راهرو عشق کویراست، که دریا بودنش را به آفتاب بخشید،آفتاب هم گرمی اش را نمی تواندبه همه نبخشد!
درباره من
iš به معنای ِ «خواستن، میل داشتن، آرزو کردن، جستجو کردن» پیوند داشته باشد، که دارای جدا شدههای زیر است: -aēša «آرزو، خواست، جستجو»؛ išaiti «میخواهد، آرزو میکند»؛ -išta «خواسته، محبوب»؛ -išti «آرزو، مقصود». همچنین پیشنهاد میکند که واژهی عشق از اوستایی -iška* یا چیزی همانند آن ریشه میگیرد. پسوند ka- در پایین بازنموده خواهد شد.
واژهی اوستایی -iš همریشه است با سنسکریت -eṣ «آرزو کردن، خواستن، جُستن»؛ -icchā «آرزو، خواست، خواهش»؛ icchati «میخواهد، آرزو میکند»؛ -iṣta «خواسته، محبوب»؛ -iṣti «خواست، جستجو»؛ واژهی ِ زبان ِ پالی -icchaka «خواهان، آرزومند». همچنین، به گواهی شادروان فرهوشی، این واژه در فارسی ِ میانه به دیسهی ِ (= صورت ِ) išt «خواهش، میل، ثروت، خواسته، مال» باز مانده است. -- برای ِ آگاهی ِ بیشتر از واژهی ِ «دیسه» = form به «فرهنگ ریشهشناختی اخترشناسی و اخترفیزیک» رجوع کنید.
واژههای اوستایی و سنسکریت از ریشهی پوروا-هند-و-اروپایی -ais* «خواستن، آرزو کردن، جُستن» میآیند که دیسهی اسمی آن -aisskā* است به معنای «خواست، میل، جستجو». بیرون از اوستایی و سنسکریت، چند زبان دیگر شاخههایی از آن واژهی پوروا-هند-و-اروپایی را حفظ کردهاند: اسلاوی کهن کلیسایی isko, išto «جستجو کردن، خواستن»؛ iska «آرزو»؛ روسی 'iskat «جستجو کردن، جُستن»؛ لیتوانیایی ieškau «جستجو کردن»؛ لتونیایی iēskât «جستن شپش»؛ ارمنی 'aic «بازرسی، آزمون»؛ لاتین aeruscare «خواهش کردن، گدایی کردن»؛ آلمانی بالای کهن eiscon «خواستن، آرزو داشتن»؛ انگلیسی کهن ascian «پرسیدن»؛ انگلیسی ask.
اما دربارهی ریشهی سنتی ِ عشق. لغتنامه نویسان واژهی عشق را به عَشَق (ašaq') عربی به معنای «چسبیدن» (منتهیالارب)، «التصاق به چیزی» (اقربالموارد) پیوند دادهاند. نویسندهی غیاثاللغات میکوشد میان «چسبیدن، التصاق» و عشق رابطه بر قرار کند: «مرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا میشود و گویند که آن مأخوذ از عَشَقَه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند چون بر درختی بپیچد آن را خشک کند همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند.»
ادامه...
بنیادیترین کوشش برای شناخت شاهنامه، بررسی دستنویسها و نسخههای گوناگونی است که در این یک هزاره به جای مانده و باید همة آنها را کاوید. به ویژه بخشهایی که در پیوند با دیباچه شاهنامه و نیز اشارة فردوسی به روزگار و سال خود است. دریغا که نسخههای ارزندهای را از دست دادهایم. برای نمونه «هارفورد جونز» در کتاب «آخرین روزهای لطفعلیخان زند» از شاهنامهای یاد کرده که از آنِ سلطان محمود غزنوی بوده و حواشی و یادداشتهای گوناگون داشته است. دربارة دستبردها و اختلاف دستنویسها به این نکات باید توجه کرد:
اشتباه در شنیدن: گاهی شاهنامه با صدای بلند خوانده میشد و یک یا چند کاتب، رونویسی میکردند. و چنین بود که مثلاً کاتب «نخستین فکرت» را «نخستین فطرت» میشنید. و یا به جای «پیشتر» مینوشت: «بیشتر» و... اشتباه در دیدن: گاهی کاتب از روی نسخهای دیگر، رونویسی میکرد و پارهای واژهها را به درستی نمیدید و نمیخواند. برای نمونه، جابجایی «همی» و «همه». به کار بردن واژگان روز: گاهی واژههای نا آشنا و قدیمی شده را کنار گذاشته و به جای آنها از لغات روزمره بهره میبردند. برای نمونه، «زبان» به جای «زفان»، «حصن» به جای «دژ»، «حسام» به جای «تیغ»... و غیره. کاربرد واژگان دیگرگون: گاهی کاتب که معنای واژه را نمیدانست، لغتی به جایش میگذاشت که معنای آن را در برنداشت. برای نمونه، به جای «تار و تم» مینوشت: «تار و دژم»! زیرا نمیدانست کلمة «تم» به معنای تیرگی و سیاهی است. تحریف و جابجایی: بارزترین نمونه، دستبرد به نام «ابوالقاسم شاهنشاه نوح بن منصور» و نهادن «ابوالقاسم محمود» به جای آن! و یا تبدیل «بخت بد» به «خوی بد» دربارة «دقیقی توسی» است. الحاقیات: برپایة ذوق و سلیقه، و نیز مذهب و مسلک کاتب، بیتها و سرودههایی جعلی به شاهنامه راه یافته است. یکی از راههای تشخیص و بازنمایی این الحاقیات، به کار رفتن کلمات عربی در آنهاست. ویرایش شاعر: و سرانجام دور از ذهن نیست که فردوسی پارهای از سرودههای خودرا بازنگری و بازنویسی کرده باشد.
در اینجا بایسته میدانم از «حمد مستوفی قزوینی» یاد کنم که یکی از پیشگامان ویرایش شاهنامه به شمار میآید. وی که سرایندة «ظفرنامه» است و در حدود 750 هجری قمری درگذشته است، ویراستهای از شاهنامه را ظرف شش سال به انجام رسانید. وی در این باره میگوید: ز سهو نویسندگان سر به سر شده کار آن نامه زیر و زبر چودیدم بسی نسخههای چنین ازآن نامهگشتم دل اندوهگین مروت ندیدم که آن داستان کژی یابد از جهل ناراستان بسی دفتر شاهنامه به کف گرفتم ز دانش چو دُرِّ از صدف چوگشت ازمقابل سخنها تمام به تجدید شد نظم آن با نظام و این مقابلهها و بررسیها ادامه یافت و نام پژوهندگانی چون: ژول موهل، کارورزان شاهنامة چاپ مسکو، دبیر سیاقی و خالقی مطلق و... را به یادگار نهاد. با این همه، ما هنوز در آغاز کار قرار داریم و باید دربارة بیت به بیت شاهنامه بحث و گفتگو کنیم. ناچاریم برگستره و روشهای ویرایش و بررسی شاهنامه بیفزاییم. نه تنها دستنویسهای شاهنامه، بلکه تمامی کتابهایی که بیتهایی از این دفتر را یاد کردهاند، و همچنین دیگر منظومههای پارسی و نیز ادب پهلوی را از دیده به دور نداریم. ای بسا در همان نخستین بیت شاهنامه، چیزی را بیابیم که از چشم پژوهشگران پنهان مانده بود: به نام خداوند جان و خرد کزو برتر اندیشه برنگذرد آری، دستنویسها آوردهاند: «کزین برتر»؛ اما چند بیت بعدی و نیز سراسر شاهنامه نشان میدهد که «کزو» درست است نه «کزین»! نه اندیشه یابد بدو نیز راه که او برتر از نام و از جایگاه ستودن نداندکس او را چو هست میان بندگی را ببایدت بست خردراوجانراهمی سنجداوی در اندیشة سختهکی گنجد اوی زمانی که سرگرم ویرایش دیباچه شاهنامه و سنجش دستنویسهای گوناگون با یکدیگر بودم، دریافتم که چه نکته هایی اساسی از چشم بیشتر پژوهندگان پیشین (با همه اسم و رسمشان) پنهان مانده و آنان درباره جهانبینی فردوسی دچار بسی کژیها و اشتباهات بودهاند. آنچه برایم بسی شورانگیز و هیجانآور مینمود، این بودکه توانستم رمزهایی را پس از هزار سال بگشایم. فردوسی در چند بیت، از یک «در» سخن میراند: تو را دانش و دین رهاند درست/ «در»ِ رستگاری ببایدت جست ابا دیگران مر، مرا کارنیست/ جز «این در»، مرا راه گفتار نیست بر این زادم و هم بر این بگذرم/ چنان دان که خاک کف این «دَر»م از «این در»، سخن چند رانم همی/ همانش کرانه ندانم همی مرا با کسان دگر کار نیست/ بر «آن در» مرا هیچ بازار نیست اگر زیرِ دارِ برومند، جای/ نیابی، از «این در» شدن، نیست رای «درِ رستگاری» یا «این در» که به «شارستان زرتشت» گشوده میگردد، «راه گفتار» و «سخنرانی» فردوسی است و بازار او بر «آن در» نیست. در پایان پادشاهی «شاپور پسر اردشیر»، فردوسی درباره بینش خویش میگوید: «درِ اورمزدی» به پیش آورم / سخن بر ره دین و کیش آورم ...... وزان پس گشادم «درِ ایزدی» (پادشاهی بهرام گور/ گفتار روزبه موبد) حافظ نیز بسان فردوسی خاکسار «درِ» پیر مغان است: گـَرم نه پیرمغان «در» به روی بگشاید / کدام «در» بزنم چاره از کجا جویم؟ به کوی میکده هر سالکی که ره دانست / «در»ی دگرزدن اندیشه تبه دانست «قاضی نوراله شوشتری» در کتاب مجالس المومنین مینویسد: مخفی نماند که فردوسی در اصل کتاب شاهنامه، نام خلفای ثلاثه نبرده... به نوشته «باقر پرهام»: نتیجهای که از بررسی ساختار تحمیدیه در قرنهای سوم تا آخر پنجم هجری میگیریم این است که تحمیدیه منحصر است به ستایش خدا و پیامبر او؛ که دربرخی موارد ازستایش پیامبر هم خبری در مقدمهها نیست... در هیچ موردی ذکری از سه خلیفة نخست اسلام (ابوبکر، عمر، عثمان) نیست. درود بر امام علی تنها منحصر است به آثار ناصرخسرو قبادیانی در نیمه دوم قرن پنجم... ساختار مقدمة شاهنامه فردوسی، ساختاری خردگرا و عقلانی است و این در مجموعة ادب فارسی کمتر نظیر دارد. آنان که ابیاتی را به شیوة گفتارهای مذهبی ــ تشریعی در این مقدمه وارد کردهاند، از این حقیقت غافل بودهاند که کل ساختمان این مقدمه و ذهنیت حاکم بر آن، با چنین وصله ناجوری، آنچنان ناسازگار است که به هیچ ترفندی نمیتوان آن را از نظرها پوشانید... «نولدکه» میگوید فردوسی یک میل و علاقة آمیخته به دلدادگی به آن آیین مغانی که هم موافق اصول عقلی و هم به دلخواه اوست، دارد. (با نگاه فردوسی، ص 58 و 64 و 228) این سروده نیز به روشنی نشان میدهد که در شاهنامة بنیادین، هیچگونه مدح مذهبی در کار نبوده است: اگر گفت فردوسی نامدار / حکایات جمعی ز دین برکنار مرا این گرانمایه درهای بکر / گر آمد به ساحل ز دریای بکر تعالیالله از غایت مقبلی / به مدح علی بود و آل علی (میرزا قاسم گنابادی / مرگ: 982 قمری) «خالقی مطلق» مینویسد: به بیشترین گمان، تحمیدیه از سوی سراینده یا کاتب منظومه «یوسف و زلیخا» به شاهنامه راه یافته است؛ منظومهای که در آغاز گمان میشد از فردوسی هست. بیتهای سست و بچگانهای که کاتب در شرح حال خود سروده و به پایان شاهنامه افزوده است... سبب گمراهی کسانی چون ژول مول، چارلز ریو، شارل شفر، تئودور نولدکه و حسن تقیزاده گردیده که گمان کردهاند فردوسی سفری به «خان لنجان» اسفهانکرده. (شاهنامه، ضمیمه دفتر یکم، ص 30) برای سنجش و مقایسه، به تحمیدیههای «یوسف و زلیخا» و شاهنامه مینگریم که از شاعری ناشناخته است: * یوسف و زلیخا: ابوبکر صدیق شیخ عتیق / که بد روز و شب مصطفا را رفیق پس از وی عمر بد که قیصر به روم / ز سهمش نیارست خفتن به بوم سیم نیز عثمان دیندار بود / که شرم و حیا زان پدیدار بود چهارم علی ابن عم رسول / سر شیرمردان و جفت بتول * ملحقات شاهنامه: که خورشید بعد از رسولان مه / نتابید بر کس ز بوبکر به عمر کرد اسلام را آشکار / بیاراست دین را بسان بهار پس از هر دوان بود عثمان گزین / خداوند شرم و خداوند دین چهارم علی بود جفت بتول / که او را به خوبی ستاید رسول «خالقی مطلق» در ویرایش خود، بیتهای یادشدة شاهنامه را وارد متن نکرده و در یادداشتش آورده که این بیتها در نسخههای قاهره، مورخ 741 قمری، لندن، مورخ 891 و استانبول، مورخ 903 نیست. افزون بر این، میتوان بر این باور بود که هجونامه سلطان محمود، از کاتب ناشناخته شاهنامه و یا همان سرایندة «یوسف و زلیخا» بوده است. فردوسی در بیتهای دیگرش در دیباچه شاهنامه آورده است: ز گفتار پیغمبر راستگوی/ دل از تیرگیها بدین آب شوی «پیغمبر راستگوی» ویژهنام پیامبریست که آیینش بر پایة پندار وکردار و گفتار راست است. در «کوش نامه» زرتشت به گونه «پیغمبر رهنمای» یاد شده است. در شاهنامه (داستان پدیدآمدن زرتشت پیغمبر) از زبان گشتاسپ میخوانیم: سوی گنبد آذر آرید روی / به فرمان پیغمبر راستگوی در دنباله بیتهای دیباچه آمده: که: من شارستانم [رهِ سد] «در» است/درست این سخن، گفت پیغمبرست گواهی دهم کاین سخن راز اوست/ توگویی دوگوشم پُر آواز اوست از دیرباز، دفترها و نامههایی به گونة سروده و نبشته، درباره آیینها و اندرزهای دینی و بهداشتی و غیره، رواج داشته به نام «سد در»؛ که دربردارندة یکسد دستور بوده است. در یکی از این دفترها که سراییدة «شهمرد» پسر «ملک شاه» میباشد درباره زرتشت میخوانیم: ز علمی که او را خداوند داد / از آن علم سد در برین برگشاد ز هر کردنی و ز ناکرده نیز / بیانش در این سد در است ای عزیز زراتشت شهری بناکرده است / بر او سد در از غیب واکرده است به هر در که یابی در این شهر راه / بیابی بهشت و رهی از گناه بزرگان ز اُستا و پازند و زند / مر این سد درش را برون کردهاند زراتشت بنگر چه دینپرور است / که در شهر دینش ره از سد در است که تا اهل دینش بخوانند شاد / بیابند از این سد در او مراد در «سد در نثر» آمده: ایزد، اُستا و زند بدو [زرتشت] عنایت فرمود و هرچه از ازل تا ابد هست، همه را به علم الاهی دریافت. و این شهریست سد در که از جهان حقیقت که کتاب آسمانی است، واکردند. (دبستان مذاهب، جلد دوم، یادداشتهای رحیم رضازاده ملک) از دیگر یافتههای من این بود که فردوسی در گفتارش درباره ستایش خرد، به راستی و درستی، ترجمهای از گاتهای زرتشت را ارایه میدهد: چه گفت آن سخنگوی مرد خرد / که: دانا ز کردار خود برخورد بیهیچ گمان، «سخنگوی مرد» را باید زرتشت دانست؛ خردگرایی که در «داستان بهرام چوبینه» بهگونة «سخنگوی بلخ» یاد شده است. «باقر پرهام» با اشاره به یادکرد شاهنامه از «خان براهیم آذر» مینویسد که فردوسی: تصریح کرده است که آنجا «پرستشگهی» بوده و خدا نیاز به خانه ندارد. همین خود دلیلی است بر الحاقی بودن ابیاتی که در آنها گرایش ویژة شاهنامه به مذهب اسلام و شریعت آن به تاکید نشان داده میشود. اینگونه اشارهها در شاهنامه به همین مورد ختم نمیشود. به عنوان مثال به شرح خواب «کید» در داستان اسکندر بنگرید[...] در اینجا فردوسی یزدانپرست ضمن تاکید بر یزدانپرستی و با احترام یادکردن از «مرد پاکیزه و نیکخوی» و «پاک رای» بر این نکته تصریح میکند که کشمکش مذاهب بر سر دین... دشمنی ایجاد میکند. با این تفصیل چگونه میتوان باور کرد که فی المثل پس از داستان اسکندر، در پادشاهی شاپور پسر اردشیر، هنگامی که شاعر لحظههای آخر زندگانی این پادشاه را به نظم در میآورد در آخرین بیت داستان خود گفته باشد: درود تو بر گور پیغمبرش / که صلوات تا جست بر منبرش؟ (با نگاه فردوسی، ص 236) در همان دیباچه، فردوسی هنگام اشاره به آفرینش، در تضاد با جهانبینی کیش نوین میگوید که: ز یاقوت سرخ است چرخ کبود/ نه از آب و باد و نه از گرد و دود این نفی را برابری دهید با قرآن (41:11): پس از آن قصد آسمان کرد و آن دودی بود./ در کتاب پهلوی «بندهش» چرخ یا گنبد آسمان، بسان خانهای گوهرنشان نموده شده که از «یاقوت سفته» درست گردیده است. هرمزد به زرتشت میگوید: آسمان را بیستون، بهمینویی (بدون اتکای مادی) ایستاده، دورکرانه، روشن و از گوهر خمآهن آفریدم... آسمان را آفرید روشن، آشکارا، بسیار دور، خایهدیسه (بسان تخم)، و از خمآهن که گوهر «الماس نر» است./ این دیدگاه در «فروردین یشت» نیز میباشد. به نوشته «مینوی خرد»: آسمان از گوهر آهن درخشنده ساخته شده که آن را الماس نیز خوانند./ در واژهنامهها درباره خمآهن آمده: سنگی سخت و تیره که به سرخی میزند؛ بهویژه زمانی که آن را با آب بسایند./ «خاقانی» میگوید: فیروزة چرخ را، ز آهم / جز رنگ خماهنی نیابی. فردوسی از زبان یک ناشناس که او را «سراینده مرد دلیر» خوانده، میگوید: خرد را و دین را دری دیگرست / سخنهای نیکو به بند اندرست [دقیقی؟] این راز و دیدگاه فردوسی از چشم تیزبین دینوران پوشیده نماند و آنان بر پایه باورهای خود، پرده از درگاه فردوسی برداشتند. پس از مرگ پیر توس: * مذکری [واعظی] بود در طبران. تعصب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند؛ که او رافضی بود. (نظامی عروضی: چهار مقاله) * چنین گفت او که: فردوسی بسی گفت / همه در مدح گبری ناکسی گفت به مدح گبرکان عمری به سر برد / چو وقت رفتن آمد بیخبر مرد مرا در کار او برگ ریا نیست / نمازم بر چنین شاعر روا نیست (عطارنیشابوری: اسرارنامه) *... منع میکرد که او [فردوسی] مادح کافران و گبران بود. چنین گفت ک: این شاعر خوش سخن / همه مدح کفار گفتی ز بن بود دین او پیش من سخت سست / که از مصطفا نقل دارم درست: هرآن کاو بر آیین قومی بود / چنان دان که او نیز از ایشان بود (حمد مستوفی: تاریخ گزیده + ظفرنامه) * چنین گویند که چون فردوسی را وفات رسید، او را، هم در باغ او دفن کردند و از وفات او همه مغموم و محزون شدند. اما شیخ بزرگوار «ابوالقاسم کرگانی» که شیخ المشایخ آن روزگار بود به نماز جنازه حاضر نگشت و گفت: مردی حکیم و زاهد، ترک سیرت خود کرد و عمر در سخن بددینان و آتشپرستان و اسماء بلاطائل و افسانههای باطل بگذرانید؛ بر چنین کس نماز نکنیم. (مقدمه شاهنامه بایسنغری) * شیخ ابوالقاسم کرگانی فرمود که: حکیم تمام عمر خود را صرف مدحت مجوسیه نمود؛ من بر وی نماز نگذارم. (رضاقلیخان هدایت: ریاض العارفین) * گویند که «قطبالدین» استاد «غزالی» با جمعی از یاران بر قبر فردوسی میگذشت. یکی از ایشان گفت: به زیارت فردوسی