روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
دین ودل باخته ، دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسه مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من ودل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
عشق من شد سبب خوبی ورعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که کردم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت به غوغایی تماشایی او
این زمان عاشق سر گشته فراوان دارد
کی سر وبرگ من بی سر وسامان دارد
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تورفت
در دلش آرزوی قامت دل جوی تورفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تورفت
با دل پر گله از ناخوشی روی تورفت
حاشا لله ، که وفای تو فراموش کنم
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کنم
وحشی بافقی
فرشید ابراهیمی- شادروان استاد محمدحسین شهریار متخلص به بهجت تبریزی، یکی
از برحستهترین سرایندگان ادبیات کلاسیک پارسی در دورهی معاصر، به سال
۱۲۸۵ در شهر تبریز زاده شد.
در سنین جوانی، پس از سفری چهارساله به خراسان برای کار در اداره ثبت اسناد
مشهد و نیشابور، به تهران بازگشت. او در ۱۳۱۵ در بانک کشاورزی استخدام و
پس از مدتی به تبریز منتقل شد. دانشگاه تبریز شهریار را یکی از پاسداران
شعر و ادب میهن خواند و عنوان دکترای افتخاری دانشکده ادبیات تبریز را نیز
به وی اعطا کرد. او در سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۰ اثر مشهور خود -حیدربابایه
سلام- را میسراید. گفته میشود که این منظومه به ۹۰درصد زبانهای اتحاد
جماهیر شوروی ترجمه و منتشر شده است. شهریار در روزهای آخر عمر به دلیل
بیماری در بیمارستان مهر تهران بستری شد و پس از مرگ در ۲۷ شهریور ۱۳۶۷ بنا
به وصیت خود در مقبرةالشعرای تبریز مدفون شد.
یکی از دلکشترین سرودههای شهریار، منظومهی تخت جمشید است. شهریار در این
سروده روانش به شامگاه تخت جمشید پرکشیده و با شکوهی تمام، ویرانی این
بنای شگفت روزگار را به دست سپاه اسکندر در کالبد سرودهای به یاد ماندنی
به تصویر کشیده است.
«این شعر، خیال وهمانگیز مردی ایرانی است که بال به نهان شب میگشاید و از
فراز البرز به فراخنای تاریخ ایران ره میپیماید و با نگاه عبرتآمیز،
استواری فرهنگ و تاریخ ایران را به غارتگران فرهنگ مینماید.»۱
از آنجا که انتشار تمامی این منظومه در این مجال مقدور نبود، تنها این چند
برگ را ویژهی برجستهترین بیتهای این مثنوی پرآوازه پیرامون حریق تخت
جمشید ساختیم.
شب، ز تشییع غروب خورشید بازمیگشت به تخت جمشید
من هم از قلهی البرز خیال تاختم قافله را از دنبال
تا مقامی که شنیدم از شب قصر داراست خدا را به ادب
ماه در ابر خود از شرم نهان بحریم از حرم پادشهان
نیز داران سپاه جاوید زنده میگشت و زهم میپاشید
چشمها خیره و تند و سرکش لیک ریزان چو شرار آتش
لیک غوغا به سبکبالی خواب خفه میگشت چو آتش در آب
آخر کار به تلقین سروش اسم شب دادم و خوابید خروش
اسم شب «آتش اسکندر» بود که سیه باد رخ چرخ کبود
رفتم از پلهی رفعت بالا رو بخرگاه حریم والا
نردهها ریخته دندانه نما خنده میآیدش از غفلت ما
بعد سی قرن صباوت سیماست سنگها صیقلی و چهرهنماست
رهزن چرخ زده راه قرون وین غنائم بسر راه نگون
میتوان دید در آن معرض باد جامجم، افسرکی، تخت قباد
مدفن عشق و حمیت بینی قتلگاه مدنیت بینی
داریوشش بدل آتش و خون تخت و بخت و علمِ داد نگون
ناگهم شد بهنظر پردهگشا سینمائی دو مخالف سیما
این یکی چشم و چراغافروزان واندگر شعله و آتش سوزان
این درخشیدن تخت جمشید وان فروخفتن قرص خورشید
این فرا بردن کاخ و سردر وان فرود آمدن اسکندر
این یکی را که صدش گل چیدم در دل پرده چنین میدیدم
یافت فرمان شهنشاه صدور به پی افکندن این کاخ سرور
کاروانها به غریو و به قطار اوفتادند به راه از اقطار
ساردی ها به طلا میآیند با چه برقی و جلا میآیند
بار نیل آید و مرمر از مصر نیل را قافلهها بر سر جسر
خیل لبنان همه با کاج آید هند با صندل و با عاج آید
بار مخمل زده کاشانیها لعل بارند بدخشانیها
از نشابور دمد فیروزه فلکش کرده نگین دریوزه
کاوش و غلغله در کوه و کمر کان زرافشاند و دریا گوهر
میشکافد جگر صخره و کوه سنگ از سنگتراشان بستوه
نقشبندان و مقرنسسازان رنگریزان و قلمپردازان
نقشهها مختلط و گلچینی مصری، آشوری، رومی، چینی،
لیک از آنجمله که بینی بهمیان چشم ذوق و هنر از پارسیان
همه اتباع و ملل دوش بهدوش سخت در کوشش و در جوش وخروش
هرچه این پرده شریف و مشعوف آن یکی پرده مهیب است و مخوف
اهرمن تاخته بر غرفه حور تیرگی چیره به سرچشمهی نور
تیغ کین است و کجاندازیها نَقل اسکندر و آن بازیها
خان مقدونیِ گل کرده جنون هرکجا میگذرد آتش و خون
بر سر قبضه شمشیرش دست سری از جام جهانگیری مست
مینهد پای به تخت جمشید تنگ عصر است و غروب خورشید
حکمفرما همه رعب است و سکوت مرد، در حشمت شاهان مبهوت
چشمهائی که به وحشت چیره است در شکوه مدنیت خیره است
بامهش کوکبه پهلو زده، مرد پیش این کوکبه زانو زده، مرد
به تماشا چه دلی می بازد که به تائیس نمیپردازد
هرچه زن بیشترش رعنائی کاخ از او بیشترش زیبائی
آتشی ساخت به دل غیرت زن که همه سوخت بهجز حیلت و فن
مرد کز گردش در کاخ آسود زن فتان دو سه جامش پیمود
دم زد آنگاه سخنگوی فَتِن از خشایارشه و جنگ آتن
لحن شد سرزنش آمیز که هین! خرمن خصم و نگاه تحسین؟
خرمن خصم که دلکش باشد در خور شعله آتش باشد
تیره شب بود و هوا آشفته کوکب بخت جهانی خفته
پرتو روزنهها، زار و نزار زرد و ماتمزده، چون شمع مزار
آسمان عربده چو بینی و مست مینماید که خبرهایی هست
هر دمش مشعل برق افروزد تا که را خرمن هستی سوزد
باد دامن به عتاب انگیزد تا کی از شعله فرود آویزد
اختران چشم فروبسته بخشم بو که دودی نرودشان در چشم
تختجمشید، عروس زیبا دگر افسرده و محزون سیما
آشیانی است شرارش در بر بوستانی است، خزانش در بر
لالهها بیرمق و بییارا آخرین شمع شکوه دارا
تخت و تاج و کمر و گوهر و عاج میدرخشد به سیل تاراج
رفته بر دوش سکندر تائیس خنده و خدعه بسان ابلیس
اهرمن تا ره حوّا نزند رخنه در طینت آدم نکند
خادمش مشعلهئی داده بهدست تیغ عریان به کف زنگی مست
عامل جرم به شرکت گستاخ ابتدا میکند از پرده کاخ
پرده چون دختر زیبایی عفیف سر فروهشته به زلفان ظریف
زان جنایت که جهان میورزید شعله و دست به هم میلرزید
وه چه بّرنده ندا بود و مهیب خشم وجدان که برآورد نهیب
شرمی از کار تبه دار ای زن شرم کن دست نگهدار ای زن
قبله پادشاهانست این جهان مرکز ثقل جهانست این کاخ
کاخ دانش بود و کعبه داد حرمت آئین و محبت بنیاد
خرمن خوشه فضل است و فنون گردآورده اعصار و قرون
اینهمه زشت چرائی ای زن؟ کاخ داراست کجائی ای زن؟
این پرستشگه ذوقست و هنر آخرین پایه معراج بشر
زیر پا هشته بشر دنیائی تا بدین پله کشیده پائی
این تمدن، که فرارفته به ماه چون فرود آریش ای زن در چاه؟
بنگر ارواح نیاکان و مهان چشمها خیره ز آفاق جهان
زین جنایت همه خونین جگران در تو چون چشم ندامت نگران
بنگر آفاق به هول و تشویش دستها بین شفاعت در پیش
خیرهای دیو شقاوت چه کنی؟ با سراپرده عفت چه کنی؟
ای فلک این چه دل است و یارا؟ پای اسکندر و کاخ دارا؟
شعله از پنجره میرد بیرون سرخ آنگونه که سیلی از خون
میگریزند حریفان چون تیر شعله دنبالکنان چون شمشیر
روشنان حملهور از برق و شرار سایهها مضطرب و پا به فرار
مانده تائیس و سکندر به میان نعره چون هلهله دوزخیان
در و پیکر به شتاب و به عطش میربایند لهیب آتش
پیشدستی است بهجان افشاندن که پس از شاه چه جای ماندن
درّ و گوهر به نشاطی که سپند در دل آتش و خون میرقصند
دود را جلوه زلف و خط و خال شعله را داده شکوهی به جمال
شعله سرمیکشد از ایوانها چون گل زرد که از گلدانها
منعکس نقش و نگار ایوان آتش از وی بنگرین الوان
شعلهها سبز و زری، عنابی سرکشیده به سپهر آبی
چون عروسان پرندینه قبا داده دامن به کف باد صبا
پرنیانهای نگارین، افشان ماند از دور به رقص پریان
یاد میآورد از طنازی جشن شاه و شب آتشبازی
چه شکوهی که بههنگام زوال به همان جلوه دوران جلال
خوب را اول و آخر همه خوب مهر و مه را چه طلوع و چه غروب؟
ساختن بود بدان فر و جلال سوختن نیز بدین لطف و جمال!
منبع: سایت ایرانشهر
حمید مصدق گفته (خرداد۴۳):
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر جواب داده که خیلی جالبه بخونید :
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت