دستور مهربان دستور تیرانداز خدمت ارباب کیخسرو بودیم. چای آوردند من برداشتم ولی دستور مهربان گفت خورده ام. ارباب کیخسرو گفت دستور مهربان اگر چایی برندارید شرمنده میشوم که چه بیاورم چون چیز دیگری در منزل ندارم. دستور مهربان چای را برداشت و از ارباب کیخسرو عذر خواهی کرد. با این حرف میرزا سروش من هم چای را برداشتم و به صحبت نشستیم. از حالش پرسیدم. گفت منم هشتاد ساله پیر و فرتوت، قدم اندر قدم نزدیک تابوت، موضوع صحبت را عوض کردم. پرسیدم ارتباط شما با کار کار از کجا آغاز شد؟
پرسیدم: ارتباط شما با مارکار از کجا آغاز شد؟
گفت: زمانی که روانشاد دینشاه ایرانی به ایران آمد مرا که فارغ التحصیل کالج البرز بودم انتخاب کرد و به دستور ارباب کیخسرو به هند رفتم و آنجا بود که پشوتن جی مارکار را دیدم. فکر بلند و نیت پاک آن شادروان انگیزه کارهای فرهنگی را در من بیدار کرد.
به ایران بازگشتم و در سال 1303 خورشیدی مدیریت پرورشگاه مارکار را عهده دار شدم. راه درازی در پیش بود و میبایستی گام برداشت. به دنیال پرورشگاه شبانه روزی، دبستان و دبیرستان پسرانه و دخترانه ی مارکار را تاسیس کردم در ابتدا همکیشان از پرورشگاه شبانه روزی استقبال چندانی نکردند ولی رستم شاهجهان و کیخسرو نعیمی با سپردن فرزندان خود به شبانه روزی موجب تشویق دیگران شدند.
طولی نکشید که تاسیسات پرورشی و آموزشی مارکار رونق یافت و نیت پاک پشوتن جی مارکار به ثمر رسید.
گفتم مشهور است که ارباب کیخسرو شما را به خدمت فرهنگی تشویق کرد.
گفت: از اینکه راهنمایی ارباب کیخسرو را به کار بستم خوشحالم.
گفت: وقتی فارغ التحصیل شدم وزارت دارایی و وزارت جنگ، مترجم میخواستند ولی ارباب کیخسرو گفت بهتر اس برای جماعت کار کنی. اکنون وجدانم راحت است زیرا هرکاری از دستم برآمد انجام دادم.
همسرم پروین نیز صمیمانه با من همکاری کرد و در مدرسه ی دخترانه ی مارکار خیاطی و انگلیسی و ورزش تعلیم میداد.
گفتم: از پنجاه سال زندگی بین مردم یزد برایم بگویید.
گفت: مردم یزد نهایت محبت را به من دادند. آنها پذیرفته بودند که قصدم خدمت است این بود که به من اعتماد کردند و به عضویت انجمن (زرتشتیان یزد) انتخاب شدم.
گفتم: شما مدیر تاسیسات آموزشی مارکار و یک شخصیت فرهنگی بودید. با کارخانه درخشان چگونه سر و کار پیدا کردید؟
گفت کارخانه ی درخشان نا آرام بود.
به من پیشنهاد شد که مدیریت آنجا را به عهده بگیرم. کارگران را جمع کردم و درد دلشان را گوش دادم و شرایطی را با آنها مطرح کردم. راضی شدند و صمیمانه با من همکاری کردند و مسئله کارخانه که به جای باریک رسیده بود به خوبی حل شد.
گفتم: زمانی که مشکل کارخانه درخشان پیش آمد من در یزد بودم و شنیدم که عده ای گفته بودند مگر کارگران کارخانه بچه مدرسه ای هستند که اقا مدیر برود و آنها را ادب کند. برای من هم که جوان کم تجربه ای بودم عجیب مینمود که مدیر مدرسه بتواند مدیر کارخانه هم شود. ولی به زودی دریافت که مدیریت کلیدی است که هر درب بسته ای را میگشید. تفاوت نمیکند که آن در به مدرسه باز شود یا به کارخانه.
انسانها چه کوچک و چه بزرگ نیازهای روانی و عاطفی دارند که با شناختن و برآوردن آن نیازها، نیازمند چه خردستال و یا بزرگسال آرام میگیرد و سرسپرده میشود.