برویم. قطبالدین او را از آن قصد به این بهانه که فردوسی عمر خود را در ستایش مجوس گذرانده، باز داشت. (زکریای قزوینی: آثارالبلاد) * از این پیش شاید سخنگوی توس / به دوغ سخن آبش از جوی توس (!) مغِ مغنسب، گبر آتشپرست / به بیعت به هر موبدی داده دست کهن موبدی وجه نان مجوس / به هر دخمه مرثیهخوان مجوس دلش گبر و جان گبر و گبری زبان / ز گبران به گبری زبان قصه خوان دل و دین به فرمان کسرای کیش / ز اسلام بیگانه، با کفر خویش به انکارش از کعبه گم کرده راه / تراشیده آتشکده قبلهگاه ز زردشت احکام دینش ستد / پرستنده هیر چون هیربد ز پازند و زندش به دل وعظ و پند / مفسر به تفسیر استا و زند شب و روز نازنده بر تخت عاج / به زرینه کفش و به زرینه تاج نویسندة داستان مغان / بزرگی دِهِ خاندان مغان به سام و به رستم قوی پشت او / به باج و به برسم گره مشت او کهن شاعری شاهنامه نگار / به فردوسی توسیاش اشتهار به کفری کز آن گبرم آمد به گوش / رگ غیرت دینم آمد به جوش ز حد گلیمش فرو مانده پا / فرو بسته در چشم شرم و حیا که کرده به شهنامة خود رقم / به طعن عرب از زبان عجم: «ز شیر شتر خوردن و سوسمار / عرب را به جایی رسیدهست کار که تخت فریدون کند آرزو / تفو بر تو ای چرخ گردون تفو» همانا به دل، درد دینش نبود / و یا بیم ایزد، قرینش نبود نیامد خوشش ک اختر کاویان / به آن تیره بختی شود همعنان چنان سرنگون گردد آن تخت عاج / همان کفش زرین و زرینه تاج ز پا و سرِ سرکشان عجم / برندش غزات عرابی حشم (میرزا محمدبخش آشوب هندی: مثنوی فتوحات شام / مرگ: 1199 قمری) فردوسی را: رافضی،گبر، بددین، آتشپرست و مجوس میدانستند. از آنجاکه ویژهنام «رافضی» بعدها معنای شیعه را یافت، نگرش به این گزارش تاریخی، بایسته است؛ «شهابالدین تواریخی» از قول علی موسی الرضا (امام هشتم شیعیان) خطاب به «فضل بن سهل ـ ذوالریاستین» وزیر مامون نوشته است: کار شما رافضیان نه خدایی باشد که همه هوایی باشد... پدرت که گلگیری کردی در آتشکدهای گبرکان، آورد تا بدین جا رساند که کلید مشرق و مغرب در دست تو نهاد و خاتم خلافت روی زمین در انگشت تو کرد... و سپس مینویسد که «فضل» به «مامون» میگوید: این علوی حجازی قصد تو میکند و در سِر، شیعه را بر تو بیرون خواهد آوردن... «تواریخی» در بخش دیگری از نوشتارش رافضیان را از ریشه گبرکان میداند. (برگرفته از: گنجینه سخن، جلد سوم) یـکی زرتـشـتوارم آرزویـست که پیشت «زند» را برخوانم از بر {دقیقی} شاهنامه خوانان میدانند که «دقیقی توسی» پیش از فردوسی به سرایش شاهنامه دست یازید و فردوسی دربارهاش گفته است: گرفتم به گوینده بر آفرین / که پیوند را راه داد اندرین اگرچه نپیوست جز اندکی/ ز بزم و ز رزم از هزاران یکی هم او بود گوینده را راهبر/ که شاهی نشانید بر گاه بر ستایندة شهریاران بدی/ به کاخ افسر نامداران بدی به شهر اندرون گشته گشتی سخن/ از او نو شدی روزگار کهن اما نکته دیگری که من در دیباچه شاهنامه دریافتم، تهمت و دروغ غلامبارگی نسبت به «دقیقی» بوده است. پژوهشگران وی را سرایندهای زرتشتی میدانند و این سرودههایش را گواه میگیرند: برخیز و برافروز هلا قبله زرتشت / بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت بس کس که ز زرتشت بگردیده دگربار / ناچار کند روی سوی قبله زرتشت استادانی چون «محمد معین» و «ذبیحالله صفا» بدون هیچ گمانی، دقیقی را زرتشتی میدانند و میدانیم که یک زرتشتی هیچگاه غلامباره نبوده است. دقیقی چار خصلت برگزیدست / به گیتی از همه خوبی و زشتی لب یاقوت رنگ و ناله چنگ / شراب لعل و کیش زرتهشتی آنچه مایه تهمت غلامبارگی به دقیقی زرتشتی شده، دستبرد کاتبان متعصب میباشد. در نسخهها درباره دقیقی آمده: جوانیش را خوی بد! یار بود/ابا بد همیشه به پیکار بود بر او تاختن کرد ناگاه مرگ/به سر برنهادش یکی تیره ترگ در آن خوی بد، جان شیرین بداد/هنوز از جوانیش نابوده شاد یکایک از او بخت برگشته شد/ به دست پرستار خود کشته شد ( نسخههای دیگر: به دست یکی بنده بر کشته شد) برفت او و این نامه ناگفته ماند/ جوان، بختِ بیدار و، او خفته ماند (نسخههای دیگر: چنان بخت بیدار او خفته ماند) از بیتها چنین برمیآید که اخلاق و خوی بد دقیقی، مایه مرگ او گردید. در نسخهای آمده: «خوی بدیاز». کلمه «خوی» میتواند به معنای عرق و تب، و نشانه بیماری دقیقی باشد که نیازمند پرستار بوده و به دست او نیز کشته میشود. بنابراین: «خوی بد یاز» یعنی مرضی بد که به جان دقیقی دست یازیده بود. از سوی دیگر میشود پرسید که آیا «بخت بد»، به «خوی بد»، دگردیس نشده؟ آن هم درباره کسی که همیشه با بدی به پیکار بوده است؟ به ویژه که فردوسی دربارة خودش نیز میگوید: ز بدگوی و «بخت بد» آمد گناه. در بخش «پادشاهی بهرام گور» میبینیم که خداوند و مهتر یک روستا میگوید: همین «بخت بد» رهنمای من است. آیا این سرودهها درباره دقیقی بخردانهتر نیست: جوانیش را بخت بد یار بود/ ابا بد همیشه به پیکار بود در آن بخت بد، جان شیرین بداد/هنوز از جوانیش نابوده شاد به ویژه که در بیتهای بعدی آمده: «یکایک از او بخت برگشته شد» و «چنان بخت بیدار او خفته ماند». به گمان بسیار، مسئله دقیقی مقوله ای سیاسی ـ عقیدتی به شمار میرفت. ریشه این چالشها به صدر اسلام برمیگردد. برپایه روایتی به حکم رسول اسلام «نضربن حارث» که در مکه شاهنامهخوانی و در کار رسول اختلال میکرد، به عنوان معارض و محارب، به قتل رسید. عبدالجلیل رازی در «کتاب النقض» آورده: مغازیها [رزمها]ی به دروغ و حکایات بی اصل وضع کردند در حق رستم و سرخاب (سهراب) و اسفندیار و کاووس و زال و غیر ایشان... و رد میباشد بر شجاعت و فضل امیرالمومنین... و خوانندگان این ترهات را در اسواق بلاد متمکن کردند تا میخوانند... و هنوز این بدعت باقی... و مدحگبرکان خواندن بدعت و ضلالت است. «ملا محمد باقر مجلسی» در «عین الحیوت» نوشته است: بدترین روایتها روایت دروغ است؛ بل که قصههای راستی که لغو و باطل باشد، مانند شاهنامه و غیر آن، از قصههای مجوس و کفار و بعضی از علما گفتهاند که حرام است. چنین چالشهایی که در تاریخ ایران پس از اسلام گریبانگیر جنبشهای شعوبی و ناسیونالیستی ایرانیان بود، به ویژه کشته شدن دبیران و نویسندگان برجسته و شاهنامه نویسی چون «روزبه دادویه» نامور به «ابن مقفع»، و نیز کشته شدن سپهبد «ابومنصور عبدالرزاق توسی» که شاهنامه نثر «ابومنصوری» به فرمان او نگاشته شد و تنها دیباچهای از آن به جای مانده، موجب شد که فردوسی بیست سال شاهنامهاش را پنهان نگه دارد و سرانجام نیز با بی مهری شاه زمانه روبرو گردد. وی در سرآغاز «نامه کسرا به هرمز» میگوید: همی گفتم این نامه را چندگاه / نهان بُد ز خورشید و کیوان و ماه فردوسی در پایان «گشتاسپ نامه دقیقی» میسراید: من این نامة فرخ گرفتم به فال/ همی رنج بردم در او ماه و سال ندیدم سرافراز بخشندهای/ به گاه کیان بر، درخشندهای همان این سخن بر دل آسان نبود/ جز از خامشی هیچ درمان نبود سخن را نگه داشتم سال بیست/ بدان تا سزاوار این گنج کیست «رکنالدین همایونفرخ» اگرچه مانند بیشتر پژوهشگران پیشین، فردوسی را از شاعیان میشمارد، اما برخی بیتها را الحاقی میداند و مینویسد: در پایان داستان مرگ «نوشزاد» [پسر انوشیروان. دوره ساسانیان] ناگهان یک بیت درباره حب حضرت علی است که به هیچ وجه نمیتواند در آن مقطع جا و تناسب داشته باشد زیرا نوشزاد که مسلمان نبوده است؛ آن هم شیعی... گرت هست جام می زرد خواه / به دل خرمی را مدان از گناه اگر در دلت هیچ حب علیست / تو را روز محشر به خواهش ولیست!!! سفارش به شراب زرد نوشیدن و شادمانی کردن چه مناسبتی با حب علی و از ایشان در روز محشر استمداد جستن دارد؟ در شاهنامه چاپ مسکو نیز این بیت که در اینجا کاملا بی ربط و بی مناسبت است، در میان دو قلاب [] جای داده شده؛ یعنی الحاقی است. (شاهنامه و فردوسی، ص 1060 تا 1063) «محمدامین ریاحی» مینویسد: شیعه بودن فردوسی مسلم نیست. حکیم توس به علت اختناق ناشی از سیاست خلافت بغداد نمیتوانسته است عقاید خود را صریحا بگوید. هیچیک از آنچه همکه نویسندگان قدیم یا محققان متاخر درباره عقاید دینی او نوشتهاند متکی به دلایل قوی و عاری از تاثیر عقیده و احساس نویسنده نبوده؛ نتیجه اینکه داوریها از دایره حدس و گمان فراتر نمیرود. (سرچشمههای فردوسیشناسی، ص 95) پژوهشگر دیگری مینویسد: اینک که رونوشتهای گوناگونی از شاهنامه را در دست داریم به آسانی بسیاری از بیتهای افزوده و واژههای دگرگون شده را باز میشناسیم و میبینیم چگونه رونویسان شاهنامه، دست درازی در این خوان گسترده و سرشار را روا دانستهاند. اگر رونویس، کیش شیعی داشته و آرزو میکرده فردوسی چامهسرای پاکدل ایرانی، شیعی باشد در ستایش نخستین پیشوای شیعیان چامه میساخته. اگر از گروهی دل خوش نداشته، به بدگویی آن گروه میپرداخته و اگر جیرهخوار محمود غزنوی بوده در ستایش او چامه میسروده. (ابوالقاسم پرتو: دروغی بزرگ درباره فردوسی و شاهنامه) در یکی از دفترهای پارسیان هند به نام «کیفیت قصه سلطان محمود غزنوی» آمده است که سرایندگان دربار او، از روی رشگورزی به فردوسی، به محمود گفتند که باید پارسیان هند را وادار به پذیرش کیش نوین کند زیرا فردوسی نیز همکیش ایشان است. دکتر «محمد معین» درباره فردوسی مینویسد: علاقه فردوسی به ایران و شئون ایرانی بر احدی پوشیده نیست و چون دین ایران باستان نیز مایه و پایه شئون ایران پیش از اسلام است ناگزیر فردوسی در هر موقع که توانسته است به کیش ایرانی گریز زند، از سوز دل و شور باطنی سخن رانده است... گوینده بزرگوار همه جا در مقایسه مزدیسنا با ادیان دیگر کفه آن را سنگینتر نمایش میدهد و بدیهی است که مآخذ او نیز در این توزین و تقدیر، تاثیر تام داشتهاند... «تقیزاده» درباره فردوسی نوشته است: در دین اسلام بسیار محکم نبوده، یعنی تعصب و حتا شوق و ذوق مخصوصی در آن خصوص نداشته است... دین قدیم را همه جا مدافعه و حمایت میکند و تاویل به خوبی مینماید. (مزدیسنا و ادب پارسی، جلد 2، ص 91 و 92) رمز دیگری که من (عطایی) در دیباچه یافته و گشودهام، این بیتهاست: کسی کو شود زیرِ سرو بلند/ همان سایه زو بازدارد گزند ندانم مگر پایگه ساختن/ به از شاخِ این سروِ سایهفکن سرو یکی از نمادهای دینی و میهنی ایرانیان بوده است. داستانها و میثها سخن از زایش ایزد مهر و نیز زرتشت از درخت سرو دارند. همچنین داستان سرو کاشمر که به دست زرتشت کاشته شد، رازوارهای شگرف از بینش و سرایش فردوسی در بیتهای یادشده است. در شاهنامه (پدیدآمدن زرتشت پیغمبر) میخوانیم: یکی سرو آزاده بود از بهشت / به پیش درِ آذر اندر بکشت در آیین پیشینیان منگرید / بر این سایه سروبن بگذرید نکته مهم اینجاست که زرتشت افزون بر کاشمر در ناحیه فریومد (توس) نیز سروی دیگر کاشت و من بر این باورم که فردوسی در سایه همین سرو به سرودن بخشهایی از شاهنامه پرداخته است. چنین دلبستگیهایی موجب میشد که فردوسی و دیگر بزرگان لشگری و کشوری و حتا پادشاهی چون «امیرنصر سامانی» را قرمطی بخوانند. برای آنکه بدانیم قرمطی بودن چه اتهام و جرم سنگینی بود باید به این گزارشها با موشکافی بنگریم: امر قرامطه بسیار قوت یافت و «ابوطاهر سلیمان بن ابی سعید حسن بن بهرام جنابی» حرکت کرده در سال 308 هجری به مکه رسید و مردم را با قتل فجیع در مکه کشتار نمود و لاشه آنان را در چاه زمزم ریخت و پیراهن کعبه و زرهایی را که در آنجا جمع شده بود به یغما برد و ناودان کعبه و حجرالاسود را کند و پس از آن در مسجد کوفه این سنگ را آویزان کرد و به شهر خود بازگشت... در آغاز ماه رمضان سال 319 «ابن ذکریای طمامی» ظهور کرد... به پیروان خود امر نمود که آتش بپرستند و آن را گرامی بدارند و پیغمبران گذشته را لعنت نمود بدین سبب که ایشان را مردمی حیلهگر و گمراه میدانست. (ابوریحان بیرونی: آثارالباقیه، ص 319 و 320) به نوشته خواجه نظام المک: خلقی بی حد کشته شد و مردان از بیم شمشیر خویشتن در چاه ها میافکندند و بر سر کوه میگریختند. [قرمطیها] حجرالاسود را از خانه