دگر بار دگر بار ز زنجیر بجستم ازین بند و ازین دام زبون گیر بجستم
فلک پیر دو تایی پر از سحر ودغایی به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
شب و روز دویدم زشب و روز بریدم وزین چرخ بپرسید که چون تیر بجستم
من از غصّه چه ترسم چو با مرگ حریفم ز سرهنگ چه ترسم چو از میر بجستم
به اندیشه فرو برد مرا عقل چهل سال به شصت دوشدم صید و ز تدبیر بجستم
ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند ز کر و فرّ تقدیر و ز تقدیر بجستم
برون پوست درون دانه بود میوه گرفتار از آن پوست وز آن دانه چو انجیر بجستم
ز تاخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان ز تعجیل دلم رست و ز تاخیر بجستم
یی نان بدویدم یکی چند به تزویر خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم
ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر چو دندان خرد رست، از آن شیر بجستم
خمش باش خمش باش به تفضیل مگو بیش ز تفسیر بگویم ز تَفِ سیر بجستم
(دیوان شمس)


تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود.
تنها می رفتم، ریزش پیوندها پر بود.
تنها می رفتم، می شنوی؟ تنها.
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
درها عبور غمناک مرا می جستند.
و من می رفتم، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان، تو از بیراهه لحظه ها، میان دو تاریکی، به من پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته!
همه تپش هایم.
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیدم،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشه فضا را فشردم،
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.
***
میان ما سرگردانی بیابان هاست.
بی چراغی شبها، بستر خاکی غربت ها، فراموشی آتش هاست.
میان ما« هزار و یک شب » جست و جوهاست.
سهراب سپهری
