زرتشت در جوانی زیر دستِ برزین کورس درس خواند. ائین گله داری، مذهب و پزشکی را بیاموخت. در جنگ با تورانیان به عنوان طبیب نظامی همراه با لشکر ایرانیان به جبهۀ جنگ رفت و بر سربازان زخمی و بیمار طبابت می کرد. پس از ان حدود ده سال میان مردم فقیر و بیمار زندگی و به انها کمک کرد. در عین حال اوقات خویش را به مطالعه و ملاحظۀ طبیعت می گذراند. بیشتر اوقات در این فکر بود که چگونه ممکن است که از این همه بدبختی و گرفتاریهای مردم جلوگیری کرد؟ پس به غاری در فراز کوه برفت و مدت ها وقت به تفکر و ملاحظه گذراند. روزی که بسیار خسته و دلسرد شده بود هم چنان که فرو شدن خورشید را در شفق ملاحظه می کرد و دلش از تاریکی تنگ گشته بود، نوری از اهورامزدا بر او فرا رسید و به نیروی خرد دریافت که در این جهان دو قدرت تاریکی و روشنایی، خوب و بد، راست و دروغ، خرد و جهل و غیره … همواره با یکدیگر در کشمکش هستند و البته نیروهای اهورایی نیز با نیروهای اهریمنی به ستیزی دائمی مشغولند. مردمان پاکدامن راه اهورامزدا را گزیده و به پاداشی مطلوب می رسند، در حالیکه مردم ناپاک راه اهریمنان را می گزینند و بالاخره به پاداش نامطلوب خواهند رسید. و در این هنگام بود که او به پیامبری خدا گزیده شد. پس ده سال مردم را پند و اندرز داد که به راه راست بروند اما کسی به او گوش نسپرد و جهد او بی ثمر ماند. پس به قصر شاه برفت تا او را به دین خود دعوت نماید. شاه را خبر دادند. او را به بارگاه بردند. شاه بزرگان خود را خواست تا با زرتشت مباحثه کنند و خود بر قضاوت بنشست. در اخر کار شاه قانع شد و یکتاپرستی زرتشت را قبول کرد.
در میان بزرگان دربار شاه گروهی دروغ وند بودند که بر زرتشت حسادت می ورزیدند. پس مقداری از اشیاء جادوگری در خانۀ زرتشت نهادند و به دروغ شاه را خبر دادند که زرتشت جادوگر است. شاه خشمناک گشت و زرتشت را به زندان فرستاد. روزی اسب محبوب شاه بیمار شد و قدرت برخاستن نداشت. هر چه مغ ها دعا و جادو بکردند هیچ اثر نمی بخشید. پس شاه زرتشت را بخواست و او را وعده داد که اگر اسب را بهبود بخشد، کسانی را که بر ضد او توطئه کرده بودند تنبیه خواهد کرد. زرتشت اسب را معالجه کرد و بهبودی کامل یافت. پس زرتشت باز مورد احترام شاه گشت.