جدا کردند و بر بام خانه شدند و ناودان زرین بکندند و میگفتند: چون خدای شما به آسمان شود و خانه را بر زمین ضایع بگذارد، خانهاش بغارتند و بیران (ویران) کنند... هرکجا مصحفها بود از قرآن و توریت و زبور و انجیل همه در صحرا افگندند و [ابوطاهر جنابی] گفتی: در دنیا سه کس مردمان را تباه کردند؛ شبانی و طبیبی و شتربانی... و حجرالاسود را دو نیم کرد و بر دو کرانة چاه آبخانه نهاد؛ چون بر سر چاه نشستی، یک پای بر این نیمة سنگ نهادی و یک پای بر آن نیمه. و فرمود تا بر پیغامبران آشکارا لعنت کنند. (سیاست نامه، 306 تا 311) در گزارشی دیگر میخوانیم که در ذیالحجه سال 317 : قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم از کشته پر کرد تا بگندید و سه هزار کشته پیرامون کعبه افکنده بود... به وقت رفتن، هفتسد زن دوشیزه را با خود ببردند و حجرالاسود از رکن خانه برکندند و به بحرین بردند و دوازده سال آنجا بماند تا بعد از آن، به مالی بخریدند... و به جای بازآوردند و در رکن خانه نهادند. و آفتی عظیم شد قرامطه را بر مسلمانی. (مجملالتواریخ، ص 375) فردوسی در آغاز «داستان سیاوش» میسراید: اگر زندگانی بود دیریاز/ بر این «دین خرم» بمانم دراز شالودة آیین مغان، زندگانی دراز همراه با شادی و خرمیست. و کسانی که پیرو این آیین بودند، «خرم دین» خوانده میشدند. به نوشته نظامالملک: قاعدة مذهب خرمیه آن است که رنج از تنهای خویش برداشتهاند آنچه از کارهای دین مسلمانی است؛ چون قیام کردن و نمازگزاردن و گرفتن روزه و کردن حج و اجتهاد کردن با دشمنان خدای عز و جل و سر شستن جنابت و حرام داشتن خمر و به جای آوردن زهد و پرهیز و هرچه فریضه است از آن دور بودن. و جوینده نیستند هیچ به شریعت دینی و گرفتن راه ملت [کیش] مصطفوی... به هر وقتی که خرمدینان خروج کردهاند، باطنیان با ایشان یکی شدهاند... در ایام مهدی [خلیفه عباسی] باطنیان گرگان که ایشان را سرخ علم خوانند یعنی محمره، قوتی گرفتند عظیم و با خرمدینان دست یکی کردند... و در آن وقت که هارونالرشید به خراسان بود، دیگرباره خرمدینان خروج کردند از ناحیت سپاهان از برندین و کاپله و فابک و از دیگر روستاها. و قومی بسیار از ری و همدان و دشت بیه بیامدند و به آنها پیوستند؛ عدد ایشان بیش از سدهزار شد... چون سال 218 درآمد، دیگرباره خرمدینان پارس و سپاهان و جملة کوهستان (قهستان) و آذربایگان خروج کردند... از مسلمانان بسیار بکشتند و خانهها غارت کردند و فرزندان مسلمان را به بردگی بردند. (سیاست نامه، فصل 47) «گردیزی» مینویسد: مردمان سپاهان [اسفهان] و همدان و ماسبذان [ماه سبذان/ نزدیک نهاوند] اندر دین خرمی شدند و مذهب «بابک خرم دین» گرفتند و لشگر انبوه بر بابک گرد آمد... و بابک خرم دین، اندر ولایت بسیار تباهی کرد و بسیار مردم را از راه ببرد. (زین الاخبار، ص 175 و 180) پس از گرفتارکردن بابک: او را پیش معتصم [خلیفه مسلمین] آوردند به سامره. بفرمود تا دستش ببریدند و شکم بشکافتند. و پس سرش آوردند و تنش را به سامره بر دار کردند و سرش در بلاد اسلام بگردانیدند؛ که آفتی عظیم بود مسلمانی را. (مجمل التواریخ، ص 375) «محمودرضا افتخارزاده» مینویسد: فردوسی آگاهانه و زیرکانه تا سقوط ساسانیان و قتل یزدگرد سوم بسنده میکند و دیگر حاضر نیست ادامه دهد زیرا: اولا هدف اصلی، ترسیم حماسی ایران باستان از آغاز تا انجام است. ثانیا پس از آن، دیگر حرفی برای گفتن ندارد. عصر و نسل او چنین تقاضایی نداشته و از طرفی، طرح آنچه بر ایران گذشته، دردناک بوده و قابل ذکر نبوده است. سکوت فردوسی در این مقطع از تاریخ ایران، برای اعراب بیشتر تحقیرآمیز بوده است تا نقل آن. فردوسی مرثیهای بلند (در شستهزار بیت در مدت سی سال) در رثای گذشتهای که خود ترسیم کرده، سروده است. او عجم را زنده و جاودانه کرده است؛ و چه کاری برتر و بزرگتر از این. (شعوبیه: نهضت مقاومت ملی ایران، ص 328) «امید عطاییفرد»
سلام رسیدی سری به وبلاگ من هم بزن نظر یادت نره[گل]