گفتم: تاسیسات مارکار افراد ارزشمندی را به جامعه تحویل داده، چه نام هایی را به یاد میاورید؟
یک لحظه چشمهایشان را بستند و از حافظه کمک گرفتند و گفتند: کیخسرو کشاور، هرمز زارع، اسفندیار شمسی، بهرام سرآمد، اسفندیار ماوندادی و بهمن خسروی را همیشه به یاد دارم و آنان را افراد موفقی میدانم.
ارتباط با پارسیان را سوال کردم، گفتند: پارسیان هند خدمات ارزنده ای به همکیشان خود در ایران نمودند و فندهای متعددی گذاشتند، مثلا یکی از آنها فند ازدواج بود. اما چه خوب است آن خیراندیشان آزاده به جای فندهایی که سابق به زرتشتیان ایران اختصاص داده بودند. اکنون به دانشجویان زرتشتی که برای تحصیل به هند میروند کمک نمایند که موجب سپاسگذاری است.
گفتم: پس از یک عمر خدمت فرهنگی چه توصیه ای به نفع جامعه دارید؟
گفت: اگر بتوانیم موزه ای در تهران تاسیس کنیم و آثار با ارزشی که طی پنجاه سال در تاسیسات مارکار گردآمده در این موزه مگهداریم از دستبرد حوادث محفوظ خواهد ماند. کار دیگری که مورد نیاز است و من به اقای کیخسرو راستی توصیه کرده ام: تاسیس خانه ی پیران در تهران پارس است که خدمت بزرگی به سالمندان زرتشتی خواهد بود
به یاد چند سال پیش افتادم که میرزا سروش مقالاتی تحت عنوان «یادی از گذشته» مینوشت و وضع اجتماعی زرتشتیان یزد و فراز و نشیب و تلخی و شیرینی گذشته را زیبا و روان منعکس میکرد.
گفتم: پس از مقالات «یادی از گذشته» در نظر داشتید مقالات دیگری بنویسید. برخواست و دفتر یاداش کوچکی را آورد و عناوین چهل مقاله را که درباره ی موضوعات گوناگون یاداشت کرده بود به من نشان داد.
ولی فکر کردم لطف موضوع به این است که عناوین مکتوم بماند. تا میرزا سروش مقالات را بنویسد. امیدوارم خداوند به او عمر و توان بدهد تا این عصاره تجربیات و دیدگاه های خود را منتشر کنند. همه مسافریم و به سوی ابدیت میرویم اما میبینیم که میرزا سروش چه سبکبار قدم برمیدارد. خستگی به تنش نمانده، دست افشان و پای کوبان میرود و هرچند گاه پشت سرش را نگاه میکند و به باغ پر درختی که از خود به جای گذاشته لبخند میزند و لذت میبرد. این لذت و این شربت بر او گوارا باد که شایسته ی آن است.
به خانه ی مهربان خانی معلم قدیمی و سراینده ی گرانقدر زرتشتی میرویم تا از سالهایی که با میرزا سروش گذرانده پرسش کنیم. با دلی سرشار از مهر خواهش مرا میپذیرد. آنچه از زبان او درباره ی میرزا سروش شنیدم بی کم و کاست می آورم:
در سال 1306 هنگام بازگشت از هند به شاگردی اقای میرزا سروش لهراسپ پذیرفته شدم و تا سال 1325 افتخار همکاری با ایشان را داشتم. او مدیری خردمند و با تدبیر و معلمی دل سوز و کاردان و یک مربی با شخصیت نمونه اخلاقی یافتم که در رعایت نظم و انضباط و تشخیص ذوق و استعداد و کوشش در گسترش فرهنگ و آموزش و پرورش کم نظیر بود. گواه این مدعا احداث ساختمان بزرگ و با شکوه در محل مناسب به نام مارکار آباد و تشویق و ترغیب نیکوکاران و خیر اندیشان پاک نهادی است که در بیشتر روستاهای یزد آموزشگاه ها را بنا نهادند او در پرورش و ارتقا نسل جوان سهمی بزرگ دارد، چنانکه اغلب معلمان شایسته و پزشکان کاردان و مهندسان برجسته و ورزشکاران نامی و کارمندان موفق، پرورش یافته آموزشگاه های پسرانه و دخترانه ی مارکار هستند.
برگرفته از: تحقیق و تفحصی درباره ی روستای قاسم آباد یزد/ اقای سهراب اختری