روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
دین ودل باخته ، دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسه مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من ودل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
عشق من شد سبب خوبی ورعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که کردم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت به غوغایی تماشایی او
این زمان عاشق سر گشته فراوان دارد
کی سر وبرگ من بی سر وسامان دارد
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تورفت
در دلش آرزوی قامت دل جوی تورفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تورفت
با دل پر گله از ناخوشی روی تورفت
حاشا لله ، که وفای تو فراموش کنم
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کنم
وحشی بافقی