و در کنج تنهایی ام
شمع هایی که با هزاران امید روشن کرده بودم خاموش کردم
و به انتظار دمیدن صبح نشستم
که گرمای هزاران شمع هم به پای روشنی و گرمای خورشید نخواهد رسید
زیر آفتاب آبتنی خواهم کرد
و غبار دل خواهم شست
..
...
....
.....
آنچنان به آینده می اندیشم و در آن گم شدهام که فکر می کنم:
آیا روزی آینده گذشتهام می شود؟یا نه، با گذشت زمان همه چیز رنگ می بازد!
عشق ...
عشق رونده ای است بدون هیچ توقفی،
و من نزدیک و نزدیک تر می شوم، تا به آن نقطه نورانی برسم...
بیا تا با خیلات و رویاهای گمشده مان زندگی کنیم،
آخر آنها خورشید شبهای تارند،...اگر نکنیم هرگز معنی و لذت زندگی را نفهمیده ایم
و وقتی زمانی رسید که حس کردیم که به آخر خط رسیده ایم دیگر دلیلی برای گریه نیست...
چون دستی داریم که همیشه برای کمک رسانی آماده است..
و آن، نور همیشگی است ...