راهرو عشق

راهرو عشق کویراست، که دریا بودنش را به آفتاب بخشید،آفتاب هم گرمی اش را نمی تواندبه همه نبخشد!

راهرو عشق

راهرو عشق کویراست، که دریا بودنش را به آفتاب بخشید،آفتاب هم گرمی اش را نمی تواندبه همه نبخشد!

حکایتی آشنا

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر، به زور بازو نان خوردی. باری این توان‌گر [برادر خادم سلطان] گفت درویش [برادری که درآمدش به دست خودش بود]را، که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برَهی؟ * گفت [پاسخ داد] تو چ...

را کار نکنی، تا از مذلت [خواری] خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن به [از آن‌که] که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن:

به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
سعدی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد